به ميان چمن و دشت ، دل خويش بريم
ما که عمري است در اين کوچه ي غم بي بصريم
چشم ديدار عزيزان ز غم دوست گريست
فصل باران نگاه است و همه بي خبريم
ما نبوديم گرفتار جوانان جهان
پا نهاديم به دنياي تو و در خطريم
شاه دوران تو و درويش زمان من باشم
شاد باشم که نهايت من و تو رهگذريم
نيست باقي شه و درويش در اين دهر گران
هر دو با هم به سرايي باقي همسفريم
همگان بر سر آنند هنرمند شوند
شاد و خرسند از اينيم که ما بي هنريم
ميوه و بار نخواهيد از اين شاخه درخت
ما چو سرويم و در اين باغ و چمن بي ثمريم
در گشودي که گشايي غم ديرين ، ما را
من و هادي دگر از قافله غم به دريم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)