مادر با خوشحالي جواب داد: دخترم يكي از بهترين دوستان پدرته تو يادت نمياد اون وقتها كه خيلي كوچيك بودي ما با هم رفت و آمد خونوادگي داشتيم.
در همين وقت آقاي محتشمي جلوي در آپارتمان رسيد و پدر با خوشحالي و سر و صدا در آغوشش گرفت و گفت: چه عجب ، مرد حسابي، راه گم كردي، از اين طرفها. مي گفتي يه گوسفند جلو پات قربوني مي كردم.
آقاي محتشمي در كمال ادب و احترام و فروتني با پدر و مادرم برخورد كرد ووقتي كه جلوي من رسيد گفت: اگه اشتباه نكنم تو بايد ديبا باشي، ديبا كوچولوي بابا درسته؟
باخنده سر تكان دادم و گفتم: بله .
بي رو در بايستي جلو اومد و منو بغل گرفت و گفت: ماشاء اله چقدر بزرگ و زيبا شدي يه وقت از دستم ناراحت نشي، دخترم تو واقعا" مثل دختر خودم هستي وقتي كوچك بودي، خيلي بغلت مي كردم .
به نظر مرد مسني مي رسيد حداقل ده پانزده سال ز پدرم بزرگتر بود اما فوق العاده شيك پوش و خوش تيپ و جذاب بود با اينكه چيزي ازش به ياد نداشتم، اماخيلي زود باهاش خودموني شدم پدر كه فوق العاده براش احترام قائل بود رو بهش كردو گفت: فكر كردم ديگه كاملا" مارو از ياد بردي.
آقاي محتشمي خنده اي كرد و گفت: نه سياوش جان تو بهترين دوست من بودي و هستي مگه ميشه كه تو رو فراموش كنم، اما دوره و زمونه عوض شده . الان هم با شك و ترديد اومد فكر كردم از اينجا رفتي به خودم گفتم اگه نبودي، آدرس محل جديدت رو از همسايه ها بگيرم اما خوشبختانه بخت باهام يار بود و پيدات كردم اما از من گله نكن من اصلا" تهران نبودم.
پدر با تعجب نگاهش كردو گفت: خارج بودي؟
اي همچين بگي نگي يه پا سوئد پيش فرحناز و بچه ها يه پا توي شيراز پيش فرهاد.
مادر با تعجب نگاهش كردو گفت: شما شيراز زندگي مي كنين؟
آقاي محتشمي سري به علامت تاييد تكان داد و گفت: بله الان يه چند سالي ميشه تا وقتي كه فرحناز ايران بود پاشو توي يه كفش كرده بود كه منو ببر شيراز ميخوام پيش پدر و مادر م باشم و منو مجبور كرد كه به شيراز برم اما باز هم طاقت نياورد و گفت: ميخوام برم پيش دخترها تو سوئد الان دو سه سالي ميشه كه رفته فعلا" منو فرهاد باهم تنها زندگي مي كنيم اما چشمم ازا ين پسره آب نمي خوره فكر كنم امروز و فردا اون هم منو ترك كنه و پيش و مادر و خواهرهاش بره.
پدر سري به علامت تاسف تكان داد و گفت: واقعا" متاسفم نمي دونستم انقدر تنهايي اما اگه مي دونستم شيرازي ، حتما" بهت سر مي زدم من تقريبا" سالي چند بار اين راه رو مي رم و برمي گردم.
آقاي محتشمي با تعجب نگاهش كردو گفت: چطور؟
پدر مفصلا" شروع به تعريف ماجراي من كرد و گفت: الان دوسالي از دانشگاه رفتن ديبا مي گذره ، اگه مي دونستم تو اونجايي، كلي خيالم از بابت ديبا راحت بود.
آقاي محتشمي نگاهي به من كردو گفت: اصلا" فكر نمي كردم ديبا جون آنقدر بزرگ شده بعد هر دو ازخاطرات خوب گذشته تعريف كردن و كلي خنديدن.
موقع رفتن، آقاي محتشمي در حاليكه شماره تلفن منزل و آدرسش رو مي داد، خيلي سفارش كرد كه حتما" باهم به ديدنش بريم. در ضمن، به من خيلي تاكيد كرد كه تو خوابگاه دانشگاه نمونم و به منزلش برم و هر كاري كه توشيراز داشتم روش حساب كنم.پدر و مادرم فوق العاده ازش تشكر كردن و گفتن: همين اندازه كه شما دورا دور مواظب حال و احوال ديبا باشين برامون كافيه بيش از اين مارو شرمنده نكنين. بدين ترتيب در حالي كه از همه ما قول ميگرفت، اونجا رو ترك كردو رفت.
يازدهم فروردين بود كه برگشتم شيراز خيلي خوشحال بودم تعطيلات رو به خوبي پشت سر گذاشته بودم تقريبا" همه فاميل رو ديه بودم و كلي روحيه م عوض شده بود فروزان وسهيلا هنوز برنگشته بودن اتاق ساكت و سوت و كور بود ، اما من به اين سكوت نياز داشتم دلم ميخواست با خودم خلوت كنم وسايلمو جابجا كرم تصميم گرفتم يه كمي تو محوطه بيرون خوابگاه قدم بزنم به خودم گفتم شايد هم يه سري برم حافظيه دلم حسابي تنگ شده بود به همين خاطر در حالي كه كيفمو بر ميداشتم، در اتاق رو قفل كردم و بيرون رفتم .
آفتاب داشت غروب ميكرد كه به حافظيه رسيدم با عجله وارد شدم حسابي شلوغ بود مسافران نوروزي دسته دسته داخل و خارج مي شدن در آرامگاه رفتم و فاتحه اي خوندم . از ميون جمعيت، دنبال پيرمرد فالگير گشتم و بالاخره پيداش كردم به سرعت نيتي كردم و فالي بيرون كشيدم بعد گوشه اي خلوت وايستادم و شروع به خوندن كردم:
گر از اين منزل ويران به سوي خانه روم
دگر آنجا كه روم عاقل و فرزانه روم
زين سفر گر به سلامت به وطن بازرسم
نذر كردم كه هم از راه به ميخانه روم
تا بگويم كه چه كشفم شده از اين سير و سلوك
به در صومعه با بربط و پيمانه روم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)