خاک


به یاد دیاری که
در تمامی لحظه ها
یکا یک یافته ها یمان
نام پاکش را فریاد میزنند
و به یاد هم دیارا نی که
هر جا که باشند
یادشان در دل ماست



برخيز شتربانا بربند کجاوه
کز شرق عيان گشت همی رايت کاوه
از شاخه شجر برخواست آوای چکاوه
مسطور سفر٬ حسرت من گشت حلاوه

بگذر بشتاب اندر از رود سماوه
در ديدهء من بنگر درياچه ساوه

ماييم که از خاک بر افلاک رسانديم
خاک عرب از شرق به اقصی گذرانديم
دريای شمالی را بر شرق نشانديم
وز بحر جنوبی به فلک گرد فشانديم

در چين و خُتن ولوله از هيبت ما بود
در مصر و عدن غلغله از شوکت ما بود
در اندلس و روم عيان قدرت ما بود
غرناطه و اشبيليه در طاعت ما بود

برخيز شتربانا بربند کجاوه
کز شرق عيان گشت همی رايت کاوه




امروز گرفتار غم و محنت و رنجيم
در داو فره باخته اندر شش و پنجيم
با ناله و افسوس در اين دير سپنجيم
چون زلف عروسان همه در چين و شکنجيم
هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجيم
ماييم که در سوگ و طرب قافيه سنجيم
جغديم به ويرانه، هزاريم به گلزار

افسوس که این مزرعه را آب گرفته
دهقانِ مصیبت زده را خواب گرفته
خونِ دلِ ما رنگِ میِ ناب گرفته

وز سوزش تب پیکرمان تاب گرفته
رخسارِ هنر، گونهء مهتاب گرفته
چشمانِ خرد پرده زِ خوناب گرفته
ثروت شده بی مایه و صحت شده بیمار

ابری شده بالا و گرفته است فضا را
وز دود و شرر تيره نموده است هوا را
آتش زده سکان زمين را و سما را
سوزانده به چرخ اختر و در خاک گياه را

ای واسطهء رحمت٬ حق بهر خدا را
زين خاک بگردان ره طوفان بلا را
بشکاف ز هم سينهء اين ابر شرر بار

برخيز شتر بانا بربند كجاوه
كز شرق عيان گشت همي رايت كاوه
وز شاخ شجر برخواست آواي چكاوه
وز طول سفر حسرت من گشت علاوه