پیش از چشمان تو، تاریخی نبود

در ژنو

از ساعتهایشان به شگفت نمیامدم

- هرچند از الماس گران بودند -

و از شعاری که میگفت :

ما زمان را میسازیم

دلبرم!

ساعت سازان چه میدانند

این تنها

چشمان توأند

که وقت را میسازند

و طرحِ زمان را میریزند


وقتی بر سر قرارمان میامدم

در لندن

یا پاریس

یا ونیز

یا بر کرانه کارائیب

آن وقت زمان شکل نداشت

روزها بی نام بودند

و تاریخ اصلاً نبود

تاریخ تنها کاغذی سپید بود

که رویش مینگاشتی

هر وقت و هرچه میخواستی


وقتی تو را میپوشیدم

با بالاپوشی از باران

زمان

به اندازه تو میشد

گاهی به شکل گامهای کوچکت

چندی به شکل انگشتانت

انگشتریهایت یا گوشواره اسپانیایی ات

گاهی هم به هیأت بُهت

و اندازه جنون من


پیش از آنکه دلبرم شوی

تقویمها بودند

برای شمارش تاریخ

تقویم هندوها

تقویم چینیها

تقویم ایرانی

تقویم مصریان


پس از آنکه دلبرم شدی

مردم میگفتند :

سال هزار پیش از چشمانش

و قرن دهم بعد از چشمانش


مهم نیست بدانم

ساعت چند است

در نیویورک

یا توکیو

یا تایلند

یا تاشکند

یا جزایر قناری

که وقتی با تو باشم

زمان از میان میخیزد

و خاک من

با دمای استوای تو

در هم میامیزد


نمیخواهم بدانم

زاد روزت را

زادگاهت را

کودکیهایت

و نو رسیدگیت را

که تو زنی

از سلسله گلهایی

و من اجازه ندارم

در تاریخ یک گل دخالت کنم


زمستان لندن مرا آموخت

زرد را دوست بدارم
و همگنانش را
و به شوق آیم از شکست رنگ زیبایت

آرامش شیرینت

پیراهن سیاه مراکشی ات

و چشمانت

که از سؤال شاعرانه

سرشارند


در زمستان لندن

صدای تو

کلام من

و قاصد عشق

خاکستری است


چرا یکشنبه

وقتی دستانِ من و تو

پلی میسازند

ناگاه
ناقوس کلیساها
طنین میندازند؟


نمیتوان کوکت کرد

تعریفت کرد

تصنیفت کرد

تصورت کرد

- چون زنان دیگر -

که تو

پروانه ای افسانه ای هستی

و خارج از زمان

در پروازی


ساعتهای گرانی

که پیش از عشق تو خریده بودم

از کار افتاده اند

و اینک

جز عشق تو

ساعتی به دستم نیست


"نزار قبانی ؛ ترجمه موسی بیدج"