کابوس
مهتاب گهگاهی درنگ خسته ای دارد
بر کنج دنج بام همسایه
و تو که پلکت می پَرَد از سوزش شبهای بیخوابی
از پشت شیشه پا به پای ماه می رانی
چندی که می رانی
گویی مغاک ذهن تو در پرتو مهتاب
تورینه اش را می گشاید ژرف
تو در کنار این مغاک تیره میمانی
تنها تویی و روح تنها تر .
●
انسان چه وحشتناک ظلماتی است !
با یک تکان دست پنهانی
سر می خوری تا دور ، دور و دورتر ، تا بی نهایت ها
تو سخت سنگینی
همراه تو آوار می بارد .
●
با خویش می گویی که ایکاش
این بی نهایت را نهایت بود
سنگی، پناهم بود اگر تن تکّه تکّه می شد و در جسم می خستم
از این سقوط مرگ می رستم
از خش خشی، زانوی تو خم می شود، بر پشت می افتی
موشی معلق مانده پشت پرده ی توری.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)