نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: روایت تكان دهنده پدری كه دختر 10 ساله اش را پس از تجاوز یازده بی ناموس كشت

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    روایت تكان دهنده پدری كه دختر 10 ساله اش را پس از تجاوز یازده بی ناموس كشت

    با خاطرات یك آزاده از اسارت تا آزادی و روزهایی كه دشمن برای خواهر و مادرمان نقشه داشت

    روایت تكان دهنده پدری كه دختر 10 ساله اش را پس از تجاوز یازده بی ناموس كشت

    چیزی كه در آغوشش بود نه چوب، بلكه جنازه دخترش بود كه 9 یا 10 ساله می‌آمد. پیشانی دخترش سوراخ بود. تا پرسیدیم كجا می‌روی؟ گفت: قبرستان كجاست؟ می‌خواهم دخترم را دفن كنم. / وضعیت روحی و جسمی مناسبی نداشت و به نوعی عصبانی به نظر می‌رسید. نمی‌شد از او سوالی كرد. بعد از دفن دخترش و پذیرایی به خودم جرأت كردم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟. گفت: این دخترم است. خودم كشته‌ام. نیروهای عراقی وقتی وارد روستای‌مان شدند مرا به درختی بستند و 11 نفرشان در مقابل چشمانم به دخترم تجاوز كردند. هرچقدر التماس كردم توجه نكردند.به یكی از فرماندهان عراقی گفتم یك اسلحه به من بدهید. خندیدند و پرسیدند اسلحه برای چه؟ خیلی التماس كردم. فرمانده عراقی گفت:‌یك اسلحه به او بدهید. نمی‌دانستند چه كار می‌خواهم بكنم. در حالی كه چند نفرشان مواظب بودند تا به طرفشان شلیك نكنم پیشانی دخترم را نشانه گرفتم و او را كشتم. با خودم گفتم اگر دخترم زنده بماند با این وضعیت چه آینده‌ای در انتظارش خواهد بود؟
    سیدحسن خاموشی یكی از هزاران اسوه صبر و ایثار است. وی پس از چند ماه حضور در جبهه به اسارت دشمن درآمد. خاموشی بعد از 10 سال اسارت روز سوم شهریورماه 69 قدم به خاك میهن اسلامی گذاشت. در اردوگاه‌های «الانبار،«موصل» و «تكریت» روزهای سختی گذرانده و در یكی از روزها در تلاش برای یافتن چهار لغت انگلیسی از یك دیكشنری، 90 ضربه كابل مأموران بعثی عراق را تحمل كرده و قد خمیده‌اش حكایت همان 90 ضربه كابل است. نفر اول كنكور كارشناسی ارشد بوده و در حال حاضر كارشناس ارشد گفتاردرمانی است.

    به گزارش ایسنا؛ مدرسی در دانشگاه و مراكز مشاوره و چاپ مقالاتی در رشته گفتاردرمانی از جمله فعالیت‌های وی بوده است. سیدحسن خاموشی از اسارت تا آزادی و حوادث بعد از آن گفت.

    تجاوز 11 عراقی به دختر 10 ساله
    در روزهای اول جنگ تحمیلی در شهر «كرند غرب» سر جاده می‌ایستادیم تا به رزمنده‌ها كمك كنیم. در یكی از این روزها دیدیم مرد میانسالی به ما نزدیك می‌شود. از دور چیزی شبیه به چوب در آغوشش بود. تشنه و گرشنه و خاك‌آلود بود. از یكی از روستاهای قصرشیرین می‌آمد. اما چیزی كه در آغوشش بود نه چوب، بلكه جنازه دخترش بود كه 9 یا 10 ساله می‌آمد. پیشانی دخترش سوراخ بود. تا پرسیدیم كجا می‌روی؟ گفت: قبرستان كجاست؟ می‌خواهم دخترم را دفن كنم.

    وضعیت روحی و جسمی مناسبی نداشت و به نوعی عصبانی به نظر می‌رسید. نمی‌شد از او سوالی كرد. بعد از دفن دخترش و پذیرایی به خودم جرأت كردم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟. گفت: این دخترم است. خودم كشته‌ام. نیروهای عراقی وقتی وارد روستای‌مان شدند مرا به درختی بستند و 11 نفرشان در مقابل چشمانم به دخترم تجاوز كردند. هرچقدر التماس كردم توجه نكردند.به یكی از فرماندهان عراقی گفتم یك اسلحه به من بدهید. خندیدند و پرسیدند اسلحه برای چه؟ خیلی التماس كردم. فرمانده عراقی گفت:‌یك اسلحه به او بدهید. نمی‌دانستند چه كار می‌خواهم بكنم. در حالی كه چند نفرشان مواظب بودند تا به طرفشان شلیك نكنم پیشانی دخترم را نشانه گرفتم و او را كشتم. با خودم گفتم اگر دخترم زنده بماند با این وضعیت چه آینده‌ای در انتظارش خواهد بود؟

    شب آن روز از شدت ناراحتی خوابم نبرد. از فردا هر كسی از نیروهای سپاه و ارتش را می‌دیدم التماس می‌كردم یك اسلحه بدهند تا جلوی دشمن بایستیم. گفتند نداریم و واقعا هم نداشتند.

    سربازی
    بعد از شنیدن و دیدن ماجرای این مرد و دخترش،به همراه سه نفر از دوستان‌مان كه شهید شده‌اند خودمان را برای اعزام به سربازی معرفی كردیم. چون خیلی دوست داشتم اسلحه به دست بگیرم و به جنگ بعثی‌ها بروم. پس از طی دوره آموزشی در تهران، اوایل اسفندماه 59 عازم خط مقدم شدیم. در برگشت از تهران از شهر خودمان عبور كردیم اما هرچه التماس كردم اجازه ندادند با خانواده‌ام خداحافظی كنم.هرچند حتی دو برادرم را هم دیدم اما هرچه در اتوبوس صدایشان زدم نشنیدند. بعد از بازگشت متوجه شدم هر دوی آنها شهید شده‌اند.

    شهادت شهید شیرودی و اسارت من
    من تا عید سال 60 در جبهه حضور داشتم و در دو عملیات بازی‌دراز و كله قندی جنگیدم و همان روزی كه خلبان علی‌اكبر شیرودی شهید شد من هم اسیر شدم. حتی سقوط هلی‌كوپتر شهید شیرودی را دیدم.

    اعدام صوری و شهادت با لبان تشنه
    عراقی‌ها حدود 20 نفر از رزمندگان ما را كه در جاهای مختلف اسیر شده بودند داخل یك وانت جمع كرده و از طریق قصرشیرین و خسروی به سمت شهر خانقین عراق بردند. آنجا یك اعدام صوری برای ما تشكیل دادند كه عكس‌اش هم موجود است و در یكی از روزنامه‌های عراق چاپ شده است. ما را در یكی از اردوگاه‌ها یا پادگان زندانی كردند. و در حالی كه آب از یك شیلنگ شر شر به زمین می‌ریخت التماس یكی از بچه‌ها برای آب به جایی نرسید و او در نهایت مظلومیت و با لبان تشنه شهید شد.

    90 ضربه كابل به خاطر چهار لغت انگلیسی
    برای 110 نفر یك دیكشنری داشتیم و این دیكشنری تا ساعت 9 شب كه زمان خاموشی بود بین اسرا تقسیم می‌شد. من گفتم در هفت دقیقه نمی‌توان چیزی یاد گرفت چون استخراج لغات زمان‌بر است. گفتم ساعت 9 شب به بعد با مسوولیت خودم دیكشنری را به من بدهید. خاموشی زدند. رفتم زیر پتو و شروع كردم به استخراج لغات انگلیسی. سه تا لغت پیدا كرده بودم كه نگهبان متوجه شد و به عربی به من گفت:‌«حقه باز چرا نخوابیدی»، كتاب را روی صورتم خواباندم و پتو را هم به رویش كشیدم و خوابیدم. در نهایت به خاطر استخراج چهار لغت 90 ضربه كابل خوردم.

    عرق‌مان را به جای آب خوردیم
    در یكی از جابجایی‌ها،‌ما را از اردوگاه‌« الانبار» به «تكریت» می‌بردند. اسرا را به صورت دولا سوار اتوبوس كرده بودند به طوری كه كف اتوبوس را می‌دیدیم. عراقی‌ها هم مدام اتوبوس را نگه می‌داشتند و یا كند می‌رفتند تا ما بیشتر اذیت شویم و در حالی كه از تشنگی هلاك می‌شدیم نگهبانان عراقی هندوانه می‌خوردند و پوست آن را به سمت اسرا پرت می‌كردند. از فرط گرما آن قدر عرق كرده بودیم كه آب جمع شده ناشی از عرق اسرا در فرو رفتگی‌های كف اتوبوس بالا و پایین می‌شد حتی بعضی از اسرا از همین آب می‌خوردند چون تشنگی واقعا كشنده بود.

    وقتی به ایران برگشتیم در یكی از خیابان‌های تهران در حال تردد از كنار یك بازار میوه بودیم. به یك مردی كه ظاهرا فروشنده بود گفتم:اینها چی هستند؟ گفت: هندوانه. گفتم چه جالب!، اینها هندوانه هستند در مورد انگور هم همین سوال‌ها را كردم. آن فروشنده آنقدر انگور و هندوانه داخل اتوبوس ریخت كه حساب نداشت.

    یارگیری ابریشمچی در اردوگاه
    ما را به اردوگاه تكریت بردند. ابریشمچی (از سران منافقان) آمد پشت سیم‌خاردارها و سخنرانی كرد. چون جرأت نداشت داخل اردوگاه بیاید. در حالی كه اگر منظور بخشی از فیلم اخراجی‌ها همین صحنه بود، اشتباه است چون ابریشمچی داخل اروگاه نیامد. گفت: هر كسی بخواهد می‌تواند به ما ملحق شود.

    تكرار تاریخ برای یك شهید
    ما را با قطار وحشت به موصل بردند و پس از پذیرایی با كابل و عبور از تونل وحشت زندانی شدیم.

    غروب بود. از آن طرف اردوگاه صدای تیراندازی شنیده می‌شد. ظاهر بین اسرا و عراقی‌ها درگیری شده بود. «محمد سوری» از اسرای اردوگاه از كنار من رد شد. صلیب سرخ قبلا كتابی به ما داده بود. محمد گفت: خاموشی! كتاب خوبی است بیا با هم بخوانیم. گفتم اول باید ببینم چه خبر است. اما محمد همین كه حرفش تمام شد تیرخورد و افتاد. همه رفته بودند بیخ دیوار. سر محمد سوری را گذاشتم بر روی پاهایم و گفتم: چیزی نیست. خوب می‌شوی. اما یك دفعه خون از سرش بیرون زد. او شهید شده بود. خون محمد به صورتم و زیرپیراهنم پاشید. این زیرپیراهن را تا هشت سال نگه داشتم تا اگر برگشتم به خانواده‌اش بدهم اما وقتی ما را به تكریت بردند همه چیزمان را گرفتند.

    چند سال پس از بازگشت برای امرار معاش تدریس خصوصی زبان انگلیسی می‌كردم. یكی از شاگردانم بازی گوش بود اما به بازی‌های اكشن و جنگی علاقه داشت. یك بار به او گفتم می‌دانی من اسیر بودم؟ گفت: برایم از جنگ بگو. شرط گذاشتم به ازای هر یك خاطره باید یك ساعت به درس توجه كند.

    در یكی از روزها كه مشغول درس دادن به این شاگردم بودم. مادرش وارد اتاق شد و گفت: تعدادی از فامیل‌های‌مان از شهرستان آمده‌اند و پسرشان مفقودالاثر است. می‌خواهند بدانند احتمالا شما اطلاعاتی از پسرشان دارید؟ نام و مشخصات پسرشان را پرسیدم. مادرش گفت:«محمد سوری». با شنیدم نام سوری، ناخودآگاه سرم را به زیر انداختم و گریه كردم. فهمیدند چیزهایی می‌دانم. گفتم محمد بر روی پاهای من شهید شد. آن زمان پیكرهای شهدا مبادله نشده بود. آن جا بود كه فهمیدم دنیا خیلی كوچك است.

    پیش‌بینی آزادی در 30 روز
    نهمین سال اسارتم بود كه از طرف حاج‌آقا ابوترابی به من گفتند به یكی از اسرا درس بدهم.او بعضی اوقات جاسوسی می‌كرد. همه او را می‌شناختند. رفتم خدمت حاج‌آقا ابوترابی گفتم: ‌حاجی، شما بگو سرت را زیر تانك بگذار،‌ این كار را می‌كنم. اما اگر من به این آدم درس بدهم از فردا همه اردوگاه به من یك جور دیگر نگاه می‌كنند. حاجی به حرف‌های من خوب گوش كرد و گفت: خاموشی، تو مگر حضرت علی(ع) را دوست نداری؟ ؟ گفتم چرا كه نه. روایتی از آن حضرت برای من نقل كرد.

    وقتی صحبت‌های حاجی تمام شد یاد حرف‌های سه شب پیش یكی از اسرا به نام عظیم نوایی افتادم. آن شب می‌گفت: من چند سال است می‌گویم دعا كنید آزاد شویم ولی نمی‌شویم. شاید كسی هست كه دعا نمی‌كند یا نشنیده است. امشب از شما می‌خواهم دعا كنید آزاد شویم. راستش آن شب به صحبت‌های عظیم نوایی خندیدم و با خودم گفت: ‌در حالی كه دو كشور در حال جنگ هستند هرگز چنین اتفاقی نمی‌افتد یعنی با شرایط جور درنمی‌آید. باید شرایطش باشد یا نه؟. آن روز گذشت.

    به هر طریق ممكن خودم را به آن فردی كه قرار بود درس بدهم، نزیك كردم و از همان لحظه نظرها نسبت به من برگشت. چون این را به خوبی درك می‌كردم. او خیلی باهوش بود. چون همان اول گفت: تو را فرستادند تا به من درس بدهی. اما من شرط دارم. مرا آزاد كن تا هر كاری بگویی انجام بدهم. در حالی كه فكر می‌كردم سیگار یا چیز دیگری از من خواهد خواس. گفتم: خدایا من چه قولی به این اسیر بدهم تا به حرف‌هایم گوش كند.

    نمی‌دانم خواب بودم یا بیدار كه دیدم صبح شده است. عراقی برای آمارگیری آمده بودند. در این حین دیدم دفتری كه از صلیب سرخ گرفته و در جایی مخفی كرده بودم همان جایی افتاده كه من خوابیده بودم. تعجب كردم این دفتر اینجا چه می‌كند. اگر عراقی‌ها می‌دیدند شدیدا شكنجه می‌شدم. به هر وسیله ممكن دفتر را زیر بالش هل دادیم. بعد از آمارگیری و رفتن عراقی‌ها، صفحه اول دفترچه را باز كردم و دیدم با خط خودم نوشته شده است: فلانی من آزادی شما را در 30 روز تضمین می‌كنم به شرطی كه قول بدهی در این مدت هر چیزی تدریس می‌كنم بنویسی.

    در این گیر و دار یادم آمد قبل از خواب خیلی سعی كردم راه حل منطقی برای این كار پیدا كنم. شاید در همین لحظات خوابم برده بود. اما این را می‌دانم كه قبل از خواب خیلی از خدا خواستم كمكم كند. گفتم خدایا تو توانایی و از تو می‌خواهم كمكم كنی.

    این نوشته را به همان كسی نشان دادم كه قرار بود به او درس بدهم. قهقهه‌ای زد و گفت: ما كه این همه سال تحمل كردیم این یك ماه هم رویش. و به این ترتیب كار ما شروع شد. در حین درس خواندن سعی كردم سوالاتی از زندگی شخصی‌اش بپرسم تا بیشتر احساس دوستی كند. روزها همین‌طور می‌گذشت. همه هم می‌دانستند چه قولی به این اسیر داده‌ام. این را هم بگویم كه تا آن زمان مسایلی از این قبیل زیاد رخ داده بود مثلا یكی خواب دیده بود شش ماه دیگر آزاد می‌شود و ... .

    پنج یا شش روز از این ماجرا می‌گذشت كه حاج آقا ابوترابی گفت: خاموشی! شنیدم گفتی اسرا یك ماه دیگر آزاد می‌شوند؟ گفتم: بله، گفت: برو شایعه كن بگو اشتباه كرده‌ام. چون این آزادی ممكن نیست. جالب این است كه تعدادی از اسرا بر سر یك ضبط صوت یا مرغ و خروس و حتی تسبیح شرط بندی كرده بودند كه در صورت آزادی مال من باشد و اگر اسیری حرفی می‌زد كه نمی‌توانست به آن عمل كند سایر اسرا به شوخی از خجالتش درمی‌آمدند.

    به روزهای بیست و هفتم و بیست و هشتم رسیده بودیم كه حاج‌آقا ابوترابی گفت: فلانی چه دلیلی برای این قولی كه دادی، داری؟

    روز سی‌ام هم رسید. هر یك اسرا با طعنه می‌گفتند: فلانی دیدی. این هم از یك ماه، پس چرا آزاد نشدیم. گفتم تا ساعت 12 شب فرصت دارم. در حال قدم زدن در محوطه اردوگاه بودیم كه رادیو عراق اعلام كرد:«توجه، توجه،تا لحظاتی دیگر رئیس‌جمهور صحبت مهمی با مردم خواهد داشت». اینگونه سخنرانی‌ معمولا هفته‌ای سه بار پخش می‌شد. نشستم پای سیم خاردار. صدام یك ساعت حرف زد. یكی از اسرا گفت:خاموشی،خبری نیست. بلند شو بیا. اما بالاخره صدام در پایان سخنانش گفت: من به عنوان سردار قادسیه اعلام می‌كنم از فردا مبادله اسرا آغاز می‌شود. این جمله آخرش بود.

    همه اسرا مبهوت مانده بودند. یك عده گریه می‌كردند،‌یك عده خوشحالی. در این حین كسی كه من به او درس می‌دادم از میان اسرا بیرون آمد. دیدم دودستی دفترچه را چسبیده. خیلی جدی به من گفت: فلانی ورق بزن ببین 30 روز شده است یا نه؟

    دیدم صفحه آخرش سفید است. گفتم این صفحه چرا سفید است؟ گفت: هرچه شما بگویی در این صفحه می‌نویسم. گفتم بنویس به امید خدا، و سربلند پیش خانواده‌ام برمی‌گردم. گفت: از كجا می‌دانستی آزاد می‌شویم؟. گفتم تو بنده خوب خدایی نه من. خداحافظی كردیم و این خداحافظی تا كنون ادامه دارد من نتوانسته‌ام او را ببینم. اما این اتفاق زندگی مرا عوض كرد.

    می‌خواستم بچه را بكشم
    در میان جمعیت استقبال كننده از اسرا در یكی از خیابان‌های تهران خانمی همراه بچه‌اش ایستاده بود و به آزادگان دست تكان می‌داد. با خودم فكر كردم كه یعنی ممكن است دست یك بچه این قدر كوچك باشد؟ به آن خانم گفتم ممكن است بچه‌ات را به من بدهی؟ گفت: مال خودت. بچه را كه گرفتم دست‌هایش را فشار می‌دادم و صورتش را چنگ می‌زدم. دست خودم نبود. در همین حال راننده اتوبوس چند مشت به من زد و بچه را گرفت. گویا با این حركات بچه را می‌كشتم. اما به خیر گذشت.

    مصائب دوران دانشجویی
    در دوران دانشجویی زیرزمینی نمانده بود كه در شهرك ژاندارمری اجاره نكرده باشم، در آن زمان همسرم هم دانشجو بود. صاحبخانه‌ام ما را از خانه‌اش بیرون كرد و مجبور شدیم یك شب تا صبح در پارك بخوابیم. یك هفته بعد منزلی را اجاره كردیم. در یكی از همان روزها بعد از بازگشت از دانشگاه دیدم اثری از همسرم در منزل نیست. دیدم خونی بر روی زمین ریخته شده است. ابتدا فكر كردم همسرم را كشته‌اند. اما پرس و جو كردم گفتند همسرم را به بیمارستان برده‌اند. همسرم حامله بود.

    ظاهرا حسین گیل كه در یكی از ساختمان‌های اطراف مشغول ساخت فیلم روایت فتح بود از یكی خواسته بود همسرم را كه حالش به هم خورده بود به بیمارستان ببرد اما یادم هست سه روزی می‌شد یك غذای خوب نخورده بودیم. در اثر این حادثه بچه‌مان را از دست دادیم و حتی نزدیك بود همسرم هم از بین برود. همان سال نفر اول كنكور كارشناسی ارشد ایران در رشته خودم شدم. یك سال قبل از آن هم دانشجوی نمونه شده بودم. من برای این موفقیت خیلی زحمت كشیده بودم چون روز اولی كه به دیدار مقام معظم رهبری رفتیم، ایشان فرمودند: «بروید درس بخوانید. آینده كشور مال شماست».

    بازگشت به كار با اعمال شاقه
    سال 82 خودم را بازنشسته كردم. اما پس از چهار پنج سال خانه‌نشینی، بخشنامه‌ای آمد كه بر اساس آن آزادگان و جانبازانی كه خدمت طبیعی خود را انجام نداده‌اند می‌توانند به سر كارشان برگردند در آن زمان من نامه‌ای به رئیس دانشگاه علوم پزشكی تهران نوشتم و او موافقت كرد. اما یك سال مرا دواندند. در دانشكده توانبخشی با این بهانه كه پست نداریم مرا به بیمارستان ضیائیان تهران فرستادند. آنجا هم گفتند جا نداریم. بعد مرا به بیمارستان شریعتی فرستادند. رییس بیمارستان گفت: خاموشی باید تحمل كنی تا حالت اشتغالت را بگیری. گفتم اما من آمده‌ام كار كنم. اینجا بود كه یك سال پاركینگ نشینی من آغاز شد.

    پاركینگ استادان پذیرای من شد
    پاركینگ اساتید دانشگاه شده بود محل استقرار من. در تابستان كولر ماشینم روشن بود در زمستان بخاری آن. به هر حال مجبور بودم چون گفته بودند باید حضور فیزیكی داشته باشی. این در حالی است كه من در دانشكده توانبخشی مدیر گروه بودم و باید به سر كارم باز می‌گشتم.

    مردم فكر می‌كنند خوردیم و بردیم
    آنقدر گفتند فلان خدمت را به ایثارگران می‌دهیم و البته به خیلی‌هایش عمل نشد كه مردم فكر می‌كنند ما خوردیم و بردیم. همین دو سال قبل طی بخشنامه‌ای اعلام شد هر جانبازی می‌تواند یك خودرو بدون پرداخت حق گمركی از خارج وارد كند اما این بخشنامه عملی نشد. یا این كه من در دانشگاه مدیر گروه بودم و واكنش دیگران نسبت به خودم را به خوبی درك می‌كردم. همه فكر می‌كردند با استفاده از سهمیه وارد دانشگاه شده‌ام در صورتی كه از هیچ سهمیه‌ای استفاده نكردم.

    افراط و تفریط در بیان مسائل جنگ
    مسایل جنگ خوب بیان نشد،‌افراط و تفریط ‌ها در نقل خاطرات جنگ هم را كار را پیچیده تر كرد. مثلا متأسفانه در مورد اسارت این مسئله جا افتاده است كه اسرا سینه می‌زدند و عراقی‌ها آنها را به خاطر سینه‌زنی شكنجه می‌كردند. یعنی واقعا ما در اسارت به غیر از سینه‌زنی كار دیگری نداشتیم؟

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/