195 - 198
*****محبوبه از اينكه دكتر خرسند از او رنجيده است خوشحال بود. فكر مي كرد، همين باعث كينه و نفرتش مي شه. وقتي اون متنفر باشه، منم از صرافتش مي افتم. و خودش را اين گونه قانع كرد.
صبح روز بعد، اول سري به حاج حسين زد و بعد رفت دفتر. پرونده ها را بررسي كرد و يادش آمد كه به آقاي طاهباز، وكيل همسر آقاي ترابي، زنگ نزده است. به منشي گفت شماره را بگيرد. ارتباط برقرار شد، محبوبه خودش را معرفي و از او در مورد موكلش سؤال كرد. آقاي طاهباز پرسيد: "شما وكيل آقاي ترابي هستيد؟"
"بله، مي خواستم ببينم اگر شما از محل سكونت ايشون اطلاع دارين و هنوز اين خانم ازدواج نكرده در مورد رجوع و آشتي با ايشون صبحتي بكنم."
"خانم توكلي، ايشون ازدواج كرده و يك پسر يك ساله دارن."
"شما مطمئنين؟"
"همون قدر مطمئنم كه الان ساعت يازده و دو دقيقه س."
"مي شه بپرسم، اين خانم الان كجا هستن؟"
"نه خير، ايشون نمي خوان آدرس يا نشاني اي ازشون به آقاي ترابي داده بشه."
"اما فقط براي خودم..."
"نه خانم، معذورم. خواهش مي كنم آرامش زندگي ايشون رو به هم نزنين."
"متشكرم. لطف كردين وقتتون رو به من دادين."
"خواهش مي كنم، خدانگهدار."
شماره ي آقاي ترابي را به منشي داد كه براي عصر روز بعد وقتي به او بدهد.
يكي از موكلانش آمد و به كار گفت و گو مشغول شد. ساعت سه وقت ملاقات بيمارستان بود. با عجله از دفتر رفت. خيابانها در آن ساعت از روز خلوت بود و خيلي زود به بيمارستان رسيد. بيشتر اقوام جمع بودند.
"سلام آقا جون، حالتون خوبه."
"سلام به روي ماهت، خوبي؟"
"متشكرم، شما چطورين؟"
"شكر خدا خوبم. امروز دكتر خرسند اومد و دستور داد اَكوگرافي كردن. جوابش رو هم فردا مي دن. خدا عمرش بده! روزي چند بار به من سر مي زنه."
دل محبوبه باز بي قراري مي كرد؛ ولي او به روي خود نياورد.
مونس پرسيد: "محبوب، اين دكتر رو از كجا پيدا كردي؟"
"عموي يكي از دوستامه. در ضمن، با هم توي يه مجتمع زندگي مي كنيم."
"آهان! آخه ديدم با اون اومدي، تعجب كردم."
"خونه ي ما مهمان بود."
"اِ... پس رفت و آمد هم دارين؟"
"بله خاله."
محبوبه با عاطفه مشغول صحبت شد. ساعتي بعد از پدرش اجازه گرفت تا برود به كارش برسد. به يكي از موكلانش وقت داده بود و بايد مي رفت. از همه خداحافظي كرد و رفت. تا ساعت هشت و نيم درگير پرونده ي آن آقا بود. خسته و هلاك به سمت خانه راند و در دل دعا كرد كه دكتر را نبيند؛ اما همين كه خودرواش را پارك كرد، دكتر هم وارد پاركينگ شد. با عجله پياده شد و به سوي آسانسور رفت.
دكتر خرسند كه با لبخند به حركاتش نگاه مي كرد، منتظر ماند تا او برود، سپس از خودرو پياده شد و به سمت خانه ي سوت و كورش رفت. پس از ورد سودابه را بوسيد و حال و احوال كرد. پرسيد: "شام خوردي؟"
سودابه با حركت سر پاسخ منفي داد. دست و رويش را شست و ميز شام را چيد. غذا در مايكروويو گرم كرد و شامشان را در سكوت خوردند. هيچ اشتها نداشت. به سر و صداي غزل عادت كرده بود. چقدر دلش مي خواست خانه اش پر سر و صدا و همسرش پر جنب و جوش باشد! فكر كرد محبوبه الان چه كار مي كنه؟ خودش را سرزنش كرد، مگه قرار نبود به اون فكر نكني؟
شروع كرد به تعريف ماجراي بيماري پدر محبوبه. سودابه فقط نگاهش مي كرد و هيچ واكنشي نشان نمي داد. خسته شد و ادامه نداد. شام هم تمام شد. ميز را جمع كرد، ظرفها را در ماشين گذاشت، سپس رفت جلوي تلويزيون نشست. سر و صداي تلويزيون، با اينكه برنامه ي دلخواهش را پخش نمي كرد، كافي بود تا او را از فكر و خيال بازدارد. سودابه كه به اتاقش رفت، او هم تلويزيون را خاموش كرد، مسواك زد و خوابيد. خوابش نمي برد و فكر مي كرد. به اندام محبوبه دقت نكرده بود، يعني... اي واي! بسّه مرد، فكرهاي عجيب نكن و بيگر بخواب!
آن قدر اين دنده به آن دنده شد، تا خوابش برد.
صبح آسانسور در طبقه ي هشتم ايستاد. همه ي تنش داغ شد، يعني محبوبه است؟ سلام محبوبه آرام بود و پاسخ دكتر هم آرام. هيچ حرفي بينشان رد و بدل نشد. همه ي مدت سر محبوبه پايين بود. وقتي آسانسور ايستاد، خداحافظي كرد و به سرعت به سمت خودرواش رفت. نادر نگاهش مي كرد. يعني از چه چيزي فرار مي كند؟ از او كه يك مرد بود؟ از عشق يا از خودش؟ ايستاد تا او برود و بعد حركت كرد. اما در راهبندان خيابان اصلي، در كنار هم قرار گرفتند و نگاهشان يك لحظه با هم تلاقي كرد. نادر همه ي محبتي را كه در دل به او احساس مي كرد، در نگاهش ريخت. محبوبه هم نمي دانست كه نگاهش، راز قلبش را فاش مي كند. هر دو گرفتار عشقي ممنوع شده بودند! بوق خودروهاي پشت سر آنان را به خود آورد.
محبوبه ابتدا سري به بيمارستان زد و حال پدر را پرسيد. سپس به دادگاه رفت. ساعت دو كارش تمام شد و خودش را به بيمارستان رساند. هنوز كسي نيامده بود.
"سلام آقا جون!"
"سلام محبوبه ي من، چطوري بابا؟"
"خوبم. جواب اِكو اومد؟"
"آره، دكتر گفته مشكل چنداني ندارم. فقط بايد مواظب رژيم غذايي باشم و چربي و نمك كمتر بخورم. فردا صبح هم مرخص مي شم."
"چقدر خوب! آقا جون بيايين خونه پيش من."
"نه دخترم، تو كه خونه نيستي؛ اما اونجا عموت هست، عاطفه و بچه هاش هستن، سرم گرم مي شه. تو هم كه به ما سر مي زني، درسته؟"
"اون كه بله؛ ولي دوست داشتم بيشتر پيشم باشين."
"خوب كه شدم، با مادرت مي آييم چند شب پيشت مي مونيم. محبوب، دكتر خرسند زن داره؟"
"بله، چطور مگه؟"
"هيچي... يه غمي تو نگاهشه، حتماً زنش بَده؟"
"نه بنده ي خدا... خيلي هم خانوم و خوبه."
"پس چرا ناراحته؟"
"آخه چند سال پيش، خانمش و پسر كوچيكش تصادف مي كنن. بچه مي ميره و خانمش هم از دو پا فلج مي شه."
"بيچاره! پس براي همين اين جور مغمومه. زن ديگه اي نگرفته؟"
"تا جايي كه من مي دونم، نه. چون دخترش مي گفت، هر چي به پدر مي گم ازدواج كن قبول نمي كنه."
"عجب مرد خوبيه! اما خودمونيم، دخترش هم خيلي فهميده س."
"اي آقا جون بدجنس! من مثل دختر دكتر نيستم ها."
"مي دونم، من از اين شانسها ندارم!"
درحال خنديدن بودم كه انسيه، آسيه و محمد رسيدند. محمد گفت: "چيه
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)