۷۵- ۷۸

حاج حسین رو به عباس پرسید خب عباس آقا کی می ری خارجه
نمی دونم حاج آقا باید بار بهم بخوره فعلا که خبری نیست محبوب هم امتحان داره من باشم بهتره
حاج حسین آهسته در گوش دخترش گفت مقرری ماهانه رو به همون حساب می ریزم
دستتون درد نکنه
انسیه گفت چی شده پدر و دختر دل دادین و قلوه گرفتین
حاج حسین گفت یک عمری خودمو از لذت وجودش محروم کرده بودم می خوام تلافی اون زمانها رو بکنم
مادر محبوبه با لحن معترض گفت وا مگه چه کوتاهی در حق محبوب کردیم
حاجی گفت شما رو نمی گم منظورم خودم هستم وگرنه شما که مادری را در حق اون تموم کردی
جواد پوزخندی زد مونس گفت چیه تو هم ادعا داری
نه مادر صاحب مدعا نشسته من چکاره هستم
عباس پرسید جریان چیه
هیچی اختلاط خونوادگیه
مونس آن شب سنگ تمام گذاشته بود بهناز هم مرتب از شوهرش پذیرایی می کرد و می گفت آدم که دانشگاه می ره باید تقویت بشه اونم فوق لیسانس
پس از صرف شام محبوبه و عباس به بهانه امتحان زودتر از همه راهی شدند در راه عباس پرسید محبوب جریان چیه تو مثل بقیه نیستی آخه دخترها به خصوص وقتی شوهر می کنن بیشتر به پدر و مادرشون وابسته می شن تو یه جور غریبی می کنی هیچ وقت ندیدم کنار مادر و خواهرات بشینی و باهاشون حرف در گوشی بزنی
من از این کارهای خاله زنکی خوشم نمی آد در ضمن دوست ندارم اسرار زندگی و شوهرمو به همه بگم بده
نه خدا عمرت بده اگر اون کارهایی که ن با تو کردم به حاجی می گفتی دو روزه طلاقتو می گرفت
دیگه راجع به این موضوع حرف نمی زنیم باشه
باشه هرچی تو بگی من دربست مخلص شما هستم
چی شده امشب مهربون شدی
بی انصاف من همیشه مهربون هستم به جز مواقعی که تو خواسته منو اجابت نمی کنی
محبوبه پس از چند سال هنوز از روابط زناشویی بیزار بود هیچ تمایلی در خود احساس نمی کرد از عباس بدش نمی آمد به شرطی که توقعی از او نداشته باشد از نخستین شب ازدواجش خاطه تلخی داشت که هرگز از یاد نمی برد عباس را در دوحالت نمی توانست تحمل کند یکی زمان غذا خوردن که از اشتها می افتاد و یکی هم زمان روابط زناشویی در باقی اوقات او را به خوبی تحمل می کرد حتی زمانی که عصبانی می شد
محبوبه امتحانهایش را با موفقیت به پایان رساند و از عباس اجازه گرفت ترم تابستانی بگیرد او هم به این دلیل که محبوبه هرچه زودتر فارغ تحصیل شود قبول کرد البته یکی دیگر از دلایل موافقتش آمدن راحله و شوهر و بچه هایش بود که نمی خواست محبوبه زیاد در خانه باشد زن جوان هم سر از پا نشناخته به کلاسهایش می رسید
یک روز که عباس دنبالش آمد مثل برج زهرمار بود محبوبه پرسید چی شده
عباس گفت مرتیکه فلان فلان شده صبح رفتم آشپزخونه صبخانه بخوره دیدم رفته سراغ فایزه اون بیچاره هم از ترسش به کابینت چسبیده بود
راست می گی می خواستی بفرستیش بره
همین کار رو کردم به ستار هم گفتم دست زن و بچه تو بگیر و برو دیگه هم این طرفها پیدات نشه محبوب اگر من نبودم تحت هیچ شرایطی اونو راه نمی دی فهمیدی خیلی چشم ناپاک و هیزه
محبوبه ناگهان حالت تهوع گرفت با دست به عباس اشاره کرد که نگه دارد
چی شد محبوب چرا این طور شدی
هیچی نیست از چیزی که برام تعریف کردی حالم بد شد من می رم خونه همسایه ها اگر رفته بود بیا دنبالم
ساعتی بعد عباس آمد و گفت رفتند محبوبه نفسی راحت کشید هرچه خانم فرجی اصرار کرد ناهار بمانند قبول نکردند
سارا عاقبت به خواستگارش پاسخ مثبت داد روز جمعه مهمانی ای گرفتند که محبوبه و عباس هم دعوت داشتند محبوبه یک سکه به عنوان هدیه خرید مجلس زنانه طبقه پایین خانه بود و مردها طبقه بالا محبوبه وقتی وارد شد مورد استقبال خانم مستوفی و سارا و سیما قرار گرفت با تکان دادن سر به همه ادای احترام کرد و کنار خانم فرجی و دخترش نشست سارا گفت
محبوبه روسری تو در آر
نه این جور راحتم
همه خانم هستن از کی رو میگیری
او با اصرار سارا روسری اش را برداشت دختر خانم فرجی با شگفتی گفت چه موهای قشنگی رنگش طبیعیه خانمی زیبا در گوشه ای بر روی صندلی چرخدار نشسته بود حدس زد باید سودابه باشد سیما و سارا گفتند حیف نیست این موها رو زیر روسری قایم میکنی
با خودش فکر کرد یم عمر به من گفتن مثل جادوگر می مونی اینها می گن موهات قشنگه معلوم نیست کی راست می گه
خانم مستوفی از محبوبه خواهش کرد سالاد را درست کند او دختر خانم فرجی به آشپزخانه رفتند مشغول کار بودند که با صدای مردی هر دو به عقب برگشتند سامان در آستانه در آشپزخانه ایستاده و مبهوت محبوبه شده بود فتانه زودتر به خود آمد و گفت آقا سامان چیزی می خواستین
نه یعنی بله یعنی شربت چند لیوان
وقتی سامان رفت دو زن جوان از خنده ریسه رفتند فتانه ادای سامان را در می آورد و محبوبه می خندید خانوم مستوفی آمد و گفت شما به چی می خندین
هیچی فتانه جوک گفت
خب بگید ما هم بخندیم
فتانه گفت آخه بی ادبی بود و دوباره به هم نگاه کردند و خندیدند
کار تزیین سالاد که تمام شد آشپز هم اعلام کرد غذا آماده است اول برای مردها کشیدند و به طبقه بالا غذا فرستادند محبوبه دوباره روسری اش را سرش کرد نمی خواست عباس را ناراحت کند غذای خانمها را هم کشیدند و همه مشغول شدند
آخر شب وقتی محبوبه و عباس از عروس و داماد خداحافظی می کردند
سارا گفت یک لحظه صبر کن سپس در حالی که صندلی چرخداری را که همان خانم زیبا در آن نشسته بود هل می داد به کنار آنان آمد و گفت محبوبه ایشان سودابه جون هستن که برات تعریف کردم