390تا 397



هفده سال از من پرستاری کرد.تازه وقتی هم که سالم بودم،باز هم مراقب من بود.اما محبوبه تو سالمی جوانی،شور و نشاط داری و خیلی زود نادر رو فراموش میکنی.خواهش میکنم نادر را برای من بگذار به او احتیاج دارم و حالا میفهمم که چه گوهری را در کنارم دارم.هرگز قدرش را ندانستم،شاید اگر ترکش کنی،او هم تو را فراموش کند و دوباره به سوی من برگردد.توقع زیادی دارم میدانم ،اما تو خیلی مهربانی و حاضر نیستی یک زندگی را ویران کنی.
متشکرم سودابه

محبوبه به هق هق افتاده بود.چطور میتوانست دل این زن زجر کشیده را بشکند؟چقدر شرمزده بود،دیگر نمیتوانست به صورتش نگاه کند،بنابرین به سرعت رفت پائین.
در اتاقش را بست و چندین بار نامه را خواند.باید فکری اساسی میکرد.همانطور که از اول میخواست،باید قلبش را زیر پا له میکرد.به پدرش زنگ زد و از او خواست پیشش بیاید.به فائزه هم گفت که به خانه ی پدر برود،ساعتی بعد حاج حسین آمد.
از دیدن محبوبه جا خورد و پرسید:
-چی شده بابا جان؟چرا گریه کردی؟
محبوبه خود را در آغوش پدر انداخت و یه دل سیر گریه کرد.حاج حسین صبر کرد تا عقده ی دلش خالی و کمی سبک شود. سپس پرسید:
-حالا به بابا میگی چی شده؟
محبوبه نامه ی سودابه را نشانش داد و گفت:
-اینو بخونین،خودتون متوجه میشین.هاج حسین که با رسیدن به آخر نامه رنگش به سفیدی میزدو دستانش میلرزید گفت:
-حالا میخوای چی کار کنی؟
-من به نادر گفته بودم که اگه زمانی سودابه بفهمه،دیگه منو نمیبینه.
-خوب اون محل کارتو میدونه خونه ی ما رو هم بلده.
-میدونم خواستم از شما رهنمایی بگیرم.سرم باد کرده و نمیتونم درست فکر کنم.
حاج حسین پرسید:
-کار هاتو میتونی به کس دیگهای واگذار کنی؟
-آره به شوهر فرانک.
-خوبه....خونه ی ما هم که نمیتونی بمونی.تو کارهاتو سر و سامون بده.
تا ببینم چی کار میتونم بکنم...راستی محبوبه با اینکه از تو مطمئنم،اما پرسیدنش ضرر نداره،ببینم دکتر که شبها اینجا نمیاد؟
محبوبه در حالی که سرخ شده بود گفت:
-نه آقا جان،این چه حرفیه؟ما فقط در هفته سه چهار بار باهم میرفتیم ناهار میخوردیم و گاهی شبها باهم تلفنی حرف میزدیم.به جان خودتون به روح عزیز جان،هنوز دستش به من نرسیده.حتی وقتی از مسافرت اومد،فقط به هم نگاه کردیم، و از دلتنگیهامون با هم حرف زدیم.
-برای این پرسیدم که مبادا امشب تو رو توی این وضع ببینه.فعلا کاری نکن که متوجه بشه و به زنش سخت بگیره.
-چشم آقا جان.
-حالا هم جوری وانمود کن که مهمون داری تا بهت زنگ نزنه.موقع اومدنش چند جفت کفش بذار بیرون.
-باشه چشم.
محبوبه همه ی کارها را طبق گفته ی حاج حسین انجام داد.به منصور زنگ زد که کارهایش را به او واگذار کند و او هم پذیرفت.
نادر هم به این تصور که او مهمان دارد مزاحمش نشد.شنبه صبح اول وقت به دفتر رفت و ماجرا را به طور کامل برای دکتر بهبود شرح داد.
کارهایی که او میتوانست انجام دهد آنجا گذشت و بقیه را به دفتر منصور برد.
خودش هم به موکلانش تلفن کرد و گفت که مسافرتی ناا منتظر پیش آمده و باید برود.پرونده ی آنها را به آقای وکیل....داد تا اقدامات لازم را انجام دهد.به منشی هم گفت:
-اگر آقای دکتر زنگ زد،بگو توی دادگاه سرش خیلی شلوغ نمیتونه بیاد.
عصر به مغازه ی پدرش رفت و او هم گفت دوستی در اردبیل دارد که اگر موافق است،به آنجا بروند.محبوبه هم قبول کرد و سریع به خانه برگشت.لوازم و لباسهایش را برداشت و پیش از آمدن نادر از خانه بیرون رفت.شبانه با حاج حسین به راه افتاد.در رشت توقفی داشتند و شب خوابیدند و نزدیک ظهر به سمت اردبیل حرکت کردند.غروب بود که به آنجا رسیدند و پرسان پرسان نشانی را پیدا کردند.دوست حاج حسین،آقای نیازی،از مهاجران روسی ساکن اردبیل بود.آقای نیازی و خانومش،با روی باز از آنان استقبال کردند و طبقه ی بالای خانه را که واحدی مستقل بود در اختیارشان گذشتند.آن شب خانم نیازی برایشان شا م آورد،اما از روز بعد خود محبوبه دست به کار شد.پدرش کمک میکرد و با او حرف میزد که از حال و هوای نادر و غم و اندوه او بیرونش آورد.
اشتههایش را از دست داده بود و به زور دعوای پدر دو سه لقمهای به دهان میگذاشت و با آب آنها را فرو میداد.خوابش هم کم شده بود.تلفن همراهش را خاموش کرده بود و فقط با تلفن همراه حاج حسین با خانواده حرف میزد.همه نگران و کنجکاو بودند که این پدر و دختر کجا غیب شدند.محبوبه پس از یک هفته،با دکتر بهبود تماس گرفت که او گفت:
-دختر تو کجایی؟این بیچاره داره از بین میره.به خدا براش نگرانم.خیلی پریشون شده.به من التماس میکرد که آدرس تو رو بهش بدم.قسم خوردم که نمیدونم کجایی.فقط بهش گفتم خانمتون همه چیز رو فهمیده و محبوبه میگه محاله به این وضع ادامه بده.گفتم که تو بهش گفتی برگرده پیش خانمش.
اون هم گریه میکرد.مردی با این صلابت و ابهت،برای تو دختر فسقلی گریه میکرد.حالا تو روحیت چه جوره؟
-من خیلی بدم.اگه اون بار دومه که طعمه عشق رو چشیده،من بار اولمه.و با این مشکل روبرو شدم.کاش هیچ وقت نمیدیدمش.اگه اومد بهش بگین،محبوبه به جان خودش قسمت میده که به طرف سودابه برگردی.بهش بگین من غیر از اون...
هق هق گریه به محبوبه امان نداد و گوشی را گذاشت.
دکتر بهبود سریع به نادر زنگ زد و قرار ناهار گذشت.در رستوران همه ی حرفهای محبوبه را مو به مو برایش گفت.نادر اشک میریخت و میگفت:
-دیگه نمیتونم این کار رو بکنم.یه عمری بهش محبت کردم،دریغ از یک لبخند.حالا که زن رویاهامو پیدا کردم،میگه دوستم داره.پس توی این همه سال که برای یک بار شنیدن این جمله جان میدادم،چرا نگفت؟به محبوبه بگین سودابه برای نادر مرد،و دیگه تموم شد.
هر چه دکتر بهبود برای نادر دلیل و برهان آورد و نصیحتش کرد فایده ای نداشت.


****
محبوبه ساعتها در ایوان طبقه ی بالای خانه مینشست و به درخت بزرگ سپید توی حیات نگاه میکرد.باغچه ی قشنگی داشتند.خانم نیازی گاهی بالا میآمد تا این زن جوان را از ناراحتی بیرون بیاورد.اما نگاه محبوبه آن قدر آکنده از غم بود که پیرزن دلش به درد میآمد.حاجی هم پس از یک ماه رفت.
اما تلفن همراهش را برای محبوبه گذشت و هر روز با او تماس میگرفت.به نیازی سفارش کرده بود محبوبه را به بیرون رفتن از خانه و گردش در آن اطراف وادار کند.می ترسید افسردگی بگیرد.کاش قبول میکرد همسر رستگار شود.محبوبه شبها در کابوسهایش نادر را در بستر مرگ میدید که دستش را به سوی او دراز میکند،اما محبوبه با همه ی تلاشش نمیتواند دستهای او را بگیرد.
صبح خسته تر از شب پیش بیدار میشد.خانم نیازی به اصرار او را به خرید میبرد و وادارش میکرد چیزی بخرد.اما او میلی به هیچ کاری از خود نشان نمیداد.حاج حسین به دنبالش آمد و او را با خود برد.
گفت:
-حالا که نادر از تو نامید شده.میتونی برگردی سر کارت.
-آقا جان به شما زنگ نزد؟
-من که نبودم،چند دفعهای اومده و سراغ منو گرفته..فائزه و مادرت هم گفتن با تو به مسافرت رفته ام.بعد اونم دیگه نیامد.دکتر بهبود میگه حالش خوب نیست،ولی نگران نباش هر دوی شما عادت میکنین.
حاج حسین سعی میکرد با برنامههای متنوع وقت محبوبه را پر کند.اما محبوبه دیگر مثل سابق نبود.خموده و افسرده گوشهای مینشست و به گلها و درختان حیات ذول میزد.جواد هم نگرانش بود.روزی به دیدارش آمد و گفت:
-میدونم از عشق که اینطوری شودی،ولی سعی کن این بحران رو پشت سر بگذاری.منم این درد و رو کشیدم.
وقتی از سربازی برای مرخصی اومدم و دیدم خونه تون شلوغه،یکراست اومدم اینجا و دیدم تو عروس شودی.عزیز دید چه حالی شدم،دیگه انگار هیچ نیرویی تو بدنم نبود.بزور خودم رو کشوندم خونه.رفتم اتاقم و در رو بستم تا یک هفته در رو باز نکردم.مادرم که عصبانی شده بود،می گفت:
-حالا چه تحفهٔای بود که براش ماتم گرفتی؟همون بهتر که شوهر کرد و خیال منم راحت شد.باید از روی جنازه ی من ردّ میشدی تا با اون ازدواج میکردی.چی خیال کردی؟من بهناز رو برات در نظر گرفتم.
-برگشتم و تا آخرین روز سربازی تهران نیامدم.سعی کردم با کار کردن غم عشق رو تحمل کنم.شنیدم درس میخونی خیلی خوشحال شدم.وقتی فهمیدم که از اون زنها نیستی که خودتو وا بدی.شرکت زدم و انقدر کار کردم تا خودمو فراموش کنم.دورادور خبرهای خوبی از تو میشنیدم.اول اینکه بچه دار نشدی،و دوم اینکه با جدّیت درس میخوندی.منم با اصرار مادرم،بالاخره با بهناز ازدواج کردم ولی هرگز تو زندگیم خوشبخت نبودم،چون عاشق زنم نیستم.عادت و تعهدی نسبت به اون دارم،همین.وقتی عباس مرد بارها از خودم پرسیدم اگه من ازدواج نکرده بودم میتونست امیدوار باشم که تو منو به عنوان همسرت بپذیری؟من میتونستم از مادرم بگذارم ولی گذشت از تو که همه ی لحظههای قشنگ بچگی رو به یادم میاوردی،خیلی سخت بود.
وقتی نوزاد بودی میرفتم پیش عزیز،تو رو توی بغلم میگرفتم و مدتها بهت خیره میشودم.با خودم عهد کرده بودم که فقط با تو عروسی کنم.تو عالم بچگی تو رو عروس میکردم و خودمم لباس دمادی میپوشیدم و کنارت راه میرفتم.همه روی سر ما نقل و سکه میریختن و منم هی بهت میگفتم:
-چادرتو بکش پائین تر تا کسی اون چشمها رو نبینه تا مثل من گرفتار بشه. تو هم میخندی و با ناز چادرت رو پائین میکشیدی.اول رویا برام بقدری حقیقی بود که به بچههای کلاس،و بعد هم دانشکده،میگفتم نامزد دارم.
خوب،بعضی دخترها به طرفم میاومدن،اما من به هیچ کدام اعتنائی نمیکردم و میگفتم اگر نامزد منو ببینن،میفهمین چرا به شما بی اعتنا هستم.
بچهها به قدری پا پی من شدن تا آخرش تو رو به دو تا از دانشجوها که خیلی باهم صمیمی بودیم،از دور نشونت دادم.گفتن چرا جلو نمیری؟می گفتم:-ما رسم نداریم تو نامزدی با هم دیده بشیم.
تو رو راحت خونه ی عزیز میدیدم ،تو هم اصلا توی این خطها نبودی.اوایل ناراحت
میشودم و میگفتم نکنه یکی دیگه رو دوست داره؟مدتها زیر نظر گرفتمت و دیدم فقط از خونه به مدرسه میری و بر میگردی.خیالم راحت شد و فهمیدم به درس خیلی اهمیت میدی،منهم با همه وجود درس میخوندم تا لایق تو باشم.

اه محبوبه شاید الان درست نباشه این حرفا رو برات بگم،اما نمیدونی چه حالی شدم وقتی شوهرت دادن.شبها توی پادگان چه خوابهای وحشتناکی میدیدم و چه چیزهایی توی ذهنم نقش میبست که دیونه میشودم داد میزدم و بچه ها از خواب میریدن.کمی آب میخوردم و آروم میشودم.دوباره همون فکرها و کابوسها به سراغم میومدند.یک روز فرمانده ی پایگاه منو توی دفترش خواست و با هم حرف زادیم.اونقدر گفت تا اشکام در اومد و همه چیز رو براش تعریف کردم.
به من حق داد که آنجور کلافه باشم.پرسید:
-دختر خاله ات شوهرش رو دوست داره؟
گفتم:-نه اصلا.
اون گفت:-تو باید این وضع رو قبول کنی،وگرنه دیونه میشی.شاید اگر با هم ازدواج میکردین،این عشق به نفرت یا بی تفاوتی رسید.از آینده کسی خبر نداره،شاید هم یه روزی به هم رسیدین.
-شکر خدا زندگی آروم و خوبی دارم.بهناز یک زن کاملا ایرانیه.عاشق خونه زندگی و بچه هاشه.من هم از دیدن شادی و آسایش بهناز و بچهها راضیم.
محبوبه نگفت که او هرگز وی را به چشم شوهر نگاه نمیکرده و جواد برایش معلم،برادر بزرگتر و سر مشق زندگی بوده است.جواد ادامه داد:
-بارها میخواستم این حرفها را بهت بگم.راستش میترسیدم مسخرهام کنی یا دوام کنی.الان هم که گفتم به عنوان یه تجربه ی تلخ برایت گفتم.اون هم عاقبت آروم میشه.تو هم به این غم عادت میکنی.فقط به خودت سخت نگیر.کارتو شروع کن،درست رو ادامه بده و خودتو تو زندگی غرق کن.
محبوبه به حرفهای جواد فکر کرد.راست میگفت،این غمی نبود که از دلش بیرون برود.پس باید با آن کنار میآمد.درس را شروع کرد.ترم آخرش بود شروع کرد به تحقیق که متن پایان نامه ش را کم کم تهیه کند.
دیگر به خانه آاش نرفت و از نادر خبر نداشت.چند بار خواست دم در بیمارستان برود و تمشایش کند،اما ترسید آنان اختیار از کفّ بدهد و خود را به او برساند.کم کم کارش را دوباره از سر گرفت و دکتر بهبود خیلی از او استقبال کرد.اما میدید که محبوبه مثل سابق نیست.گاهی مدتها به یه نقطه چشم میدوخت و از دنیای اطرافش منفک میشد.
مهدی به تازگی با دختر یکی از همسایهها سر و سری پیدا کرده بود و فشار میآورد که به خواستگاری ش بروند.سرانجام قرار شد خانواده شوری کنند و ببینند که دختر مناسبی هست یا نه.خوشبختانه خانواده ی محترمی بودند و دخترک هم بد نبود.در حدود بیست و دو ساله و دیپلومه بود.قرار گذشتند و شبی هاج حسین و حاج حسن به اتفاق انسیه و ملیحه و آسیه و مجید به خواستگاری رفتند.منتظر جواب خانواده ی دختر بودند و این قیه باعث شد که محبوبه کمتر در خود فرو رود.خانواده ی دختر ده روز بد جواب مثبت دادند و تاریخی برای بله بران تعیین کردند.انسیه گردنبد طلای سنگینی تهیه کرد و این بار همه ی خانواده رفتند حتی محبوبه را هم به اصرار بردند.محبوبه از دخترک که اسمش زینب بود خوشش آمده و برای هر دویشان آرزوی سعادت و خوشبختی کرد.
سپس هدیهای را که برای عروس گرفته بود،به او داد.قراره عقد و عروسی را برای پس از محرم و سفر در حدود چهار ماه بعد بود گذشتند.اما صیغه ی محرمیت خنده شد و خانواده ی عروس مهمانی شا م مفصلی بر پا کردند.