باور نمي كردم اين حرفها از دهان فرهاد بيرون بيايد به چشمانش نگاه كردم صورت مهربان و مشتاقش را بهم دوخته بود و منتظر جواب بود واقعا" نمي دانستم چه بايد بگويم يك نوع شك و دودلي به سراغم آمده بودمني كه تا ديروز از عشق فرهاد سر به جنون داشتم يك دفعه مثل كسي كه آب سردي رويش ريخته باشند شوكه شده بودم و قادر به هيچ گونه تصميمي نبودم.
فرهاد كه سكوتم را ديد مجددا" در حالي كه سعي ميكرد اطمينان مرا جلب كند، گفت: دوست دارم خيلي با شهامتو سريع جوابمو بدين،همن الان مطمئن باشين اگه جوابتون منفي باشه ازتون دلگير نمي شم.
به زور لبخندي زدم با شرم سرم را پايين انداختم و گفتم: من حرفي ندارم اما اين به معناي تموم شدن كار نيست رضايت من در گرو رضايت خونواده مه. هر طور اونها صلاح بدونن من هم راضي م.
با شنيدن اين حرف از شدت خوشحالي فريادي كشيد و قهره اش را به سرعت سركشيد و گفت: خيالم راحت شد حالا بهتره زودتر برم خونه بايد به پدرم بگم با تهران تماس بگيره و از پدر و مادرتون دعوت كنه كه بيان شيراز بعد در حاليكه به سرعت صورتحساب قهوه را پرداخت مي كرد با هم از كافي شاپ خارج شديم.
به خوابگاه كه رسيدم فروزان و سهيلا چپ چپ نگاهم كردند هر دو به حالت قهر روي تخت نشسته بودند، حتي مي ترسيدند كه سوالي از من بپرسند دلم به حالشان سوخت جلو رفتم و به شوخي گفتم: عجب دوستهاي بي معرفتي! حالا كه موقع عروسي من شده هر دوتون باهام قهر كردين. يك دفعه مثل تيري كه از كمان آزاد شود هر دو از جا پريدند و دورم حلقه زدند. سوالهاي پي در پي آنها كلافه ام كرده بود به آرامي گفتم: اگه قول بدين شلوغ نكنين، همه چي رو مفصل براتون تعريف مي كنم.
سهيلا با اشتياق گفت: زود باش من ديگه طاقت ندارم.
فروزان در ادامه گفت: لطفا" همه چيز رو بي كم و كاست برامون بگو.
من هم شروع كردم از آن شب مهماني و سه روزي كه منزل آقاي محتشمي ، و اينكه ما هر دو در بچگي با هم همبازي بوديم و آخر سر هم از خواستگاري غير منتظره فرهاد.
هر دو با حسرت گوش مي كردند و آه مي كشيدند فروزان گفت: من كه هيچ وقت چشمم از تو آب نمي خورد كه با كسي دوست بشي هميشه فكر مي كردم خيلي مغرور هستي بالاخره ديبا خانوم، به دام افتادي ولي خب، جاي اميدواري داره كه يه همچون شوهر پولدار و خوش تيپي رو تور زدي .
سهيلا گفت: از قيافش پيدا بود كه جوون خوبيه تازه پولدار و خونواده دار هم كه هست راستي ببينم، تو اون شب مهموني لنگه كفش خودت رو خونه اونها جا گذاشته بودي؟
با تعجب نگاهش كردم و گفتم: نه، چطور مگه؟