برنجد گلوئی که بی خون بود

خفه گردد از خونش افزون بود


هران مال کاید درین دستگاه

بران خفته دان تند ماری سیاه


ستودان این طاق آراسته

ستونی تهی دارد از خواسته


چو در طاق این صفه خواهیم خفت

چه باید شدن با سیه مار جفت


دل از بند بیهوده آزاد کن

ستمگر نه‌ای داد کن داد کن


ز بیداد دارا به ار بگذری

گر او بود دارا تو اسکندری


ببین تا چه دید او ز کشت جهان

تو نیز آن مکن تا نه بینی همان


چه کردی ببین تا جهان یافتی

از آن کن که اقبال ازان یافتی


شه از پاسخ پیر فرتوت سال

گرفت آن سخن را مبارک به فال


ز خدمت کشی کرد و بنواختش

بسی گنج زر پیشکش ساختش


بزرگان ایران ز فرهنگ او

ترازو نهادند با سنگ او


شتابندگان از در بارگاه

ستایش گرفتند بر بزم شاه


کزین بارگه گر چراغی نشست

فروزنده خورشیدی آمد به دست


ز ما گر شبی رفت روزی رسید

گلی رفت و گلشن فروزی رسید


جوی زر ز جوینده‌ای روی تافت

فرو دید و زر جست و گنجینه یافت


ز دریا دلی شاه دریا شکوه

نوازش بسی کرد با آن گروه


چو دیدند شه را رعیت نواز

ز بیداد دارا گشایند راز


که تا دور او بود در گرم و سرد

کس از پیشه خویشتن برنخورد


ز خلق آن چنان برد پیوند را

که سگ وا نیابد خداوند را


به نیکان درآویخته بدسگال

کسی را امانت نه بر خون و مال


تظلم کنان رفته زین مرز و بوم

مروت به یونان و مردی به روم


کسی را که نزدیک او سنگ بود

ز چندین سپاه آن دو سرهنگ بود


چو بد گوهران را قوی کرد دست

جهان بین که چون گوهرش را شکست


سریر بزرگان به خردان سپرد

ببین تا سرانجام چون گشت خرد


نه بس داوری باشد آن سست رای

که سختی رساند به خلق خدای


گرانمایگان را درآرد شکست

فرومایگان را کند چیره دست


نه خسرو شد آن کس که خس پرورست

خسی دیگر و خسروی دیگرست


نمانده درین ملک بخشایشی

نه در شهر و در شهری آسایشی


خراشیده از کینه‌ها سینه‌ها

شده عصمت از قفل گنجینه‌ها


خرابی درآمد بهر پیشه‌ای

بتر زین کجا باشد اندیشه‌ای


که پیشه‌ور از پیشه بگریختست

به کار دگر کس درآویختست


بیابانیان پهلوانی کنند

ملک‌زادگان دشتبانی کنند


کشاورز شغل سپه ساز کرد

سپاهی کشاورزی آغاز کرد


جهان را نماند عمارت بسی

چو از شغل خود بگذرد هر کسی


اگر پیش ازین دادگر خفته بود

همان اختر گیتی آشفته بود


کنون دادگر هست فیروزمند

ازینگونه بیداد تا چند چند


هراسنده شد زین سخن شهریار

منادی برانگیختن در هر دیار


که هر پیشه‌ور پیشه خود کند

جز این گرچه نیکی کند بد کند


کشاورز بر گاو بندد لباد

ز گاو آهن و گاو جوید مراد


سپاهی به آیین خود ره برد

همان شهری از شغل خود نگذرد


نگیرد کسی جز پی کار خویش

همان پیشه اصلی آرد به پیش


ز پیشه گریزنده را باز جست

بدان پیشه دادش که بود از نخست


عملهای هر کس پدیدار کرد

همه کار عالم سزاوار کرد


جهان را ز ویرانی عهد پیش

به آبادی آورد در عهد خویش


جهان داشت بر دولت خویش راست

جهان داشتن زیرکان را سزاست