میکوشید نگاهش به او نیفتد.شهین خودش را به نادر رساند و در کنارش نشست.برایش لقمه میگرفت که نادر آنها را به سودابه میداد.شهین خشمگین نگاهش میکرد و نادر لبخندی موذیانه میزد.ساعتی بعد چند خودرو وارد باغ شدند.محبوبه اهمیتی نداد.مشغول مطالعه شعری بود که یک بیت نظرش را جلب کرد و به مریم گفت:گوش کن ببین چه شعر قشنگیه!
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده صید و صیاد رفته باشد
منصور گفت:خیلی قشنگه.معنی غم انگیزی داره.آدم فکرشو میکنه دلش فشرده میشه.
نادر پرسید:و اون اسیر کیه؟
-هر کس میتونه باشه آدمهایی که همه حتی زندگی هم اونارو فراموش میکنه.
سودابه دستش شوهرش را گرفت و به او اشاره کرد که مهمانها آمده اند.سودابه و نادر به استقبال آنان رفتند.محبوبه صداهایی آشنا میشنید.همگی از جا بلند شدند.خانواده مستوفی وارد شدند و از دیدن محبوبه در آنجا یکه خوردند بویژه سامان نیز همراهشان بود.
رنگ از روی محبوبه پرید.حالا با این یکی چه کند؟سارا خانم مستوفی و سیما را بوسید.با همسر سجاد هم دیده بوسی کرد تبریک گفت.منتظر همسر سامان بود ولی دیگر کسی نبود!با حاق آقا و شوهر سارا احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت.سامان همچنان خیره به او نگاه میکرد که یکباره گفت:محبوبه من توی آسمونا دنبالت میگشتم و اینجا توی این بهشت کوچولو پیدات کردم!
همه از این حرف جا خوردند.محبوبه هم دست و پایش را گم کرده بود.هیچکس هم نبود که حداقل دستش را بگیرد و برایش دلگرمی باشد.باید خودش از پس او بر می آمد.گفت:حالتون چطوره آقای دکتر؟عید شما مبارک.
سامان که هنوز مبهوت او بود گفت:هیچکس نشونی تو رو بمن نمیداد.اینها خیلی بیحرمن.
حاجی گفت:پسرم محبوبه خانم خودشون اینطوری خواستن.
محبوبه در دلش گفت حاجی هم دروغگو شده!بمن چه!گناهش گردن اونه.
نادر که انتظار رقیب آنهم جوان و خوشتیپ را نداشت ناراحت و عصبی از آنان دعوت کرد که به سالن بروند.در فرصتی کوتاه از محبوبه پرسید:این عاشق سینه چاک از کجا پیدا شد؟
-برادر ساراست.
-اینو خودمم میدونم!
-بعدا برات تعریف میکنم.
فقط یک چیزی...ببینم تو هم دوستش داری؟
محبوبه شیطنتش گل کرد .خندید و با ناز گفت:تو چی فکر میکنی؟
-حاضرم باهاش دوئل کنم!
-اگر اون فرزتر از تو بود چی؟
-در راه عشق کشته میشم!
محبوبه خیلی سعی کرد جلوی قهقهه اش را بگیرد و گفت:نترس من هیچ احساسی به اون ندارم اما دلم نمیخواد خونه رو یاد بگیره هیچی نگو باشه؟فقط بگو من دوست لادن هستم.
-باشه تو هم به دوستات بگو.
-الان میگم.
محبوبه در فرصتی خیلی سریع حرفهاش را به دوستاش گفت و از آنا ن خواست به قول امروزیها سوتی ندهند.آنان نیز به شوهرانشان گفتند و لادن هم به پدر و مادرش.وقتی همه فهمیدند که نباید نشانی از محبوبه به سامان بدهند به سارا گفت:خیالتون راحت!بهمه گفتم نکن چه جوری به اینجا دعوت شدم.
-خدا عمرت بده!
-دختره رو عقد کرد ولی میخواد طلاقش بده.مامان اینها هم نمیذارن فکر کن یک فامیل بهم میریزه.
-آره خیلی بد میشه طفلک اون دختر که با امید و آرزوی خوشبختی سر سفره عقد نشسته.
-خب کاری نداره بگید من عقد کردم.
-پس شوهرت کو؟
-خارج از کشوره منم باید برم پیشش.
آره فکر خوبیه صبر کن خودم جلوی جمع ازت میپرسم.
محبوبه به بهانه ای از سارا دور شد و در کنار لادن نشست و گفت:الان فیلم شروع میشه پاشو چراغها را خاموش کن!
-راست میگی؟هنرپیشه اولش کیه؟
-من!
-نقش مقابل؟
-آقای دکتر هستند.
-چه خوش قیافه س اینو کجا تور زدی؟
-بس کن تو رو خدا وقتی زن عباس بودم.با اینها همسایه بودیم.طی حادثه ای همون که گفتم از امتحان برگشتم عباس کتکم زد.این آقای دکتر منو مداوا کرد.
-و یک دل نه صد دل عاشق جنابعالی شد!
-اونموقع که نه بعد از مرگ عباس بمن علاقه مند شد.
-تو چی؟
-من هیچ احساسی بهش ندارم.
-آخه خیلی خوش تیپه!حیف نیست؟
-بابا زن براش عقد کردن.
-ای وای!طفلکی دختره.
-آره برای همین باید فیلم بازی کنیم.
سارا پرسید:خب محبوبه خانم ازدواج میکنی و دعوتمون نمیکنی؟آخه یک زمانی خیلی بهم نزدیک بودیم!
چشمان همه گرد شده بود.
محبوبه خیلی عادی پاسخ داد:باور کنین جشنی به اون صورت نگرفتیم.قرار شد آمریکا جشن اصلی رو بگیریم.
سامان که رنگش سفید شده بود با نومیدی پرسید:مگه بازم شوهر کردی؟
-خب عباس فوت کرد.مگه چقدر میتونم تنها باشم مورد خوبی بود.میرفتم آمریکا زندگی اونجا هم عالیه.اینجا که نتونستم دفتر بزنم شاید اونجا وضعم بهتر بشه.
-حالا شوهرت چکاره هست؟
-کار بیزینس انجام میده.وضعش خیلی خوبه!عکس خونه ش رو دیدم مثل کاخ میمونه.
سامان که لجش گرفته بود گفت:لاد کارت پستاب نشونت داده!
-نه بابا خودش کنار ساختمون ایستاده بود.
در تمام این مدت همه با حیرت و سامان با غیظ و حرص به محبوبه نگاه میکردند.از اینکه دروغ میگفت شرمنده بود اما بخاطر یک زندگی و

235 تا 238