روزهاي اول، حرفهاش رو به شوخي گرفتم، اما خيلي زود متوجه شدم كه اون تو اين كار خيلي جديه. البته من به نقاشي بسيار علاقه داشتم و چندين بار هم كلاس رفته بودم و تقريبا" تا حدودي حرفه اي كار مي كردم اما به هيچ عنوان به گرافيك عكاسي علاقه نداشتم اما نظر دايي علي كاملا" با من فرق داشت اون مي گفت: ببين ديبا، تو يه استعداد نهفته داري كه بايد اونو كشف كني اصلا" ببين چقدر تو كار نقاشي تبجر داري. خب، اين واقعا" خوبه اغلب بچه ها به همين دليل وارد اين رشته مي شن. دختر جون، بيا و دست از لجبازي ت بردار و لگد به بخت خودت نزن حالا بيا خودت رو محك بزن، يه امتحاني بكن. من مطمئنم كه قبول مي شي باور كن كارايي اي كه اين رشته داره و تنوعي كه تو اون هست تو رشته هاي ديگه نيست تو هيچ وقت از كارت خسته نمي شي من هم كاملا" به روحيه تو آشنام. مي دونم كه آدم تنوع طلبي هستي فقط كافيه كه بخواي، اون وقت همه چيز خود به خود درست ميشه.
حرفهاي دايي علي حسابي منو تو فكر برده بود. به طوري كه از فرداي اون روز با شوق و اشتياق بيشتري به حرفهاش گوش مي كردم. هر چي بيشتر باهاي حرف مي زدم، بيشتر از قبل تحت تاثير قرار مي گرفتم. از اون روز به بعد بيشتر وقتمو با اون مي گذروندم. تقريبا" اكثر جمعه ها رو با هم به كوه مي رفتيم و دايي علي توي راه از مناظر طبيعت عكي مس گرفت به همين ترتيب بود كه من ناخواسته به اين رشته علاقه مند شدم. و حتي با كمك اون مهارت خاصي تو عكاسي پيدا كردم.
پدر و مادرم در رابطه با رشته تحصيلي م نظر خاصي نداشتن و منو تو اين مورد آزاد گذاشته بودن. يا بهتره بگم از وقتي كه پدرم از مهران و مهرداد قطع اميد كرده بود ديگه روي من حساسيت به خرج نمي داد و سختگيري نمي كرد بيشتر دوست داشت رشته اي كه مورد علاقه م هست انتخاب كنم. به همين جهت در تصميم گيري تا حد زيادي راحت بودم.
هر روزي كه مي گذشت، يه روز به امتحان كنكور نزديك تر مي شدم. دچار دلشوره و التهاب شده بودم اما برعكس من، دايي علي مثل كوهي استوار پشتم وايستاده بود و از نظر روحي منو حسابي تشويق مي كرد. بالاخره اون روز لعنتي رسيد. از اين جهت مي گم لعنتي، خب، مي دونين شايد اگه اصلا" امتحان كنكور نمي دادم به كل سرنوشتم تغيير ميكرد و حال و روزم اين نبود شايد سرنوشت ديگه دشاتم نمي دونم، بعضيها مي گن سرنوشت هر آدمي قبل ازتولدش نوشته شده، اما من اينو قبول ندارم. به نظر من اين ما هستيم كه سرنوشت رو مي سازيم . اما از اونجايي كه ما آدمها خيلي خودخواهيم و هميشه تو زندگي دنبال مقصر مي گرديم همه تقصيرها رو گردن سرنوشت مي اندازم چون اون تنها كسيه كه ما گله و شكايتي نمي كنه.
خب ، الا نمي دونم بگم سرنوشتي كه برام رقم خورده بود منو به اينجا هدايت كرد، يا بگم تصميم غلطي كه خودم گرفتم منو به شيراز آورد. در هر صورت، روز امتحان كنكور با اضطراب و دلهره با كمك دايي علي سر جلسه حاضر شدم. چشم كه به سوالها افتاد سرم گيج رفت. ده دقيقه اي آروم سرمو روي تستها گذاشتم و تقريبا" سعي كردم تمركز بگيرم يواش يواش آروم شدم. با هر سوالي كه جواب مي دادم اعتماد به نفسم بيشتر مي شد.تا اونجايي كه وقتي مي خواستم جلسه رو ترك كنم حس كردم بال در آوردم. از خوشحالي روي زمين بند نبودم. از كارم راضي بودم و تا حدود زيادي به قبولي مطمئن شده بودم.
وقتي چشمم به دايي علي افتاد ناخودآگاه طرفش دويدم و بغلش كردم. در همون حال بغضم تركيد و هاي هاي گريه كردم. دايي كه فكر مي كردامتحانمو خراب كردم، مدام منو دلداري مي داد اما وقتي فهميد كه گريه من از سر ذوق و خوشحاليه در حاليكه بسيار تعجب كرده بود، گفت: دختر جون ، بگذار حالا جواب كنكور رو بگيري بعدا" آنقدر خوشحالي كن اما من واقعا" به خودم اميد داشتم و مي دونستم بالاخره اگه تو دانشگاه تهران هم نباشه، تو يكي از شهرستانهايي كه انتخاب كردم حتما" قبول مي شم.
از اون روز به بعد بود كه آرامش عجيبي وجودمو فرا گرفت. ناراحت جواب كنكور نبودم. انگار همه چيزرو مي دونستم. بالاخره روز نتايج كنكور رسيد. دايي علي تلفني تماس گرفت و گفت: آماده باش دارم ميام دنبالت كه بريم جواب بگيريم. اما من خيلي بي خيال جواب دادم. نه ، لازم نيست. من نمي يام خودت تنها برو. در حاليكه از جواب من يكه خورده بود هيچ حرفي نزد و اين رفتار منو به پاي دلهره و اضطرابم گذاشت.
طرفهاي غروب بود كه زنگ در و زدن به سرعت رفتم و گوشي در بازكن رو برداشتم. دايي علي بود درو باز كردم و منتظر شدم تا بالا اومد. در حالي كه اخمهاش رو تو هم كشيده بود و دستهاش رو پشت سرش پنهان كرده بود، با ناراحتي گفت: دختر تو كه آبروي منو بردي.
يه لحظه قبلم فرو ريخت انتظارهمه چيز رو داشتم الا اين حرف رو . دايي كه متوجه يكه خوردنم شده بود، پريد و منو بغل كرد و بوسيد ودسته گلي رو كه پشتش پنهان كرده بود درآورد و گفت: تبريك مي گم، خانم گرافيست. به جمع هنرمندان خوش اومدين.