81 تا آخر 91

طفلش را در آغوش گرفت و نزد او به خواب رفت. فردا صبح که پرستار بچه سر وقت آمد، نیاز همه وظایف او را شرح داد و خودش هم در خانه ماند تا از کار او مطمئن شود. غذایی هم برای امید تهیه دید که شوهرش بدون ناهار یا شام نماند.

دو سه روز این برنامه ادامه داشت. روز چهارم ، وقتی امید نزدیک ظهر از خواب بیدار شد، مشاهده کرد که پرستار و پسرش تنها هستند و اثری از نیاز نیست. از خانم تامسون- پرستار فرزندش - پرسید که نیاز کجاست.

او اظهار بی اطلاعی کرد و گفت:« خانمتون گفتن عصر بر می گردن.»

امید اخمهایش در هم رفت. او فکر می کرد که دیگر نیاز خانه را ترک نمی کند و سعی دارد کارهایش را در خانه انجام دهد. گاهی هم این طور تصور می کرد که شاید نیاز از ادامه تحصیل منصرف شده که دیگر از خانه بیرون نمی رود. آن روز لب به غذا نزد و تا عصر که نیاز آمد و خانم تامسون رفت، خود را با قهوه و چای سرگرم کرد. حتی با پسرش هم بازی نکرد و او را در آغوش نگرفت.

نیاز به مجرد رسیدن به خانه ، فهمید که شوهرش دلخور و ناراحت است. او حدس می زد نبودنش در خانه چندان به مذاق امید خوش نیاید. وقتی به خانه رسید، خسته و گرسنه بود. کودکش را خواباند و شام را حاضر کرد.

امید با اوقات تلخی سر میز شام نشست و پرسید:« کجا رفته بودی؟»

نیاز گفت:« رفته بودم پیش دکتر مک کارتنی. برنامه ای برام تنظیم کرده که باید انجام بدم. از هفتۀ دیگه هم توی بیمارستان مشغول کار می شم. دو شب در هفته هم کشیک شبانه دارم.»

امید احساس کرد دارد خفه می شود. دیگر چیزی به همسرش نگفت. به او نگفت که چقدر از کار کردن او ، به خصوص در بیمارستان ، ناراحت و بیزار است. به او نگفت که بدون او حتی پسرش را هم نمی تواند دوست بدارد و به او مهر بورزد.

اگر هم می گفت، فایده ای نداشت. نیاز تصمیم خود را گرفته بود و هزینه تحصیلش را که خیلی هم سنگین بود، از پدر و مادرش گرفته و در بانک گذاشته بود. به گفتۀ خودش، مادر مجبور شده بود اتومبیل خود را بفروشد و پولش را برای او بفرستد تا بتواند نام نویسی کند. امید از این لحاظ هم احساس خفت و ناراحتی می کرد که نمی تواند خرج تحصیل همسرش را بپردازد.

امید دیگر چیزی بر زبان نیاورد. شاید اگر اعتراف می کرد که به شدت عاشق نیاز است و بدون او زندگی برایش غیرممکن است، همسرش در تصمیم خود تجدید نظر می کرد. تجدید نظری که بدون شک بعدها پشیمانی به بار می آورد و حسرت و افسوس به دنبال داشت. اما امید مثل اکثر مردان ایرانی که گذشت و فداکاری را وظیفه همسر و شریک زندگی خود می دانند، علی رغم عشق شدید که به نیاز داشت، حرفی بر زبان نیاورد و با تکیه بر غرور بی جایش ، همچنان انتظار داشت که نیاز از موقعیت خوب و ممتازی که به دست آورده بود چشم بپوشد و پسرش را به بغل بگیرد و دنبال شوهرش روانۀ ایران شود! که این چنین نشد.

وجود فرزندی که آغوش مادرش را لبریز از مهر و عطوفت کرده بود و بر سینه های او رگه های لبریز از شیر عشق و محبت را جاری ساخته بود، مانع از آن شد که نیاز بر تمام آینده و خوشبختی اش خط بطلان بکشد و در پی مرد زندگی اش به راه بیفتد. شاید اگر فرزندی در بین نبود، نیاز با آن احساسات رقیق و پاکش و آن عشق و شوری که به شوهرش داشت، کور و کر، هر آنچه او می گفت بی چون و چرا قبول می کرد. اما وجود پسرک هشداری بود بفهمد حالا که نمی تواند بر شوهرش تکیه کند، پس خودش باید تکیه گاهی برای فرزندش باشد.

دو ماه دیگر گذشت. نیاز هم مانند تمام انترنهای دیگر مشغول کار شد. در ضمن، برای تخصص خود هم نام نویسی کرد و شروع به مطالعه و تحقیق نمود. او تصمیم گرفت متخصص ریه شود. همان بیماری ای که زندگی شوهرش را زیر و رو کرده و او را دستخوش دگرگونیهای بدتر نموده بود.

در عرض این مدت ، امید دیگر هیچ تلاش و کوششی برای منصرف کردن همسرش از خود نشان نداد. آرام آرام ، خود را جمع و جور کرد تا به تنهایی به ایران برگردد. هنوز به خانواده اش اطلاع نداده بود که تنها و بدون همسر و کودکش سفر می کند. حوصلۀ درگیری و جر و بحث با آنها را نداشت. او درک کرده بود که نیاز تصمیم خود را گرفته و با اقداماتی هم که برای ادامه تحصیلش انجام داده ، دیگر برگشتی در کارش وجود ندارد.

دقایقی طولانی کودکش را در آغوش می فشرد و نگاه می کرد. به او عادت کرده بود. در ساعاتی که همسرش در خانه نبود، پیروز تنها همدم و مونس او بود. پسرک بزرگتر شده و آبی به زیر پوستش رفته بود و بیشتر شبیه نیاز بود تا پدرش.

نیاز که دیگر مطمئن شده بود شوهرش قصد ترک آنها را دارد ، به دنبال آپارتمان کوچک تری رفت و در آخرین روزهای اقامت امید ، به آنجا نقل مکان کرد. امید هنگام رفتن ، هرچه پول داشت در حسابش باقی گذاشت و با مقدار محدودی که برای دو روزش کافی بود ، لوس آنجلس را ترک کرد و رفت.

نیاز به فرودگاه نرفت. چون نه فرصتش را داشت ، و نه صلاح می دید که کودکش را بی جهت به یک راه طولانی ببرد و بیاورد. هنگام خداحافظی ، هر دو گریه می کردند. امید تمام وجودش غم و افسردگی بود. هنوز قرصهای متادون را برای ترک اعتیادش ادامه می داد. هنوز موفق نشده بود که آنها را برای همیشه کنار بگذارد. نیاز در مورد داروهایش به او سفارش کرد و به او قول داد که هرچه زودتر همراه فرزندش به ایران ، نزد او برخواهد گشت.

نیاز ، دختری که فکر می کرد حتی یک لحظه بدون امید نمی تواند زندگی کند ، اکنون تصمیم گرفته بود به تنهایی ، در حالی که مسئولیت فرزندی را هم بر عهده دارد ، زندگی اش را اداره کند و کوچک ترین شکوه و شکایتی بر زبان نیاورد.

فصل چهارم

امید در تمام طول راه افسرده و غمگین ، در فکر بود که چگونه می تواند دوباره به امریکا برگردد و همسر و فرزندش را ببیند. تصمیم داشت موضوع گرفتاری اش را تمام و کمال برای همگان شرح دهد.چون می دانست که پدرش آن را مخفی کرده و حتی مادرش هم خبر نداشت که چه بلایی بر سرش آمده است. او باید حقیقت را به همه می گفت که دیگر نگرانی و دلواپسی این را نداشته باشد که چیزی را پنهان کرده و هرآن امکان بر ملا شدن رازش وجود دارد.

او توان کوچک ترین اضطراب و نگرانی را نداشت و دیگر برایش مهم نبود که همگان بفهمند او معتاد بود و اعتیادش را ترک کرده است. از طرفی ، با خودش فکر می کرد بالاخره باید دلیل محکمی داشته باشد که بعد از ده سال دست از پا درازتر با یک لیسانس زیست شناسی برگشته و نمی داند با مردکش چه می تواند بکند و چه شغلی را به دست خواهد آورد.

ته دلش نوعی رنجش و گلایۀ بی حدی نسبت به همسرش تلنبار شده بود. بیش از آنکه دلش برای دیدن او و پسرش تنگ باشد ، از نیاز دلخور و ناراحت بود.نیاز را دوست داشت و عاشقش بود، اما به هیچ وجه امکان اینکه نزدش بماند برایش وجود نداشت. نیاز هم تخصصش را بر او ترجیح داده بود و قصد داشت سالها از او دور بماند. چیزی که امید هرگز باور نداشت و نمی خواست قبول کند.

بین راه ، چند ساعت در فرودگاه آمستردام توقف داشت. قرار بود با هواپیمای دیگری به ایران پرواز کند. بر خلاف همیشه ، نه میلی به خرید داشت و نه اشتهایی برای خوردن. سوعاتی و هدایایی هم که برای فامیل خود گرفته بود همه آنها به همت نیاز بود، که فهرست نوشته و برای هر یک چیزی به فراخور حال آنها خریداری کرده بود.

در تمام طول ره تا فرودگاه تهران چرت می زد و دمغ و دلخور مرتب ساعتش را نگاه می کرد . او نمی دانست که بر خلاف خودش ، پدر و مادر ، خواهرها ، عمو و زن عمو و بچه های عمو ، از جمله شیرین ، در فرودگاه تهران با اشتیاق و بی صبرانه منتظر او هستند. پدر و مادر نیاز با وجودی که اطلاع داشتند دخترشان همرات او نیست ، به احترام داماد خود حضور داشتند. ازآنجا که امید به آنها هم سفارش کرده بود از نیامدن نیاز حرفی نزنند، آنها هم در این باری چیزی نگفته بودند.

شیرین و شیدا - دختر عمو و خواهر کوچک امید- با کنجکاوی خاصی آنها را برانداز می کردند. آن دو نفر از کسانی بودند که دل خوشی از نیاز و خانواده اش نداشته و به دیدۀ انتقاد به آنها نگاه می کردند.

شیرین بی صبرانه منتظر آمدن نیاز بود. دلش می خواست او را از نزدیک ببیند و محک بزند. با وجودی که او با امید ازدواج کرده و صاحب فرزندی هم شده بودند، اما مشخص نبود شیرین چه فکری در سر دارد. آخرین باری که امید را دیده بود، چهار سال پیش بود. در آن موقع ، هنوز نمی دانست او دختری را دوست دارد و به زودی او را نامزد می کند.

شیرین خواستگاران زیادی داشت. دختر نسبتاً زیبایی بود و پدرش از افراد پولدار و سرشناس محسوب می شد. لیسانس خود را گرفته بود و اوقات خود را به تفریح و مسافرت و ورزش می گذرانید. مادرش به شدت نگران او بود. زیرا معتقد بود به سنی رسیده که باید ازدواج کند و اگر در آینده ای نزدیک شوهر نکند ، ممکن است برای همیشه بی شوهر بماند!

هیچ کس، نه پدر و نه مادرش، به او پیشنهاد نمی کردند که شغلی انتخاب کند، یا جایی استخدام شود و یا ادامۀ تحصیل بدهد. خودش هم اصولاً کار کردن و حقوق گرفتن را کوچک و حقیر می شمرد. و معتقد بود که هیچ نیازی به این کار ندارد که جلوی رئیس و معاون فلان اداره خم و راست شود و چندر غازی به دست آورد. طرفدار لباسهای مارکدار بود و سعی می کرد تمام پوشاک خود را از مارکهای معروف انتخاب کند. دو برادر و یک خواهر بزرگ تر داشت و خودش ته تغاری خانواده محسوب می شد، و آن هم دلیل محکم تری بر لوس بودن هر چه بیشتر او بود.

شیدا با دو سه سالی تفاوت سنی از او ، سال سوم دانشگاه بود. دو خواهر بزرگ ترش هم هرکدام به محض تمام شدن دبیرستان شوهر کرده بودند، اما او ترجیح می داد لیسانس خود را بگیرد و بعد به خانۀ بخت برود. آمدن برادرش - امید- برای او هیجان انگیز بود. گذشته از وجود همسر او ، شیدا برای دیدن برادرزاده اش اشتیاق و شادی زیادی از خود نشان می داد. با وجودی که خواهرهای بزرگ ترش هر کدام داری فرزندانی بودند، اما او ندیده و نشناخته عاشق پیروز - پسر برادرش- شده بود و آن شب بی صبرانه در انتظار ورودش بود.

پدر امید- آقای جاوید- هیچ حرفی از چگونگی وضع پسرش و اعتیاد او به میان نیاورده بود. او فقط اذعان داشته بود کخ امید به خاطر شرایط سخت زندگی اش با نیاز، دچار دردسرها و مشکلات زیادی شده و بسیار لاغر و افسرده شده است. آقای جاوید در برابر اصرار و پرسش اطراقیان ، به خصوص همسرش، باز هم از گفتن حقیقت سر باز می زد و می گفت:« وا... چی بگم. سختی می کشه دیکه. از صبح تا شب باید کار کنه و جون بکنه» و همگان این طور استنباط می کردند که بین او و همسرش مشکلی وجود دارد که آقای جاوید این طور از گفتن حقیقت سرباز می زند. و آمدن امید، بدون همسر و فرزندش ، این حدس را قوت بخشید و رنگ واقعیت به آن داد.

هر چند امید آن جوان ورزیده و چارشانۀ قبل نبود، هرچند دیگر ظاهرش مثل ورزشکارهای حرفه ای شاداب و با نشاط جلوه نمی کرد، اما هنوز جوان و خوش قیافه بود. و هیچ کس از دیدن او نمی توانست حدس بزند چه دوران سخت و کشنده ای را پشت سر گذاشته است، غیر از پدرش.

تمام فامیل و اطرافیان جویای نیاز و پسرش شدند. آنها با تعجب از هم می پرسیدند:« پس خانومش کو؟» و یا می گفتند:« ای وای، چرا با زن و پسرش نیومده؟ چرا با همدیگه نیومدن؟»

چهره بی تفاوت و غمگین پدر و مادر نیاز هم سوال برانگیز بود. آنها به محض دیدن دامادشان و گفتن خیرمقدم به او، از همه خداحافظی کردند و رفتند.

امید که بعد از چند سال فامیل و خانوادۀ خود را می دید، به وجد آمده بود و در برابر سوالهای پی در پی آنها در مورد نیاز و پیروز گفت:« می آن. اونها هم می آن. راستش نیاز یه کمی کارهای عقب مونده داشت. به محض اینکه تموم کنه ، همران پسرمون می آد ایران.»

اکرم خانم مادر شیرین و یا به عبارتی زن عموی امید در گوش همسرش زمزمه کرد:« شاید از هم جدا شده ن، به ما نمی گن.»

اما پروین- مادر امید- قلباً از نیامدن عروسش نگران و غمگین شده بود و دلش می خواست هرچه زودتر علت واقعی آن را از پسرش جویا شود.

هنوز یک هفته از ورود امید به تهران نگذشته بود که همه فهمیدند امید به چه علت به ایران برگشته است. پدرش خون خونش را می خورد که پسرش آن قدر راز نگهدار نبود که حتی راز خود را به کسی نگوید و خود را رسوا و بی آبرو نکن. همه فهمیدند که او حتی نتوانسته دکترای خود را بگیرد. دیگر کسی او را آقای دکتر خطاب نمی کرد. حال آنکه در فرودگاه عموی امید مدام به ساعتش نگاه می کرد و می گفت:« دکتر دیر کرده. انگار پروازش تاخیر داره.»

دامادهای آقای جاوید که یک عمر سرکوفت دکتر شدن برادرزنشان و تحصیل کردن او را در خارج خورده بودند، اکنون با تمسخر او را آقای دکتر خطاب می کردند.

پروین خانم -مادر امید- حتی در پی پیدا کردن آپارتمان آبروندی برای مطب پسرش بود و مدام به شوهرش گوشزد می کرد که بهتر است تا آمدن امید به فکر باشد و جایی را برای مطب او جست و جو کند و آن را بخرد . تازه وقتی که موضوع اعتیاد امید برملا شد، زمزمه هایی به گوش رسید که او هنوز معتاد است و در مورد ترک اعتیاد خود دروغ می گوید!

اما هیچ کدام از این حرفها و غیبتها برای امید مهم بود، موضوع مهم برای او نیامدن نیاز بود و هر لحظه انتظار می کشید که زنگ بزند و بگوید بدون او نمی تواند زندگی کند و همراه پسرشان به ایران بیاید. اما گویی انتظارش بیهوده بود. هر هفته چند بار به امریکا تلفن می کرد و صدای همسرش را می شنید و جویای حال پسرش می شد. اما هرگز از نیاز نمی خواست که نزدش برگردد و او را از تنهایی برهاند.

پدرش – آقای جاوید- انتظار داشت پسرش پس از یکی دو هفته استراحت ، همراه او از خانه خارج شود و حداقل در مورد کار خودش به او کمک کند. آقای جاوید مراحل مختلفی را باید طی می کرد تا بتواند موفق به گرفتن پروانۀ وارداتی و کارت بازرگانی شود. هر چند او شغل آزاد داشت و کار و بارش خوب بود، اما تا آن روزها در کار واردات و صادرات نبود و بنابر پیشنهاد برادرش مبادرت به این کار کرده بود.

او نمی توانست بفهمد پسرش که عمری در مدرسه و داشنگاه بوده ، نمی تواند علاقه ای به کار و شغل او داشته باشد، حتی اگر آن شغل برای او و به خاطر او باشد. در هر حال ، در مرحلۀ آخر وجود امید ضروری بود. چون برای سفارش جنس و کالا در خارج از کشو شخصی لازم بود که انگلیسی بداند و آقای جاوید غیر از امید شخص دیگری را سراغ نداشت که هم به او اطمینان داشته باشد، و هم بتواند از عهدۀ سفارشها برآید.

بالاخره او هم صبرش به سر آمد و یک شب رو به امید کرد و گفت:« پسرجان ، تا کی می خوای گوشۀ خونه کز کنی و سیگار بکشی؟آخه ، بابا جان من دارم برای تو این همه دوندگی می کنم. خدا رو خوش نمی آد من پیرمرد این همه دوندگی کنم و تو تماشا کنی.

امید به سردی گفت:« می گی چی کار کنم ، بابا؟ اگه کاری از دستم بر می آد، بگو. من که کف دستمو بو نکردم بدونم تو به وجود من احتیاج داری»

پروین خانم نگران شد و خودش را به وسط حرف آنها انداخت و گفت:«آخه ، اکبر جان ، این بچه تازه اومده . یه کمی بهش فرصت بده خستگی راه از تنش در بیاد.»

دخالت او ، جاوید را بیشتر عصبانی کرد و با صدای بلند گفت:« این چه حرفیه می زنی ف زن؟ این آقا نزدیک دو ماه می شه اومده و جز از روی اجبار و رودرواسی ، پا از خونه بیرون نذاشته. آخه هرچیزی حد و اندازه ای داره!»

امید با عصبانیت از جایش بلند شو اتاق را ترک کرد. مادرش نگاه شماتت باری به همسرش کرد و گفت:« بیا، خیالت راحت شد؟»

آقای جاوید سری از روی تاسف تکان داد و گفت:« مرد به گندگی رو مثل یه بچه لوس می کنی که زود قهر کنه و بره! واقعاً جای تاسف داره !»

اما امید آن قدرها که پدرش فکر می کرد تنها نبود. علی رغم مخالفت پروین خانم و صورت اخم آلود او ، شیرین به بهانۀ دیدار شیدا هفته ای سه چهار بار به خانۀ آنها می آمد. او از زمانی که نوجوان بود دل به مهر امید بسته بود، گویا با وجود ازدواج پسرعمویش هنوز نتوانسته بود مهر او را از دلش بیرون کند و دور او را خط بکشد.هنوز امید برایش جذابیتها و قشنگیهای سالهای پیش را در ذهن و خاطرش زنده می کرد. در ظاهر خود را بی اعتنا نشان می داد، اما خدا می داند در درونش چه غوغایی برپا بود.

امید از آمدن او خوشحالی می شد. تنها کسی که با او مثل یک دوست رفتار می کرد و حرف می زد شیرین بود. شیرین هیچ تغییری در رفتار و گفتارش دیده نمی شد.گویی برایش مهم نبود که امید اعتیاد سختی را پش سر گذاشته و هر آن ممکن است به سوی آن برگردد. نگاههایش پرسشگر بودند، اما حرفهایش همراه گوشه و کنایه نبود.

امید او را که می دید، خاطرات کودکی و نوجوانی اش را به یاد می آورد. او به هیچ وجه در باورش نمی گنجید که شیرین بتواند به او تعلق خاطری داشته باشد. از طرفی، او را بسیار کوچک و جوان تر از آن می دانست که بخواهد فکری دربارۀ او به ذهنش خطور کند. مهم تر از همه ، او ازدواج کرده بود و فرزندی داشت و همه می دانستند که او همسرش را دوست دارد و برای برگشتنش روز شماری می کند.
تمام این افکار باعث می شد که او خیلی راحت و صمیمی با شیرین رفتار کند. رفتاری که برای همه معنا و مفهومی در بر داشت که برای پروین ــ مادر امید ــ هیچ خوشایند و زیبا نبود. به عقیده پروین خانم ، امید باید کاری می کرد که همسرش هرچه زودتر نزد او برگردد. وگرنه حرفها و طعنه ها ادامه پیدا می کرد و هر کس هر فکری که دلش می خواست می کرد و هر حرفی را بر زبان می آورد.
سرانجام ، کار آقای جاوید به مرحله ای رسید که حضور امید در محضر ضروری بود. بعد از آن ، چندین سفر به آلمان و کشورهای دیگر اروپا داشتند که باید هر چه زودتر دست به کار می شدند. پدر و مادر نیاز دورادور با امید و خانواده اش در ارتباط بودند. آنها سخت بر این عقیده بودند که دخترشان تخصص خود را بگیرد و بعد برگردد. هرچند امید قول داده بود که از نظر مالی به خمسرش کمک کند، با وجود این دکتر ارژنگ ــ پدر نیازــ به او گفته بود حتی اگر لازم شد، خانه اش را می فروشد و هزینۀ تحصیل او را فراهم می کند. چون به خوبی آگاه بود امید از خود در آمدی ندارد و پدرش هم هرگز قبول نمی کند برای عروسش پول بفرستد که او خرج دریافت تخصص خود کند و در نتیجه دیرتر به ایران بیاید.
خانم و آقای جاوید ، در گفت و گوهایشان بارها به دکتر ارژنگ و همسرش مهرانگیز هشدار داده بودند که بهتر است به دخترشان بگویند زودتر به سر خانه و زندگی اش برگردد. چون صورت خوشی ندارد که شوهر جوان خود را تنها گذاشته و او بقیه فامیل را از دیدن پیروز محروم نگه داشته است. پدر و مادر نیاز در ظاهر صورت موافق نشان می دادند، اما در این مورد هرگز حرفی به دخترشان نمی زدند.
امید صرف نظر از همه چیز، وظیفه خودش می دانست که خرج زن و فرزندش را بپردازد. او در هر حال نمی خواست نیاز در مضیقه مالی قرار بگیرد. چند بار از پدرش مبالغی دریافت کرد و برای آنها فرستاد. جاوید با غرولند پول را می پرداخت و هر بار خاطر نشان می کرد:« هرچی بیشتر بفرسی ، به ضررته. زنت وظیفه داشته دنبال تو راه بیفته و بیاد. من نمی دونم چی توی کله تو می گذره.»
اما امید توجهی به حرفهای او نداشت. تصمیم گرفته بود هرچه زودتر برای سفارش کالا به اروپا برود تا بتواند کارها را رو به راه کند و درآمدی به دست آورد. اگر دستش به پول می رسید، نیمی از مشکلاتش حل می شد.