شکسته و پر بسته کنج قفس نشسته بودو نگاهي به آسمون آبي،

به چه مي انديشيد به فردا يا به آزادي

غم در چشمانش همچو برقي بيرون مي زد ,

به چه نگاه مي کرد به آسمان آبي يا بالاتر

کنج قفس تنهايي خويش همه را از خود رانده بود و تک و تنها

نشسته بودبه چه نگاه مي کرد اين چنين نگران به دنبال چه بود

سکوت تنهاييش را فقط با نگاهي مي شکست

آري اين عشق بود که سکوتش را مي شکست

وناله تنهايي از کنج قفس بيرون مي زد

تنهايي ...