ساعت چهار گوشی را برداشتم و به فرهنگ تلفن کردم. آذر گوشی را برداشت. گسسته و با صدایی لرزان گفت که فرهنگ خواب است. انگار گیج بود. می‌دانستم که آن لحظه زنگ تلفن چه ترس و دلهره‌ای به جانش انداخته است. می‌توانستم لرزش گوشی تلفن توی دستش را بشنوم. سعی کردم آذر را آرام کنم و بهش بقبولانم که موضوع جدی نیست. «هنوز که چیزی معلوم نیست.» در تمام مدتی که حرف زدم فقط گوش داد و چیزی نگفت. به آذر گفتم که می‌روم دنبال فرهنگ و با ماشین من خواهیم رفت. من هم نگران و مشوش بودم.
آذر در را باز کرد. رفتم بالا. فرهنگ دکمه‌های پیراهنش را می‌بست، هنوز آماده نبود و مثل همیشه لبخندی به لب داشت. آذر آماده جلوی در ایستاده بود، مرتب ساعتش را نگاه می‌کرد و یا کیفش را از این شانه به آن شانه می‌انداخت. اشک پشت پلک‌هایش بود.
بیشتر برای آذر نگران بودم تا برای فرهنگ. آرامش فرهنگ برایم عجیب نبود. من، فرهنگ دوست دوره‌ی مدرسه را با آن فکرها و دیدگاه‌های خاصش خوب می‌شناختم. عجیب نبود که به پیش‌بینی و احتمال بخندد. گفتم: «بهتر است آذر باهامان نیاید!» بلند طوری که آذر بشنود گفت: «من بهش گفته‌ام. قبول نمی‌کند.» آذر نگران و بی‌تاب جد کرد که بیاید. زاری و خواهش کرد. آنقدر باهاش حرف زدم تا قبول کرد. وقتی پذیرفت که خانه بماند دستمال توی دستش را گرفت روی چشم‌هاش و بغضش ترکید.
درِ مطب را که باز کردم دکتر از پشت میزش بلند شد و با خنده ازمان استقبال کرد. نزدیک میز دکتر نشستم و فرهنگ آن طرف مطب دورتر از ما نشست. عکس‌ها و آزمایش‌ها را به دکتر دادم. عکس‌ها را نگاه کرد. جواب آزمایش را دو بار خواند. خنده از روی لب‌هایش محو و صورتش سرد شد. نیاز نبود چیزی بگوید. نیاز نبود حدسی بزنم. شکم بدل به یقین شد. انگار آرام شدم. همان آرامشی که بعد از دیدن نتیجه‌ی هر امتحانی آدم را فرا می‌گیرد. مهم نیست نتیجه خوب باشد یا بد، مهم این است که دیگر اضطراب و بیمی که از ندانستن توی دل آدم است از بین می‌رود. اضطراب کشنده! وقتی خبر ناگواری که انتظار شنیدنش را داری می‌شنوی آرامش عجیبی احساس می‌کنی. اصلن مثل وقتی نیست که خبر ناگواری را ناگهان بهت می‌دهند. یک جور جبر سرنوشت را روی پوستت حس می‌کنی. جبری که به هیچ وجه آزارت نمی‌دهد. برعکسِ زمان انتظار. مدت زمانی که انتظار می‌کشی تا آن سرنوشت احتمالی به سرنوشت محتوم بدل شود، کشنده است؛ ذره ذره‌ی وجودت تنش و اضطراب دارد. به ویژه موقعی که لحظه‌یی بیشتر به آگاه شدنت نمانده است؛ آگاه شدن از درستی یا نادرستی همان اتفاقی که احتمال ‌رخدادش می‌رفته است.
وقتی دکتر جواب آزمایش را نگاه می‌کرد اضطرابم تبدیل شده بود به دلشوره‌ی تهوع‌آور. ولی یخِ صورت دکتر آسوده‌ام کرد. دلشوره‌ام تمام شد. دکتر ابروهایش را بالا انداخت و عینکش را برداشت. بدون این که چشمش را از روی کاغذهای توی دستش بردارد گفت: «خُب، خیلی نباید نگران بود. بیماری چندان پیشرفت نکرده. چون زود مراجعه کرده‌اید احتمال درمان با دارو زیاد هست. حتمن چیزهایی از داروهای شیمی درمانی شنیده‌اید. و اگر هم دارو جواب نداد باز امید هست. سرطان حنجره را می‌شود با برداشتن حنجره مهار کرد. دست‌کم احتمال مهار شدنش هست.» توی صندلی چرمی مطب دکتر فرو رفتم. دهانم خشک شد و ماتم برد. عرق سردی روی تنم نشست. دیگر مشوش نبودم. آن تشویشی که یک هفته‌ی گذشته راحتم نگذاشته بود، حالا از بین رفته بود. یک هفته در اضطراب به سر بردیم. لااقل من و آذر مضطرب بودیم. اضطرابی که از مشکوک بودن دکتر به نوع بیماری فرهنگ به جانمان افتاده بود. حالا نگرانی دیگری داشتم. می‌ترسیدم فرهنگ را از دست بدهم. شاید بیشتر برای خودم ناراحت بودم تا برای فرهنگ. دکتر به فرهنگ نگاه کرد و ادامه داد: «این خیلی خوب است که شما خودتان را نباخته‌اید.» سرم را چرخاندم و به فرهنگ نگاه کردم. لبخند می‌زد. توی صورتش ترس یا اضطراب ندیدم. می‌توانم بگویم صورتش نسبت به قبل از ورودمان به مطب تغییری نکرده بود. شاید حالا آرامش بیشتری هم داشت. رو کردم به دکتر و پرسیدم «حالا چه باید کرد؟» دکتر شروع کرد به توضیح دادن. دیگر چیزی نمی‌شنیدم. فوج فکرها و خیالات بهم هجوم آوردند. خاطره‌ها، تصویرهای دور و نزدیک. «حالا چه کار کنم؟ من چکار می‌توانم بکنم؟ تا چه مدت دیگر می‌توانم ببینمش؟ یعنی تمام شد؟» دکتر نسخه‌اش را نوشته بود. نسخه و عکس‌ها و آزمایش‌ها را گرفت جلوی من. گیج و منگ بودم. فرهنگ بلند شد و آن‌ها را از دکتر گرفت. دکتر تا در اتاقش بدرقه‌مان کرد. هنوز هم حرف می‌زد. حرف‌های امید دهنده.
سرم را به صندلی ماشین تکیه داده بودم و می‌راندم. هر دو ساکت بودیم. لبخند روی لب‌های فرهنگ هنوز واضح بود. باید حرفی می‌زدم. باید سکوت را می‌شکستم. این آرامشِ فرهنگ برایم قابل فهم نبود. نمی‌توانستم آرامش و خونسردی او را در برابر خبر بیماریش بفهمم. و این نفهمیدن باز دچار دلشوره‌ام می‌کرد. می‌خواستم حرفی بزنم. اما چه باید می‌گفتم. اگر فرهنگ ناراحت و نگران بود می‌شد حرف‌های امیدوارکننده زد. می‌شد چیزی گفت که بهش روحیه بدهد. می‌شد حرف‌هایی تکراری زد، حرف‌هایی که هر کس در چنین موقعیتی گیر بیفتد بدون آن که نیاز باشد حتا کمی فکر کند، می‌تواند به زبان بیاورد. ولی انگار این من بودم که کسی باید بهم امید می‌داد.
فرهنگ پیچ رادیو را چرخاند و با آوازی که از رادیو پخش می‌شد همراهی کرد. صدایش روشن و صاف بود، بدون ترس، بدون لرزش نفس در حنجره‌اش. فرهنگ گفت: «فکرش را بکن اگر من گوینده‌ی رادیو یا خواننده بودم آن وقت پیشنهاد دکتر چقدر وحشتناک‌تر می‌شد. چه پیشنهاد احمقانه‌ای! حنجره‌ات را بردار.» و خندید. وقتی خوب فکر می‌کردم می‌دیدم این فرهنگ ناآشنا نیست. فرهنگی که من از بچگی می‌شناختم همین طوری بود. همین طوری غیرقابل پیش‌بینی. آن وقت‌ها هم برد و باخت برایش مهم نبود. هیچ چیز ناراحتش نمی‌کرد. حتا آن سال که برای اولین بار توی امتحانات خرداد تجدید شد خندید. تنها ناراحتیش تعطیلات بود. این که تعطیلات تابستانش خراب می‌شود. پدرش به تجدیدی فرهنگ خندید و به شوخی گفت: «بالاخره تجدید شدی؟ برایت لازم بود! ولی من تو را می‌شناسم. تجدیدی را تجدید نمی‌کنی!» خوب یادم است سال اول دبستان معلم از بچه‌ها خواست اسمشان را بگویند و بگویند دوست دارند چکاره شوند. بچه‌ها همه می‌خواستند دکتر و مهندس و معلم بشوند. فرهنگ می‌خواست ملاح شود. من آن موقع اصلن نمی‌دانستم ملاح یعنی چه. توی دبیرستان زنگ‌های ادبیات و فیزیک حرف‌هایی می‌زد که هیچ کداممان نمی‌فهمیدیم. یک پا فیلسوف بود. کتاب می‌خواند. کتاب‌های جدای از درس و مدرسه. عجیب نبود که افکارش با بچه‌های دیگر فرق کند. توی دانشکده می‌گفتیم باید آینده را ساخت. فکر می‌کردیم حرف‌های تازه و بزرگ می‌زنیم. فرهنگ می‌خندید و می‌گفت: «من عاشق سرنوشت‌ام! سرنوشت محتوم!» نگاهش کردم. فرهنگ هنوز داشت حرف می‌زد و من نشنیده بودم. گفت: «فقط نمی‌دانم چطور به آذر بفهمانم که هیچ اتفاقی نیفتاده. نگران او هستم.»
آذر دستمال دیگری از جعبه بیرون کشید و باز توی راحتی تکیه داد. پلک‌هایش را که کاملن قرمز شده بود به سختی باز کرد، دماغش را گرفت و با صدایی گرفته گفت: «باید راه درمانی باشد! باید به دکتر دیگری مراجعه کنیم! نباید زمان را از دست بدهیم!» من دنباله‌ی حرف آذر را گرفتم. «بله. دکتر گفت زود متوجه شده‌اید. امید زیادی داشت.» آذر خودش را روی راحتی جلو کشید و با چشم‌هایی که امید تویش موج زد رو به من گفت: «مگر نگفتی بیماری پیشرفت نکرده؟ خب اصلن می‌توانیم از چند دکتر دیگر هم بپرسیم. من مطمئنم راهی هست!» فرهنگ با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد. آذر سعی کرد اشک‌هایش را از فرهنگ پنهان کند. فرهنگ لیوان آب را به آذر داد. «نگران نباش! می‌بینی که هنوز می‌توانم حرف بزنم. مطمئن باش حنجره‌ام را دور نمی‌اندازم. خیلی لازمش دارم!» فرهنگ موهای آشفته‌ی آذر را از توی صورتش جمع کرد پشت گوشش. چشمهای آذر برق زد و از حرف‌های فرهنگ خوشش آمد. نگاه امیدوارش را به فرهنگ دوخت. توی نگاه فرهنگ فقط یک جور دلسوزی دیدم. فرهنگ توی راحتی لم داد و چایش را نوشید. آذر از من خواست از چند تا دکتر دیگر هم وقت بگیرم. فرهنگ بقیه‌ی چای را هورت کشید.
به پیشنهاد و اصرار فرهنگ بود که رفتیم سینما. آذر مخالفت می‌کرد. «تو باید استراحت کنی! توی این موقعیت از سینما دست بر‌دار!» وقتی برمی‌گشتیم فرهنگ مثل همیشه فیلم را تحلیل کرد و تمام مدت حرف زد. من ساکت بودم. آذر از حرف زدن فرهنگ ذوق می‌کرد. فراموش کرده بودم که زندگیم به سبب بیماری هول‌آور دوستِ چون برادرم، شکل عادی خودش را از دست داده است. فراموش کردم باید نگران حال فرهنگ باشم. فرهنگ مثل همیشه حرف می‌زد و زندگی روند سابق را داشت. گاه فراموشی هر چند برای زمانی کوتاه آدم را به زندگی امیدوار می‌کند، و این فرهنگ بود که به من و آذر امید می‌داد. فرهنگ عهده‌دار وظیفه‌ی ما دو تا شده بود. کاری که ما باید برای فرهنگ انجام می‌دادیم تا شور زندگی را بهش برگردانیم. هرچند فرهنگ شور زندگی را از دست نداده بود و به همین دلیل پیشنهاد داده بود برویم سینما. جلوی خانه‌ی فرهنگ که رسیدیم آذر دوباره درخواستش را تکرار کرد و بهم یادآوری کرد که تغییری در زندگی عادی‌ام رخ داده است. یادم آمد باید نگران باشم. آذر آهسته، انگار می‌خواست فرهنگ حرفش را نشنود گفت: «پس از چند تا دکتر دیگر وقت می‌گیری؟»
آذر آشفته بود. انگار که فرهنگ را تهدید می‌کند گفت: «باید بروی دکتر!» کلی حرف زده بود، دلیل و برهان آورده بود و خواهش و لابه کرده بود. فرهنگ روزنامه را کنار گذاشت و توی صندلی جا به جا شد و گفت: «دکتر دومی هم همان نظر اولی را داشت. نیازی نیست باز هم از این مطب به آن مطب برویم.» آذر کلافه شده بود. نشست، بغض کرد و رو به من گفت: «تو بهش بگو. چرا به بیماریش اهمیت نمی‌دهد؟ چرا فکر سلامتیش نیست؟ من دیگر خسته شده‌ام. فکر این بیماری لعنتی مثل خوره افتاده به جانم و راحتم نمی‌گذارد. نمی‌بیند ضعیف و لاغرتر شده. نمی‌بیند که هر وقت می‌بینمش دلم می‌ریزد و تنم گر می‌گیرد. که فکر می‌کنم هر آن همه چیز تمام می‌شود و ترس وجودم را می‌گیرد. بهش بگو اگر دکتر دیگری نمی‌رود پس چرا پیشنهاد دکتر اولی را قبول نکرد؟» آذر توی راحتی تکیه داد و انگشتش را زیر چشم‌های خیسش کشید. به فرهنگ نگاه کردم. کمی ضعیف‌تر شده بود. شاید هم فکر می‌کردم لاغر شده است. با اندوه به آذر نگاه کرد و حرف‌هایش را برای آذر تکرار نکرد. بهم گفته بود: «دوست ندارم باز هم بروم دکتر. وقتی قرار است که به مطب دکتر برویم حالم بدتر می‌شود. می‌دانی!؟ می‌خواهند به زور بهم بقبولانند به فردایی امید ببندم که معلوم نیست بدتر از امروز نباشد! تنها چیزی که از حرف‌هایشان می‌فهمم این است که فردا مبهم‌تر از امروز است. می‌خواهم توی امروز زندگی کنم. کاش آذر هم می‌فهمید!» فرهنگ لبخندی به صورتش آورد و گفت: «از دکتر سوم هم وقت بگیر. اما فقط از دکتر سوم!» آذر سعی کرد خنده‌ای راکه آرام توی صورتش نقش می‌بست، پنهان کند. گویی نمی‌خواست نشان دهد که در اثبات برهان‌هایش بر فرهنگ پیروز شده است.
تلفن زنگ خورد. فرهنگ گوشی را برداشت. دوست مشترکمان پشت خط بود. وقتی فرهنگ به آذر گفت که دوست مشترک ما را آخر هفته به شامِ سور تولد فرزندش دعوت کرده است آذر تأکید کرد که این جور مهمانی‌ها مناسب حال فرهنگ نیست. «آخر آنها که از حال تو باخبر نیستند!» کسی جز ما سه نفر از بیماری فرهنگ اطلاع نداشت. حتا پدر و مادر فرهنگ و آذر هم چیزی نمی‌دانستند. آذر گفته بود: «کسی چیزی نداند بهتر است، به گوش پدر مادر هم نمی‌رسد. آنها تاب اسم «سرطان» را ندارند.» فرهنگ گفته بود: «نمی‌خواهم دیگران هم بفهمند و برایم دلسوزی کنند. آن وقت با رفتار و نگاه‌هایشان بهم بگویند مریضی!»
بعد از سلام و احوال‌پرسی و تبریک گفتن‌های همیشگی، زن دوست مشترک به فرهنگ گفت: «لاغر شده‌ای!» فرهنگ خندید. آذر خشکش زد و صورتش مات شد. تمام مدت با اندوه به شوهرش چشم دوخت و حرف‌ها و سؤال‌های دیگران را با لبخندی سرد پاسخ داد. سر میز شام فرهنگ حرف می‌زد که غذا پرید توی گلویش و به شدت سرفه‌اش انداخت. آذر که پهلوی فرهنگ نشسته بود سرآسیمه بلند شد. لیوان آب روی میز دمر شد. لیوان آب دیگری به فرهنگ دادم. آذر نشست و اشک گوشه‌ی چشمش را آرام پاک کرد. زن‌ها متعجب نگاهش کردند. تعجب هم داشت. آذرِ همیشه شاد و خندان، گیج و پریشان بود؛ دست‌هایش می‌لرزید و حرف نمی‌زد. چشم‌هایش که پر اشک می‌شد صورتش را برمی‌گرداند تا کسی چشم‌هایش را نبیند. موقع رفتن بهم گفت: «دیدی همه متوجه ضعف و بیماریش شده‌اند!؟» اما من می‌دیدم که همه متوجه پریشانی و آشفتگی آذر شده‌اند و فکر نکردم که از بیماری فرهنگ بویی برده باشند. فکر کردم اگر آذر حاضر شود رنجش را با دیگران تقسیم کند و بیماری فرهنگ را ازشان پنهان نکند، احوالش بهتر خواهد بود. می‌دیدم از رنجی که به تنهایی می‌برد و اندوهی که در خود می‌ریزد چه طور افسرده شده و به هم ریخته است. بهم گفته بود: «نمی‌خواهم با چشم ترحم به شوهرم نگاه کنند. به چشم کسی که شاید بیشتر از چند ماه دیگر نمی‌بینندش.»
توی خانه‌ی فرهنگ همهمه‌ای بود که صدا به صدا نمی‌رسید. پدر و مادر فرهنگ را خیلی خوب می‌شناختم. پدر و مادر آذر را از جشن ازدواجشان به یاد داشتم. بقیه‌ی حاضران را فرهنگ بهم معرفی کرد؛ خاله‌ها و عمه‌ها و دایی‌ها. هر کدام‌شان دوستان و آشنایانی را برمی‌شمردند و اطمینان می‌دادند که دکترهای حاذقی‌اند. مخصوصن یکی از خاله‌ها که نفهمیدم خاله‌ی آذر بود یا فرهنگ، چند نفر را اسم برد و گفت که از بهترین پزشکان و دوستان شوهرش هستند. خودش هم انگار تخصصی در پزشکی داشت؛ فرهنگ که لیوان چای را برداشت خاله گفت: «چای داغ مضر است!» اقوام و دوستان با آذر حرف می‌زدند. آهسته حرف می‌زدند و از چهره‌شان پیدا بود دلداریش می‌دهند. گاهی هم در گوشش پچ‌پچ می‌کردند. اما آذر آشفته‌تر شده بود. مادر فرهنگ سرش را انداخته بود روی سینه‌اش و به مادر آذر گوش می‌داد. گاهی سرش را بلند می‌کرد و پسرش را زیر چشمی نگاه می‌کرد، آهی می‌کشید و چهره‌اش یخ می‌شد، یخ‌تر از صورت مادر آذر. بعد از بیماری فرهنگ هر بعد از ظهر بهشان سر زده بودم.
مادر آذر نگران دخترش شده بود. از آشفتگی دخترش پرسیده بود. آذر بغض کرده و گریه کرده بود و به ناچار خبر بیماری فرهنگ را به مادر گفته بود. این‌ها را فرهنگ در همهمه‌ی دیگران بهم گفت. فرهنگ کلافه بود. از آن همه همهمه و دلسوزی‌های بی‌خودی لجش می‌گرفت. «اوضاع خانه بعد از این همین است. باید زندگی را تعطیل کرد و از عیادت کنندگان پذیرایی کرد و از این که از دوستان پزشک‌شان برایم وقت ملاقات می‌گیرند تشکر کرد.» آن روز که وارد خانه‌ شدم وزن سنگین مرگ را برای نخستین بار در خانه‌ی فرهنگ حس کردم. نگاه‌های سنگین مهمانان، مرگی نزدیک را پیش‌گویی می‌کرد و من این را به خوبی در چشم‌هایشان می‌دیدم. شلوغی خانه و همهمه‌ها نشانی از زندگی نداشت. چهره‌ها اندوهبار و گاه متحیر و پر از حسرت بود و حرف‌ها و دلداری‌ها مأیوس کننده. دسته‌های گل که روی پیش‌خوان آشپزخانه نشسته بودند مرا یاد اتاق‌های بیمارستان انداخت. یادم آمد که توی آن مدت، هر وقت آمده بودم به فرهنگ سر بزنم حتا یک شاخه گل هم برایش نیاورده بودم. به نظرم آمد چه کار مضحکی است که برای مریض گل بیاورند؛ و همه‌ی این‌ها می‌خواست حقیقتی تلخ را بهم یادآوری کند. باز دلم مثل همان روز اولی که درِ مطب دکتر را باز کردم آشوب شد. آن روز که دیدم زندگی فرهنگ به هم ریخته، فهمیدم تصمیم فرهنگ و آذر برای پنهان کردن بیماری از دوست و آشنا چه اندازه درست بوده است. فرهنگ آهسته بهم گفت «کاش آذر به مادرش بروز نداده بود! نمی‌دانم چطور از این هیاهو فاصله بگیرم. اگر بشود چند روز کار را تعطیل می‌کنم و می‌روم سفر. حوصله‌ی این رفت و آمدها و دلسوزی‌ها را ندارم. باید بروم سفر، کاش آذر قبول کند!»
فرهنگ با قاطعیت گفت: «محال است!» ندیده بودم این قدر جدی باشد و بلند حرف بزند. ابروهایش گره شد، توی راحتی جا به جا شد و پا رو پا انداخت. خاله خودش را جمع و جور کرد و دیگر چیزی نگفت. خاله متعجب به فرهنگ نگاه کرد و ابرو بالا انداخت. آذر گفت: «ولی اگر چاره‌ی دیگری نباشد!؟» و نتوانست کلمه‌ی دیگری بگوید. مادر آذر را به آغوش کشید. محال بود سرطان آن طوری فرهنگ را به هم ریخته باشد. می‌دانستم به خاطر حرف‌های دکتر و اصرار دیگران است که بدخلق شده است. بهم گفته بود: «دیگر تاب امیدهای واهی را ندارم. از وقتی آذر به مادرش درباره‌ی سرطان گفته زندگی به هم ریخته است. حالا هم که ازم می‌خواهند حنجره‌ام را بردارم. دیوانه کننده است. انگار درباره‌ی موی زائد سر و تن حرف می‌زنند! برش دار! نمی‌فهمم این چه جور امید دادن است. حنجره‌ات را بردار، حرف زدن را فراموش کن، با دیگران ارتباط برقرار نکن، امید هست که تا فردا زنده بمانی! باشد. شما گفتید و من هم آن قدر خرم که قبول کردم. می‌دانی اگر کلمه را از زبانم بگیرند منطقی‌ترین کاری که باید انجام دهم چیست؟ خودکشی! خیلی خوشحال می‌شوم بیمرم تا این که بگذارم زبانم را بِبُرّند» شوهرِ خاله با تأکید بیشتری حرف دکتر سوم را تأیید کرده بود. تشخیص هر دوشان این بود که باید حنجره را برداشت. «بیماری پیش‌رونده است و جور دیگری نمی‌شود جلویش را گرفت.» شوهرِ خاله رو کرد به فرهنگ و گفت: «باید منطقی باشید! می‌دانم سخت است. به هر حال اگر نمی‌توانید با برداشتن حنجره کنار بیایید می‌توانید بروید فرانسه. آنها حرف آخر را بهتان می‌گویند.» فرهنگ از پیشنهاد دکتر ذوق زده شد و به آذر چشم دوخت.
روز سفر بردمشان فرودگاه. فرهنگ گفت: «فقط می‌خواستم بروم سفر تا کمی از خانه دور باشم. حالا می‌توانیم برویم پاریس. فکرش هم ذوق زده‌ام می‌کند. فکرش را بکن! پاریس شهر شور و جریان، چهارراه جهان!» با هیجان حرف می‌زد. همان هیجان و خنده‌ای توی صورت و صدایش بود که آخر خردادها، موقع دویدن به طرف خانه بعد از آخرین امتحان، قیافه‌اش پیدا می‌کرد. شاد و زنده می‌دویدیم طرف رهایی و خوشبختی تعطیلات تابستان. آخر خردادِ گرم و آفتابی همیشه بوی خوشبختی می‌داد، بوی زندگی. فرهنگ می‌دوید و دست‌هایش را بال هواپیما می‌کرد. می‌دویدیم تا هرچه زودتر از مدرسه دور شویم. آذر را توی آیینه‌ی ماشین دیدم. از لحن صدای فرهنگ هیجان‌ زده شده بود. در راه فرودگاه فرهنگ تمام مدت حرف زد.
فرهنگ و آذر دو تا چمدان‌شان را دنبال خود کشیدند. یک لحظه برگشتند. فرهنگ دستش را بلند کرد و لبخند زد. آذر دست تکان داد. خوشحال بودم و ته دلم می‌خندید. تا گوینده‌ی سالن پریدن هواپیما را اعلام کند توی فرودگاه ماندم. جمله‌ی کیف آوری بود، مثل همان وقت‌هایی که از مدرسه تا خانه پرواز می‌کردیم.
تلفن زنگ زد. فرهنگ بود. رسا و خرسند حرف می‌زد. پنج ساعتی بود که رسیده بودند، هشت شب خودمان. «آذر هم خوب است. سلام دارد. پشت پنجره ایستاده‌ایم و ذوق‌زده خیابان را نگاه می‌کنیم. چمدان‌ها را دنبال خودمان کشاندیم و وسط خیابان ایستادیم. گیج و خوشحال پرسیدم چطور برویم شانزه‌لیزه؟ مرد شانه بالا انداخت و سرد نگاهم کرد. وقتی فهمیدیم توی شانزه‌لیزه‌ایم هر دو خندیدیم. هتل هم همین نزدیکی است.» شاد و پرحرارت گفت: «باید حسابی برنامه بریزیم. نباید وقت را از دست بدهیم.»
«مردم پاریس مهربان‌اند، مثل مردم خودمان. هر روز برای رفتن و آمدن به هتل از کنار سن رد می‌شویم. فقط یک هفته باید برای لوور وقت بگذاری. هنوز غیر از لوور و پاله روایال جای دیگری را ندیده‌ایم. فرهنگ برای خودش برنامه می‌ریزد. هر شب نقشه و مسیرها را چند بار می‌خواند و یادداشت برمی‌دارد. مثل بچه‌ای که آورده باشند‌ش گردش، خوشحال است.» آذر خوشحال بود. می‌دانم که بیشتر به خاطر خوشحالی فرهنگ. گوشی را گذاشتم. قلبم آرام بود و این آرامش باهام حرف می‌زد و برایم خبرهای خوشی داشت. ده روز بود که رفته بودند و به چشم من ده ماه می‌شد.
«چند شب پیش باران آمد. شب‌های بارانی این جا هم قشنگ است. صبح آن قدر راه رفتیم که از پا افتادیم. فرهنگ خواب است. فکرش را بکن یک شهر و این همه جاهای دیدنی. تک تک خیابان‌ها هم دیدنی است. قایق هم نشستیم. روی سن. نفهمیدیم چطور بیست روز گذشت. کم کم باید برای برگشتن آماده شویم. دل کندن از این شهر سخت است. اما نمی‌دانی چقدر دلمان برای ایران‌مان تنگ شده است. صبح رفتیم بلیط‌های برگشت را هم گرفتیم. فرهنگ برایت کلی حرف دارد. برگردیم ساعت‌ها برایت حرف خواهد زد. امروز که با کارمند‌های هواپیمایی ایران فارسی حرف می‌زدیم، می‌خواستیم از خوشحالی بال درآوریم. این چند وقت یک گردشگر ایرانی هم ندیدیم.»
امشب، هشت شب خودمان می‌نشینند توی فرودگاه. خیلی دوست دارم بعد از یک ماه چهره‌هاشان را ببینم. کمی هیجان دارم و می‌خواهم زودتر ساعت هشت شود. ثانیه‌شمار کند می‌چرخد و زورش می‌آید از شش تا دوازده را بالا برود. می‌دانم همان چهره‌های یک ماه پیش را با همان خنده‌های روی لب خواهم دید. فکر کنم خنده‌هاشان پررنگ‌‌تر هم شده باشد. حتمن پررنگ‌تر است. برگشتن به وطن فقط لبخند روی لب نمی‌نشاند. خنده‌های از ته دل و شاید اشک‌های شوق توی چشم. دارند می‌آیند. همان طور که حدس می‌زدم. سه تا چمدان دنبال سرشان می‌کشند و دست تکان می‌دهند.
در مطب را باز می‌کنم. فرهنگ و آذر نزدیک میز دکتر می‌نشینند و من هم سوی دیگر مطب روبرویشان می‌نشینم. دکتر پرونده را باز می‌کند. عکس‌های تازه گرفته شده را نگاه می‌کند و با عکس‌های قبلی مقایسه‌شان می‌کند. قیافه‌اش سرد و ساکت است. شانه بالا می‌اندازد و لب‌هایش چین می‌خورد. «راستش نمی‌دانم چه بگویم! من توی این عکس‌ها و آزمایش‌ها اثری از سلول‌های سرطانی نمی‌بینم. توضیحی ندارم. فقط باید بگویم خوشحالم و بهتان تبریک می‌گویم.» دکتر می‌خندد و می‌گوید: «شاید شما خودتان بتوانید توضیح دهید با آن سلول‌ها چه کار کردید!» آذر آن قدر خوشحال است که نمی‌داند چه بگوید یا چه کار کند. دست‌هایش را به هم می‌زند و نفس بلندی می‌کشد و با تعجب آمیخته به شعف می‌گوید: «مطمئن‌اید دکتر!؟» به فرهنگ نگاه می‌کنم و لبخند می‌زنم.