دلم از اینهمه گرفتاری ، اینهمه خونخواری و تبهکاری، گرفته بود.
رفتم سراغ دوستم.گفتم:
بیا به خاطر یک لحظه فراموشی ، پیمانه ای چند می بزنیم.
بزیر درخت رزی که تنها درخت خانه ی ما بود پناه بردیم.
هنوز اولین پیمانه ی شراب را سر نکشیده بودم که یک قطره آب،
از شکستگی یک شاخه ی سر شکسته ، بدامنم فرو غلطید...
با تعجب از دوستم پرسیدم:

این قطره چه بود ؟ از کجا بارید؟ در آسمانها
که از ابر خبری نیست....
دوستم پاسخی داد، که روحم را تکان داد ،
گفت:درخت رز است که گریه می کند !می خواهد بمابفهماند!
که بی انصافها لااقل خون مرا جلوی چشم من نخورید!...