فصل 12
در عرض ده دوازده روز ، زندگي م زير و رو شد خيلي سريع همه كارها انجام شد و فرهاد بي سر و صدا بدون اينكه كسي متوجه رفتنش شود به سوئد رفت و مرا با يك دنيا غم و درد و تنهايي در آن باغ بزرگ و درندشت تنها گذاشت.
درست يادم مي آيد شب اول آنقدر گريه كردم كه اصلا" متوجه نشدم كي خوابم برد تا يك هفته فقط كارم همين بود از خواب و خورد و خوارك افتاده بودم. حوصله هيچ كاري رو نداشتم، حتي درس خواندن از طرفي هم بي كاري بيشتر كلافه ام كرده بود. آقاي محتشمي خيلي سعي ميكرد مواظبم باشد به قول خودش نمي گذاشت تو لاك خودم فرو روم، اما اين حالات اصلا" دست خودم نبود.
فرهاد تا رسيد بهم تلفن زد، تو صداش غم سنگيني بود چندين بار اظهار پشيماني كرد كه چرا رفته دلش مي خواست كه من هم همراهش بودم اما بعد در حاليكه سعي ميكرد مرا دلداري دهد، گفت: عزيزم ناراحت نباش، تا چشم روي هم بگذاري برگشتم البته با يه عالمه سوغاتي براي خانوم كوچولوي خودم عزيزم يه وقت نبينم گريه كني، مواظب خودت باش خداحافظ.
خدانگهدار.
از آن به بعد مدام با هم در تماس بوديم يا او زنگ ميزد ، يا من تقريبا" هر روز از حال هم باخبر بوديم كم كم روزها عادت كردم سنگ صبورم آقاي محتشمي بود خيلي به هم نزديك تر از قبل شده بوديم اغلب مي نشست و از خاطرات دوران جواني اش مي گفتم گاهي وقتها هم از بي وفاييهاي همسرش فرحناز دلم برايش مي سوخت.
در حالي كه آهي مي كشيد ، گفت:ديبا، من خيلي بدبختم، حالا كه آنقدر بهش نياز دارم در كنارم نيست اون فقط پول منو ميخوادع نه خود منو يه زماني دلم مي خواست همه بچه هام كنارم بودن، دامادها و عروسم و نوه هام، اما حالا هيچ كس رو ندام فقط تو و فرهاد برام باقي موندين دلخوشي من به شماهاس اميداوارم نوه گلمو به زودي زود در آغوش بگيرم. ديبا دخترم تو خيلي خوبي من اگه دنيا رو ميگشتم، عروسي به مهربوني تو پيدا مي كردم .
يك هفته بعد به دانشگاه رفتم راجع به ترم جديد پرس و جو كردم به من گفتند تقريبا" از ده روز ديگر كلاسها شروع مي شود خيلي خوشحال شدم احساس سرزندگي و نشاط خاصي همه وجودم را پر كرده بود انگاه به گذشته برگشته بودم و اين برايم جالب بود و تازگي سرمست كننده اي داشت.
از آنجا به خوابگه رفتم وقتي اين خبر را به فروزان و سهيلا دادم از شدت خوشحالي داشتند بال در مي آوردند تقريبا" تا غروب آنجا بودم با بچه ها به رستوران خوابگاه رفتيم و چند تا ساندويچ گرفتيم و خورديم و كلي خنديديم به كلي روحيه ام عوض شده بود. ديگر احساس تنهايي نمي كردم. بعد هم با ماشين پدر فرهاد به باغ برگشتم.
موقع رفتن به داشنگاه با اصرار سويچ ماشين را داد و گفت: اين طوري خيام راحت تره بهتر ازا ينه كه كنار خيابون منتظر ماشين باشي.
او نهايت بزرگواري را در حقم تمام كرده بود درحاليكه صورتش را مي بوسيدم، با تشكر سوييچ را از او گرفتم.
تا شروع ترم جديد ده روز وقت داشتم هر روز درسها را مرور ميكردم، حتي گاهي وقتها كه سر ذوق بودم نقاشي مي كشيدم تصميم گرفته بودم از همه گلها و درختهاي باغ عكس بگيرم و به دانشگاه ببرم حتما" استقبال خوبي از آنها مي شد.
هر روز كه فرهاد تلفن مي زد گزارش كارها را به او مي دادم او هم كلي تشويقم مي كرد روحيه اش خيلي عوض شده بود خوشحال و سرحال بود. مي گفت كارش خوب پيش مي رود از ديدنيهاي سوئد برايم تعريف ميكرد ديبا جون، دلم برات يه ذره شده، نمي دوني چقدر جات خاليه مادر و شيداو شيما س مي رسونن ديبا، نمي دوني چقدر بهت وابسته شدم حالا كه ازت دورم بيشتر از قبل متوجه اين موضوع شدم تو اين چند روز كه نديدمت به اندازه چند سال دلم تنگ شده .
آقاي محتشمي در حالي كه گوشي رو از من مي گرفت، گفت: سلام بابا،چطوري ؟ كي برميگردي ايران؟ اينجا ديبا برات دلتنگي ميكنه زودتر برگرد پسرم بعد مجددا" گوشي را به من داد.
فرهاد با نگراني پرسيد: چي شده ديبا؟ بابا راست ميگه تو ناراحتي؟ اكه اين طوره من همين فردا حركت مي كنم.