فرهاد تا مدتها سركار نرفت و همانطور كز ميكرد و گوشه اي قنبرك مي زد گاهي ساعتها بدون هيچ انگيزه اي در باغ قدم مي زد و غرق در تفكراتش بود هيچ وقت فكر نمي كردم تا اين وابسته به پدرش باشد درست همان موقع كه فرهاد مارا ترك كرده بود وبه سوئد رفته بود او را هم پاي مادر و خواهرانش بي عاطفه مي پنداشتم اما حالا اين چهره و اين حال براي من بازگوي قلبي مهربان و رئوف بود.
خيلي نگرانش بودم بيشتر از همه سكوتش مرا رنج مي داد اين سكوت غير قابل تحمل بود حتي حاضر نمي شد كلامي با من حرف بزند گاهي وقتها كه مرا مي ديد به راحتي از من روي بر مي گرداند و من تمامي حالات را به پاي غم دروني اش مي گذاشتم غافل از اينكه اين بار هم مثل هميشه اشتباه فهميده بودم آه خدايا چقدر ساده و احمق بودم!
من به خاطر اين سادگي اي كه داشتم هر گز خودم را نمي بخشم در دنياي كه پر از ريا و تزوير و دورويي است سادگي معنايي ندارد شايد اگر كمي حقه باز و پست تر بودم، وضع زندگي ام اين نبود اما عجيب اينكه با همه اين تفاصيل هنوز هم دلم نمي خواهد همچون آدمي باشم.
سينا با چشماني گشاده و از حدقه بيرون زده مات و مبهوت به صورت ديبا زل زده بود.
ديبا كه متوجه تعجب سينا شده بود لبخند پرمعنايي زد و گفت: لابد بازهم تعجب كردين البته كاملا" حق دارين حتما" پيش خودتون مي گين كه چرا من در مورد فرهاد اين طور صحبت مي كنم اون پدرش رو از دست داده بود و خب،مسلما" حق داشت اين طور ناراحت و غمگين باشد اما نه، مشكل اين نبود مسئله خيلي عميقتر و پيچيده تر از اوني بود كه فكرش رو مي كردم اين سكوت فرهاد گوياي همه چيز بود كه بعدها متوجه شدم.
بعد از فوت آقاي محتشمي، روي هم رفته دو ماهي سر كار نرفت يعني تا مراسم چهلم كه كاملا" درگير و دار كار و مراسم و مهمانداري بود بعد از آن هم تا بيست روزي در خانه بود من هم تا آنجايي كه ممكن بود ملاحظه اش را ميكردم.
يادم مي آيد يك روز صبح از خواب بيدار شد و فورا" دوش گرفت بعد هم درحالي كه فوق العاده به خودش مي رسيد، آماده رفتن شد با مهرباني ازش سوال كردم: داري ميري سركار؟
با همون حالت سرد و بي تفاوتي كه اخيرا" شروع كرده بود سري به علامت تاييد تكان داد و بدون هيچ حرفي بيرون رفت.
حوصله ام سر رفته بود حسابي بي كار شده بودم نه درسي، نه دانشگاهي و نه حتي بچهاي كه سرم به آن گرم باشد نبود فرهاد هم مضاعف شده بود.
آن روز فرهاد طبق معمول براي ناهار برنگشت من هم ميلي به خوردن ناهار نداشتم اما حوصله غرغر كبري خانم را نداشتم به همين خاطر به هر شكلي بودسعي كردم كمي غذا بخورم غلام هم مدام مشغول درختكاري و باغباني بود و يا براي خريد بيرون مي رفت.
آن شب هرچه براي شام منتظر فرهاد شدم نيامد ترس عجيبي سراسر وجودم را فراگرفته بود از شدت دلهره و اضطراب نمي دونستم چه كار كنم ياد شبي افتادم كه فرهاد با آن حالت مستي آمده بود ناخودآگاه به خودم لرزيدم حالا شرايط كاملا" تغيير كرده بود پدر فرهاد نبود و من بدون هيچ پشتيباني تك و تنها در اين باغ درندشت چه كار مي توانستم بكنم اگر باز هم با آن وضع مي آمد، هيچ كاري از دستم ساخته نبود.
تمام بدنم يخ كرد از شدت اضطراب غلام و كبري خانم را صدا زدم و گفتم: آقا دير كرده من هم نگرانش هستم شما ها بهتر از هر كسي از مسائل زندگي ما با خبرين ترسم از اينكه خدايي نكرده مثل گذشته دنبال ... خودتون كه بهتر مي دونين چي مي خوام بگم.
كبري خانم و غلام هر دو با دلسوزي سري تكان دادند در ادامه توضيح دادم: من اينجا تنهام و به كمك شماها نياز دارم مي خوام هواي منو داشته باشين اگه باز هم مست كرده باشه، شرايط عادي نداره مسلما" هيچي نمي فهمه غلام، تو از ويلا دوري ولي لااقل هواي اينجا رو داشته باش.