ديبا راست بگو! مي خوام مطمئن بشم.
من كه حسابي كلافه شده بودم با اخم ساختگي جواب دادم: آخه اين حرفها چه معني اي ميتونه داشته باشه جواب منو ميتوني از قلب خودت دريافت كني من بيشتر از اونكه تو دوستم داشته باشي بهت علاقه مندم.
به صورت فرهاد نگاه كردم انگاري اين جوابم قانعش نركده بود تصميم گرفتم كمي سربه سرش بگذارم به خاطر همين خيلي جدي گفتم: باشه ميخواي راستش رو بهت بگم؟
آره ، خيلي خوشحال مي شم.
مي دوني، اگه يه روز تو رو از دست بدم دنبال يه پسر جوون و خوشگل و پولدار ديگه اي ميگردم و باهاش عروسي ميكنم.
چشمهايش رو گرد كرد انگار مي خواست از حدقه بيرون بزنه با تعجب نگاهم كرد و گفت: اون وقت خودم با همين دستهام مي كشمت اينو بهت قول مي دم.
خب بابا جدي نگير شوخي كردم چرا باورت شد؟ تو خواستي بدونيع من هم يه حرفي زدم اينكه اين همه عصبانيت نداره.
اما مثل اينكه واقعا" حرفمو باور كرده بود چون تا يك ساعت تو لك رفته بود واقعا" درمانده شده بودم با خواهش و التماس به او گفتم : باور كن شوخي كردم. آخه تو همه ش ازم سوال ميكردي من هم ميخواستم سر به سرت بگذارم. (دختر ديونه...)
برقي در صورت فرهاد درخشيد و با خوشحالي گفت: ديبا جدي ميگي؟
آره عزيزم جدي مي گم من هم دوستت دارم خيلي بيشتر از اينكه تصورش رو بكني.
لبخندي روي لبانش نقش بست احساس آرامش خاصي سراسر وجودش را فراگرفت بعد از آن، از شدت خوشحالي مشغول رقص و پذيرايي از مهمانها شد.
چهره سينا برافروخته شده بود مجددا" سيگاري آتش زد و در حاليكه پك عميقي به سيگارش مي زد، زر چشمي نگاهي به ديبا انداخت خودش هم علت ناراحتي اش را نمي دانست واقعا" چرا هر وقت كه ديبا از خاطراتش تعريف مي كرد او اين طور عصبي و ناراحت مي شد بر شيطان لعنت فرستاد لرزش خفيفي در دستهايش به وجود آمده بود سعي كرد آن را مخفي كند از جايش بلند شد و در اتاق شروع به قدم زدن كرد.
ديبا كه متوجه سينا شده بود مودبانه گفت: خسته شدين همه ش تقصير منه كه ازتون خواستم به حرفهام گوش كنين.
سينا كه اصلا" دلش نمي خواست در آن شرايط سوء تفاهمي براي ديبا به وجود آورده بلافاصله جواب داد: نه، ابدا" حالا ديگه حتي اگه شما نخواين چيزي تعريف كنين من نمي گذارم شما به حدي منو مشتاق كردين كه دلم ميخواد هرچي زودتر بدونم چه بلايي سرتون اومده .
ديبا با خجالت سرش را به زير انداخت و گفت: آ]ه ديدم بلند شدين قدم مي زنين گفتم لابد با حرفهام خسته تون كردم.
نه اصلا" اينطور نيست. فقط پام خواب رفته . گفتم يه كمي راه برم خستگي م در بره.
شاباجي از فرصت استفاده كرد و گفت: شماها گرسنه نيستين؟ مي خوام ناهار بيارم.
ديبا فورا" از جا بلند شد و گفتك چرا بهتره كه ناهار بخوريم آقا سينا هم گرسنه هستن و بلافاصله به طرف آشپزخانه راه افتاد.
فكر سينا آشفته و درهم ريخته بود دلش ميخواست به زمين و زمان فحش بدهد افكار پريشاني از مخيله اش گذشت از اتاق بيرون رفت در حالي كه از پله ها پايين مي رفت نفس عميقي كشيد انگار دچار خفقان شده بود حس مي كرد يكي گلويش را به شدت فشار ميدهد دلش ميخواست گوشه اي بشيند و هاي هاي گريه كند البته نمي دانست به حال خودش يا به حال ديبا.