فصل 17
به سرعت داخل اتاقم رفتم و در را از داخل قفل كردم نفس عميقي كشيدم صداي سرسام آور موزيك و بوي الكل و سيگار و عرق بدن داشت ديوانه ام مي كرد آه،خدا چقدر به اين آرامش نياز داشتم نمي دانيد تا چه حد دلم مي خواست با يكي درد دل كنم.
صداي گفت و گوي بلندي از جلوي ويلا شنيدم به سرعت جلوي پنجره رفتم مهندس بهرامي با همكارانش بودند كه داشتند از فرهاد خداحافظي مي كردند يك لحظه قلبم فرو ريخت با رفتن آنها تنها پناهگاهم فروريخت. حالا واقعا" تنهاي تنها شده بودم.
با عجله لباسهايم را در آوردم و يك لباس راحت و ساده پوشيدم سرو صداي موزيك قطع نمي شد با اينكه در اتاق دربسته طبقه بالا بودم، ولي بازهم سرو صدا عذابم مي داد سعي كردم بخوابم چشمهامو روي هم گذاشتم، بلكه خواب به سراغم بيايد اما فكر و خيال دست از سرم بر نمي داشت.
يك لحظه تصميم گرفتم به پدرم تلفن بزنم اما آخر آن وقت شب از آن بيچاره ها چه كاري ساخته بود با خودم فكر كردم من كه تا حالا صبر كردم بهتر بود ا صبح تحمل كنم اين طوري خيلي بهتر بود دوباره روي تخت دراز كشيدم اصلا" نفهميدم كي و چه وقت خوابم برد.
يك دفعه هراسان از خواب پريدم هيچ صدايي به گوش نمي رسيد ويلا و باغ در سكوتي مطلق فرو رفته بود سرم به شدت درد ميكرد به خودم گفتم: خدارو شكر مثل اينكه همه رفتن با عجله كنار پنجره رفتم و نگاه كردم با تعجب ديدم هنوز ماشينها جلوي ويلا پارك هستند داشتم شاخ در مي آوردم نگاهي به ساعت انداختم نزديك پنج صبح بود خداي من، يعني اين همه آدم اينجا موندن نه، اين باور كردني نيست.
فورا" لباس پوشيدم بايد سر از كارشان در مي آوردم با وجودي كه مهندس بهرامي آنقدر سفارش كرده بود كه مطلقا" از اتاقم خارج نشم ولي كنجكاوي داشت ديوانه ام ميكرد بالاخره يك جوري بايد مي فهميدم بيرون چه خبر است.
با عجله قفل در اتاق رو باز كردم و به بيرون رفتم از بالاي پله ها چشمم كه به سالن افتاد خشكم زد نفسم بند آمده بود درست عين لشكر شكست خورده هر كسي گوشه اي افتاده بود بعضيها روي مبل ولو شده بودند بعضيها كف زمين و حتي روي پله ها تقريبا" همه بي هوش شده بودند.
تمام تنم به لرزه افتاده همهجا درهم ريخته بود مي خواستم فرايد بزنم من واقعا" نمي تون صحنه ان شب را براي شما توصيف كنم هرچه بود همه اش درد و دبدبختي حتي اين آدمهايي كه اين طور ادعاي خوشگذراني داشتند و يا نمي دونم به قول خودشان ادعاي تجدد و غربي بودن مي كردند، از همه بدبخت تر و بيچاره تر بودند آنها حتي از من هم درمانده تر بودند چرا كه اگر هنوز عقلي براي من باقي مانده بود آنها از همين هم بي نصيب بودند.
جرئت نكردم از پله ها پايين برم از رضا و اكبر و كبري خانم هيچ خبري نبود لابد آنها هم وابيده بودند از ميان آن همه آدم پيدا كردن فرهاد كار ساده اي نبود دو سه تا پله پايين تر رفتم هرچه نگاه كردم فرهاد را پيدا نكردم.يك دفعه وسط سلان چشمم به فرهاد افتاد كه به حالت تمر روي زمين افتاده بود يعني در واقع، از لباسهاش تشخيص دادم كه فرهاد است خداي من، پس اون هم اون وسط غش كرده.
آنقدر خورده و رقصيده بودندكه ديگر هيچكدام حال و رمق نداشتند يك لحظه دلم طاقت نياورد خواستم برم پايين و صداش بزنم ولي ترس برم داشت خواستم قدمي به عقب بردارم كه يك دفعه يك نفر مچ پامو گرفت از ترس جيغ كشيدم و خودم رو به عقب پرت كردم آنقدر شوكه شده بودم كه قدرت هيچ كاري نداشتم نفسم بند آمده بود من ناخواسته چندين پله پايين رفت هبودم درست جايي كه مردي غش كرده بود و بيهوش روي پله ها افتاده بود.
ناخودآگاه عقب عقب رفتم، اما او مثل اينكه هوشيار تر از بقيه بود چون به راحتي از جايش بلند شد و درحاليكه به صورتم زل زده بود تلوتلو خوران از پله ها بالا آمد چشمهايش قرمز و برافروخته بود با وجودي كه جيغ زده بودم اما حتي يك نفرهم ازجاش جم نخورد اون فرهاد بيغيرت هم به همان شكل كف سالن غش كرده بود.
با وحشت عقب عقب رفتم و يك دفعه پا به فرار گذاشتم به اولين اتاقي كه رسيدم ، پريدم تو اتاق و در رو از پشت سرم قفل كردم ديگر واقعا" داشتم سكته مي كردم وقتي حالم جا آمد به در و برم نگاه كردم اوه خداي من! به اتاق پدر فرهاد رفته بودم.
يك لحظه از ترس نزديك بودقالب تهي كنم از وقتي كه پدر فرهاد فوت كرده بود ترس و وحشت عجيبي از اين اتاق داشتم قلبم داشت از حكت مي ايستاد در و ديواراتاق به خصوص تختخواب آقاي محتشمي، داشت منو مي خورد.