نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: داستان واقعی: پایان غم انگیز یک عشق!

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض داستان واقعی: پایان غم انگیز یک عشق!

    داستان من از اونجا شروع شد كه پسر عمم پوريا اومد خواستگاريم .
    رابطه ی من و پوريا در كل خوب بود ، هميشه و همه جا هوامو داشت و مثل يه داداش بود واسم . من تا روزی كه اومد خواستگاريم خبری از احساسش نداشتم ... منم دوسش داشتم و عاشق شخصيتش بودم اما با اين حال به دليل بيماريم بهش جواب رد دادم . پوريا گفت تا هر وقت كه لازم باشه به پات ميمونم و منم قبول كردم ...
    بعد از اون روز من و پوريا اكثر وقتمون رو با هم ميگذرونديم . عاشقانه همديگه رو دوست داشتيم اما هرگز حرفی از عشق نميزديم و عشقمون رو پنهان ميكرديم ، چراكه نمی خواستيم رابطه ی خوبی كه با هم داشتيم رو خراب كنيم !
    روزها به خوبی و خوشی می گذشت تا اينكه فصل امتحانات پايان ترم رسيد . پوريا زياد به درس اهميت نمی داد و به همين دليل هميشه با پدرش مشكل داشت .
    يه روز پوريا كتاب به دست اومد خونمون ، ديدم پكره لبخند زدم و
    گفتم : باز كه ناراحتي ؟!
    پوريا : اين آخرين امتحانمه ، بابام گفته اگه امتحاناتمو بد داده باشم بايد برم اميديه خونه ي داييم و واسه شهريور درس بخونم و از همه چيز ممنوع ميشم .
    گفتم : عيبي نداره ، خودتو ناراحت نكن . ايشالا كه پاس ميكني .
    پوريا : آخه بيشتر امتحانامو غيبت كردم و تجديد تو شاخشه .
    گفتم : حقته چرا درس نخوندی كه حالا پشيمون شي ؟
    پوريا : آخه ناراحتي من واسه اينه كه اگه برم اميديه از تو دور ميشم ...
    گفتم : بين من و تو هيچي نيست پس از اين حرفا نزن !
    پوريا : خودت خوب ميدوني كه من عاشقتم !!!
    با گفتن اين حرف هردومون سكوت كرديم ....
    امتحانات تموم شده بود و پوريا رفته بود كه كارنامشو بگيره . اون روز پوريا نيومد خونمون و تا شب ازش خبری نداشتم تا اينكه آخر شب رفتم خونشون و ديدم تنها نشسته توی اتاقش .
    گفتم پوريا گند زدي ؟؟
    با بغضي كه توي گلوش بود گفت آخر هفته ميرم اميديه ... و ديگه حتي يه كلمه هم باهام حرف نزد .
    چشم رو هم گذاشتم آخر هفته اومد و توي اين 7 روز پوريا نيومده بود خونمون . با خودم گفتم لابد واسه خداحافظي هم نمياد ...

    امروز 1 تير 84
    ساعت حدودأ 5-6 عصر بود كه ديدم در ميزنن ، پوريا بود !!!
    ساك به دست اومده بود واسه خداحافظي .
    از هممون خداحافظي كرد و بدون اينكه چيزي بگه رفت ...
    ديگه داشت ازش بدم ميومد ، يك هفته اي از رفتنش ميگذشت اما از پوريا خبري نبود . نه زنگی ، نه اس ام اسی ! ديگه احساس خوبی نداشتم ذهنم پر از فكرای پليد بود ...
    ديگه آمار روزا از دستم در رفته بود كه پوريا زنگ زد . صداش خيلی شاد بود . من اما خيلی از دستش ناراحت و عصبی بودم . وقتی می خواست خداحافظی كنه گفت معذرت می دونم از دستم ناراحتی . همش به تو فكر ميكنم اما وقتی صداتو ميشنوم دلتنگيم بيشتر ميشه ، واسه همين زياد نميتونم بهت زنگ بزنم ...

    امروز 15 تير 84
    و هنوز پوريا برنگشته بود تا اينكه يكی از فاميلامون توی ماهشهر فوت كرد . پوريا بهم زنگ زد و گفت با خونوادت بيا ماهشهر منم ميام كه ببينمت ...
    خوشحال بودم كه دارم ميرم ديدنش .
    3 روز توي ماهشهر با هم بوديم و ديگه وقتش رسيده بود كه من برگردم . رفتم پيش پوريا و گفتم بازم داريم جدا ميشيم ...! گفت قول ميدم هفته ى آينده با بابام برگردم گچ !
    ديگه از برگشتن زياد ناراحت نبودم . توی راه به اين فكر ميكردم كه پوريا تموم زندگيم شده و من واقعأ عاشقش شدم ...
    ما توی اون يك هفته ساعت وار بهم اس ام اس ميداديم اما پوريا همش از مرگ حرف ميزد . در حدی كه بهش گفتم اگه بازم از مرگ حرف بزنی ديگه اس نميدم .

    امروز 25 تير 84
    يه روز به اومدن پوريا مونده بود ...
    تقريبأ ديگه غروب شده بود كه پوريا بهم زنگ زد و با خوشحالی گفت با پسر داييش داره ميره اميديه واسه اوردن كتاباش و آخر شب به طرف گچ حركت ميكنن ...
    ديگه از پوريا خبری نداشتم . ساعت 10 شد و خبري از پوريا نشد . دلم آشوب بود . تا الان بايد ميرسيد ...
    تقريبأ ساعت از 12 گذشته بود كه تلفن خونه زنگ زد .
    با عجله گوشی رو برداشتم ، داييم بود .
    داشت گريه ميكرد ...
    گفت : پوريا ....... پوريا ....... تصادف كرد و ... فوت كرده ...........
    ديگه چيزی نمی شنيدم ، نمی خواستم بشنوم ...
    به پوريا زنگ زدم ، در دسترس نبود ! داشتم ديوونه می شدم اما نمی خواستم باور كنم .
    رفتم خونه ی خالم اونجا هم حرف از مردن پوريا بود نه يه دروغ بزرگ
    با بابام رفتيم خونه ی عمم (مادر پوريا) از خونشون صدای جيغ ميومد ...
    حالم بد بود ، برگشتم خونمون و تا صبح منتظر زنگ پوريا بودم ...


    و پوريا هنوز زنگ نزده ...
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. 5 کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/