افسانه ی من

گفتم که بیا کنون که من مستم ، مست

ای دختر شوریده دل مست پرست

گفتا که تو باده خوردی و مست شدی

من مست باده می خواهم ، پست

یک شاخه ی
خشک ، زار و غمنک ، شکست !
آهسته فروفتاد و بر خک نشست

آن شاخه ی خشک ، عشق
من بود که مرد
وان خاک ، دلم ... که طرفی از عشق نیست

جز مسخره نیست ، عشق تا بوده و هست

با مسخرگی ، جهانی انداخته
دست
ای کاش که در دل طبیعت می مرد

این طفل حرامزاده ، از روز الست

صد بار شدم عاشق و مردم صد بار

تابوت خودم به گور بردم
صد بار
من غره از اینکه صد نفر گول زدم

دل غافل از
آنکه ،‌گول خوردم صد بار
افسوس که گشت زیر و رو خانه
ی من
مرگ آمد و پرگشود در لانه ی من

من مردم و زنده هست افسانه ی
عشق
تا زنده نگاه دارد افسانه ی
من
افسانه ی من تو بودی ای افسانه
...
جان از کف من ربودی ، ای افسانه
...
صد بار شکار رفتم دل خونین
...
نشناختمت چه هستی ای افسانه
...!!