فصل 3
قسمت اول






عروس و داماد همراه بقیه تا مقابل خانه شان رفتند و پس از اینکه آن دو به خانه ی خو وارد شدند همگی برگشتند
سراسر وجود دختر جوان می لرزید عباس می خواست دست محبوبه را بگیرد که او اجازه نداد عباس به راحله اشاره کرد او محبوبه را به حجله گاه برد و کمک کرد تا لباسش را عوض کند اما هر چه کرد او لباس خوب بپوشد قبول نکرد و یکی از لباسهای قدیمی اش را پوشید و بر روی تخت نشست راحله بیرون رفت و به برادرش اشاره کرد عباس که از شوق می لرزید وارد اتاق شد محبوبه در گوشه ای کز کرده بود عباس با ملایمت به طرفش رفت و به او گفت که چقدر دوستش دارد وبرای اولین بار است که در زندگی اش عاشق شده است محبوبه با چشمهای اشک آلود او را نگاه میکرد ضربان قلبش از شدت ترس دوبرابر شده بود با نگاه به شوهرش التماس میکرد او را آزار ندهد اما عباس که برای چنین لحظه ای خیلی بی تاب بود خودش را به محبوبه رساند او به گوشه ای دیگر از اتاق گریخت و این جنگ و گریز مدتی ادامه داشتا تا آنکه عباس عصبانی شد و سیلی محکمی به صورتش زد محبوبه گیج شد و نزدیک بود بیفتد اما با سختی خودش را نگه داشت عباس که مانند حیوانی وحشی شده بود خودش را به محبوبه رساند دختر بیچاره هر قدر دست و پا زد و جیغ کشید و اشک ریخت فایده نداشت.
ان شب محبوبه از زن بودن خودش متنفر شد چرا به خاطر جنسیتش باید همه ی حقوق اجتماعی را از او بگیرند چرا نباید قانون کمی هم به نفع زن باشد.ازدواج با زور و تحمیل مقدس ترین و لطیف ترین رابطه ی زن و مرد را این طور به عملی وحشیانه بدل می کند با خودش فکر کرد آیا غیر از این است که مورد تجاوز شوهرش واقع شده است...آیا مرد حق دارد همه ی حیثیت و وجود زن را لگدمال کند چون شوهرش است؟چرا نتوانست از خود در مقابل این وحشی دفاع کند؟
سپیده زده بود که با غم و درد به خواب رفت صبح که شد عباس او را با نوازش و کلمات عاشقانه به سبک خودش بیدار کرد حالت تهوع داشت و تمام بدنش درد میکد به هر زحمتی بود از جا بلند شد و به دستشویی رفت عباس راحله را صدا زد تا صبحانه بیاورد محبوبه وقتی در آینه صورتش را دید فهمید دیشب شوهرش پذیرایی خوبی از او کرده است پای چشمش کبودی وجود داشت روی گردنش جای فشار انگشت و خراش و گونه ی راستش متورم و کبود بود.
عباس خندید و گفت:
-با این قیافه که نمیشه بریم پاتختی.الان زنگ میزنم به مادرت که می خوایم بریم ماه عسل مادر زن سلام هم باشه واسه ی وقتی که صورتت خوب شد و به اصطلاح از سفر برگشتیم.
او تلفنی خیلی راحت توانست خانواده ی همسرش را متقاعد کند که به سفر بروند بعد به محبوبه گفتک
-صبحونه بخور جون بگیری.
محبوبه با نفرت نگاهی به او انداخت و از اتاق بیرون رفت عباس بلند شد بازویش را محکم گرفت و او را سر سفره نشاند محبوبه به اجبار یک چای خالی سرکشید و در کناری نشست.
عباس با لحنی جدی گفت:
-ببین محبوبه از این بازیا برای من در نیار باید خوب غذاتو بخوری به من هم برسی وگرنه از دیشب بیشتر کتک می خوری!
شب باز همان بساط بود محبوبه فرار میکرد و اشک می ریخت و عباس وحشی تر از قبل خودش را به محبوبه رساند همسایه ها متوجه شده بودند که عروس بیچاره زجر میکشد اما هیچ کس نمی توانست مداخله کند صبح روز بعد خانم فرجی همسایه ی دست چپی به خانم مستوفی همسایه ی دست راست گفت:
-این دو شبه صدای دختر بیچاره رو شنید؟
-بله من که خوابم نبرد برای دختره دعا کردم طفلک چه ضجه ای می زد اون بی انصاف هم کتکش میزد.
-شما عروسو دیدین؟
-نه روز جهیزیه اوردن همف قط خواهراش و دختر عموش اومده بود لابد خودش رضایت نداشت که نیومده بود.
همسایه ها همه کنجکاو بودند همسر عباس آقا را ببیند تا یک هفته عروس و داماد کارشان این بود محبوبه نتوانسته بود قبول کند که شوهر کرده است عباس هر شب او را کتک می زد ولی سعی میکرد به صورت و گردنشآسیبی نرساند روز جمعه مقداری زرشک و زعفران را که عباس از قبل خریده بود برداشتند و به خانه ی حاج توکلی رفتند.
همه به استقبال عروس و داماد آمدند انسیه دخترش را بوسید و تبریک گفت خواهرانش ملیحه و بهناز همه او را بوسیدند اما محبوبه مثل آدمهای مسخ شده ساکت در گوشه ای نشست عزیز در کنارش نشست و گفت:
-خوب دخترم سفر خوش گذشت؟
نگاه محبوبه به عزیز همه چیز را برای پیرزن روشن کرد او که طاقت این نگاه مظلومانه و معصوم را نداشت به اتاقش رفت و تا وقت صرف ناهار بیرون نیامد بهناز را دنبال راحله فرستادند تا او هم در جمع خانوادگی باشد.






تا آخر صفحه ی 27