ماهي کوچولوي من

اين يک نوشته ي زيبا از يکي از پدران بچه هاي سندرم داون است که دلم نيامد خودم تنهايي بخوانمش:

ماهي کوچولوي من چند روزي ديگر هفت ساله ميشود و اولين يادگاري براي همه ما در هفت سالگي رفتن به مدرسه است . از چند ماه پيش تمام دغدغه ام تلاش براي ثبت نام مهيار در کلاس اول مدارس عادي بود چه اينکه اين شايد تمام هدفم بود در طول ساليان. و ديروز محقق شد اين مهم برايم، با کمک انسانهائي چون هميشه بزرگ .
m 75

تست هوش مهيار ديروز انجام شد و نتيجه اش تشخيص مرزي بودن مهيارم بود و اين يعني برآورده شدن تمام آرزوي اين چند سال و اخذ مجوز رسمي براي ورود مهيار به کلاس اول درمدارس عادي . براي من پدر داراي فرزند سندرم دان شايد راحت ترين و کم دردسر ترين راه آموزش ، فرستادن فرشته آسمانيم به مدرسه استثنائي باشد و حتي شايد در آنجا در آموزش الفباء و خواندن و نوشتن موفق تر هم بشود.



اما نگاه به اين واقعيت که قسمت بيشتر آموزش اين بچه ها از راه تقليد است ، از نظر من مدرسه استثنائي برايش يعني افت آموزشي . چه اينکه هدفم در آموزش مهيار تنها خواندن و نوشتن صرف نيست بلکه آموزش زندگي است .



مهيار ما را با ديگراني چون ما پيوند داده است و خود جلودار آموزش بچه هاي سندرم دان شده است . اکنون ديدن مهيار ، اميد شان داده است به آموزش بيشتر اين فرشته هاي آسماني از همه جاي دنيا.


رفتن مهيار به مدرسه عادي ، حداقل نتيجه اش براي ساير فرشته هاي آسماني ، يعني تلاش بيشتر بسياري ديگر از خانواده ها براي رسيدن به اينجا که ما آمده ايم و اين يعني خود آموزش بيشتر و در نهايت موفقيت شان. فرستادن مهيار به مدرسه عادي يعني تحمل بسياري چيزها که عذاب آور است برايم و من قسمتي از آن را از چند سال پيش در دم درب مهد کودک گلها تجربه کردم در همان اوايلش .



خصوصا آنکه اولياء امروزي که با نگاهي ريز بينانه و دقيق تمام فعاليتهاي آموزشي بچه هاشان را تعقيب دارند، برايشان سخت است نشستن يک بچه سندرم دان کنار فرزندشان و من به آنها حق ميدهم چه که شايد من هم جايشان بودم اينگونه ميشدم ، کسي چه ميداند .



حقيقتا تمام نتيجه و تصميم را به او سپرده بودم . چه آنکه بعد از تولد مهيار نيز تنها آن کردم که احساس داشتم بر آن مکلف شده ام و هميشه نتيجه اش را سپرده ام به خدائي که به واسطه اين فرشته اي که به من داده است در امتحانم. تسليم بودم و انصافا هم براي شنيدن جواب منفي آماده بودم . چون که هنوز هم مرددم به اينکار و نميدانم آيا ميتوانم از زير اين مسئوليت جديد برآيم يا نه همان کنم که تاکنون متداول بوده است .



بعد از اين گفته ها و شنيده ها که بدون حضور مهيارم بود ، تست شروع شد . در طول اين مدت ، مهيار در حال بازي بود با آنها در اطاقي ديگر و دورش مي چرخيدند و او در پاسخگوئي همراهي دوستان جديدش را مي خواست نه مرا . از اطاق بيرون آمدم و فال گوش ايستادم دم در . ماهي کوچک حالا داشت ميشمرد. ا ، 2 ، 3، .... بعد از گفتن 10 تشويق ميخواست که همراهانش نميداستند .



از پشت درب برايش دست زدم . از رنگها و نام ها و پدر و مادر و شهر و استان و ايران و بسياري که از او دست جمعي مي پرسيدند و او کم و بيش جواب ميداد . خيلي ها را نيم بند مي گفت ، اصلا برايم مهم نبود ولي هر چه بود مقصود را مي رساند. در جوابگوئي به پازل هاي نقاشي من رفتم داخل و کمکش کردم چرا که مهيار تاکنون نديده بود شبيه اش را .



تعدادي را ميدانست و تعدادي را هم نه . تشخيص اوليه مهيار را در حد 70 تا 80 دانستند و اين يعني همه چيز برايم تا اين لحظه و آن به واقع مجوز ورود مهيار به مدارس عادي بود . تلاش مي کنم همه چيز اين پروسه جديد را نيز تحمل کنم .مخصوصا نگاه تحقير آميز يا دلسوزانه ساير پدر و مادرها و معلم و مدير و تحمل بسياري رفتارهاي ديگر را .



من پي همه چيز را به تنم ماليده ام تا مهيارم اميد هاي اين گروه را که با ما همراهند نگه دارد . اما براي گذر از همه اين مراحل ، باز اين ماهي من کمکم کرد .
او خود را اثبات کرد تا ديگران به دليل تلاش براي بهتر شدن دوستش بدارند.
و دوباره دوستان کوچولوي مهد گلها ، با عشقي وصف ناپذير او را به خود مي فشارند و اولياء شان که همه ديگر مهيار را ميشناسند، به او محبت مي کنند .

و اين خواسته پدر از توست پسرم ، ماهي من ، کوچولوي من ، کمکم کن
منبع: کودکان استثنايي، با تلخيص
سایت تبیان