عیب نداره...گفتم که تو هم مثل دختر خودم هستی.
-شما خیلی مهربونتر از مادرم هستین.
در این هنگام راحله گفت:وا محبوبه...چی زیر گوش سارا خانم میگی؟!من فکر کردم تو حرف زدم بلد نیستی.
سارا گفت:نه راحله خانم یک مطلبی بود که ازم پرسید در حد خودم راهنماییش کردم.
-آخ دستت درد نکنه سارا خانم!بهش بگین زن باید خواسته های شوهرش رو برآورده کنه.نه اینکه دور از جون مثل اسب جفتک بندازه.به خدا آقا داداشم دست بزن نداره اما این مجبورش میکنه.
رنگ از روی سارا پرسید.آهسته گفت:یعنی تو کتک میخوردی که اونقدر ضجه میزدی؟!الهی بمیرم خیلی اذیت شدی!
محبوبه نگاهش کرد و چیزی نگفت.عجیب بود.وقتی خیره به کسی نگاه میکرد مثل آینه درونش را میشد خواند.وقتی به فکر فرو میرفت چشمهایش حالت خاصی پیدا میکرد که نمیشد بی اعتنا از کنارش گذشت.وقتی محبوبه و راحله رفتند مادر و دختر کلی حرف داشتند که بزنند.سارا حرفهای محبوبه را برای او بازگو کرد.خانم مستوفی هم از فکر این دختر استقبال کرد و به دخترش گفت:باید هر کمکی ازدستمون بر میاد کوتاهی نکنیم.
-آره مامان منم به اون قول کمک دادم.خدا کنه شوهرش بهونه نگیره.فعلا لازم نیست به اون حرفی بزنه.خودش هم همین نظرو داشت.دختر عاقلیه.خیلی خوب تربیت شده.نمیدونم چرا حاجی این دخترشو به این راننده بیابونی داده؟راحله میگفت تو مغازه پدر میبیندش و یک دل و نه صد دل عاشقش میشه.چون با پدر محبوبه هم چند سال سابقه دوستی داشته اونهم قبول کرده طفلک حروم شد!
-کاش بهش میگفتی نذاره به این زودیها حامله بشه.
-راست میگی مامان.یادم باشه اینبار دیدمش بهش یادآوری کنم.
روز بعد محبوبه به اتفاق راحله به دیدن خانم فرجی رفت.برای او هم یک جعبه شیرینی و مقداری قطاب برد.اتفاقا دختر خانم فرجی هم آنجا بود.او هم در مورد درسها از محبوبه کمی سوال کرد و قرار شد پلی کپی ای را که در مدرسه از روی آن تدریس میکند در اختیار او قرار دهد.تنها ترس محبوبه از شوهرش بود.نمیدانست صلاح است از او اجازه بگیرد یا نه که عزیز مثل همیشه با راهنمایی او را نجات داد.
عزیز گفت:فعلا لازم نیست به عباس حرفی بزنی.شاید بتونی بدون اینکه اون بفهمه همه امتحاناتو بدی اما اگر بگی اونو حساس میکنی و نمیذاره درس بخونی.
عباس اینبار از ماهشهر به اهواز بار برد و از آنجا باید به سمت مشهد میرفت.برای همین یکشب در تهران ماند و دوباره بسوی مشهد حرکت کرد آنشب را محبوبه با هر جان کندنی بود به صبح رساند.
محبوبه درس خواندن را خیلی زود شروع کرد.مشوقهای خوبی هم داشت.عزیز سارا خانم مستوفی و حتی خانم فرجی همه کمکش میکردند.از خوش اقبالی محبوبه آن سال زمستان هوا خوب و عباس بیشتر در سفر بود.مرتب میگفت:دختر پا قمد توئه که اینقدر کار برام جور میشه.و لبخند محبوبه را به حساب راضی بودن او از خود گذاشت غافل از اینکه خنده نشانه کوچکی از جشن بزرگ برپا شده در درونش بود.محبوبه خواندن کتابهای هر دو سال را تا عید تمام کرد.به دلیل هوش سرشاری که داشت همه چیز را خیلی زود یاد گرفت.طبق برنامه باید پس از تعطیلات عید کتابهای سال دوم را یکبار دیگر دوره و بعد از امتحانات دوم کتابهای سال سوم را شروع میکرد آنقدر ذوق و شوق داشت که همه اطرافیان با دیدن او طراوت و شادابی اش را به حساب زندگی خوبش میگذاشتند و تنها عزیز بود که علت این نشاط را میدانست.او هم دست کمی از محبوبه نداشت.
اواسط اسفند ماه قلی مقداری گل و نهال در باغچه خانه محبوبه کاشت و دو گلدان یاس رازقی و محبوبه شب هم بعنوان هدیه مخصوص برایش برد که خیلی خوشحالش کرد.وقتی عباس دید همسرش بخاطر دیدن گلدان آنهمه خوشحال شده است انعام خوبی به قلی داد.او وقتی شب در کنار همسرش دراز کشید گفت:محبوبه تو برای من از این گلها هم خوشبوتری.تو هنوز هم دوستم نداری...اما من در عوض خیلی خاطرتو میخوام...راستی محبوبه تو خیلی دلت بچه میخواد؟
قلب محبوبه فرو ریخت آرام گفت:نه حالا برامون زوده.
-آفرین منم میگم حالا زوده...ولی اگه هیچوقت بچه دار نشیم چی؟
محبوبه بیخیال گفت:خیلی خوبه.
عباس با هیجان نیم خیز شد و پرسید:چطور؟
-آخه من خودم هنوز بچه ام!وقتی نمیدونم چطور مادری کنم چراب باید یک بچه رو بدبخت کنم؟
عباس من من کنان گفت:محبوبه من بچه م نمیشه.
خوش تر از این خبر امکان نداشت.به قول شاعر بر این مژده گر جان فشانم رواست.او که سعی میکرد مثل همیشه خونسرد باشد گفت:من برای بچه دار شدن شوهر نکردم.
-یعنی از من طلاق نمیگیری؟
وقت امتیاز گرفتن بود.محبوبه گفت:اگر تو با بعضی از خواسته های من موافقت کنی منم قول میدم از تو طلاق نگیرم.
-چه خواسته ای؟
-خب...اجازه بدی درسمو بخونم...
-اونوقت ممکنه منو قبول نداشته باشی و بگی بیسوادم.
-مگه من که رانندگی بلند نیستم تو منو قبول نداری؟
-آخه اون فرق میکنه.
-هیچ تفاوتی نداره...هر کس یک قابلیتهایی داره.مثلا تو میتونی ساعتها توی جاده با مهارت رانندگی کنی بدون اینکه خوابت بگیره در صورتی که من یکساعت هم نمیتونم.در عوض من درسم خوبه یا راحله که خونه داریش خوبه هر کسی در یک زمینه مهارت داره.
-باشه ولی اگر تو درس بخونی دیگه منو قبول نداری.هیچ مردی دلش نمیخواد جلوی زنش کم بیاره.
محبوبه اصرار بیشتر از صلاح ندید اما دعا میکرد هر چه زودتر عباس برود تا او درسهایش را شروع کند.امتحانهای خرداد مصادف شد با رفتن عباس به اروپا که یکماه طول کشید.هم زمان خاله شان نیز در سبزوار بیمار شد که راحله ناگزیر برای پرستاری از او به آنجا رفت.عباس از عزیز خواهش کرد این مدت را نزد محبوبه بماند.
وقتی عباس خداحافظی کرد و رفت مادربزرگ و نوه همدیگر با بغل کردند و کلی خندیدند.عزیز گفت:مادرجون امتحانات از کی شروع میشه؟
-پس فردا.
-چه خوب پس شروع کن.کارهای خونه و غذا هم با من.
سارا هم به کمک محبوبه آمد.وقتی عباس از سفر بازگشت سه روز از آخرین امتحان محبوبه میگذشت.آن سه روز را حسابی خوش گذراندند.عزیز برایش غذاهای مقوی میپخت.سارا و سیما خواهرش مرتب به آنجا می آمدند.سیما ازدواج کرده و یک دختر ناز و تپلی بنام ساناز داشت.سیما

36 تا 39