جهاندار با فتح دمساز گشت

شبانگه به آرامگه بازگشت


چو گلنارگون کسوت آفتاب

کبودی گرفت از خم نیل آب


نگهبان این مار پیکر درفش

زر اندود بر پرنیان بنفش


رقیبان لشگر به آیین پاس

نگهبان‌تر از مرد انجم شناس


یزکداری از دیده نگذاشتند

یتاقی که رسمی است می‌داشتند


سحرگه که آمد به نیک اختری

گل سرخ بر طاق نیلوفری


سکندر برون آمد از خوابگاه

برآراست بر حرب دشمن سپاه


روان کرد رخش عنانتاب را

برانگیخت چون آتش آن آب را


به قلب اندرون پای خود را فشرد

بهر پهلوی پهلوی را سپرد


چپ و راست را بست از آهن حصار

فرو برد چون کوه بیخ استوار


همان لشگر زنگ و خیل حبش

به هر گوشه‌ای گشته شمشیرکش


حبش بریمین بربری بریسار

به قلب اندرون زنگی دیوسار


چو نوبت زن شاه زد کوس جنگ

جرس دار زنگی بجنباند زنگ


در آمد به غریدن ابر سیاه

ز ماهی تف تیغ برشد به ماه


چنان آمد از هر دو لشگر غریو

کزان هول دیوانه شد مغز دیو


گره بر گلوها فروبست گرد

ز بی خونی اندامها گشت زرد


ز گرز گران سنگ و شمشیر تیز

میانجی همی جست راه گریز


ز بس شورش رق روئینه طاس

به گردون گردان در آمد هراس


ز خر مهرهٔ مغز پرداخته

زمین مغز کوه از سر انداخته


ز روئین دز کوس تندر خروش

به دزهای روئین درافتاد جوش


ز نای دمیده بر آهنگ دور

گمان بود کامد سرافیل و صور


ز بس کوفتن بر زمین گرز و تیغ

ز هر غار بر شد غباری به میغ


ز منقار پولاد پران خدنگ

گره بسته خون در دل خاره سنگ


کمان کج ابرو به مژگان تیر

ز پستان جوشن برآورده شیر


کمند گره دادهٔ پیچ پیچ

به جز گرد گردن نمی‌گشت هیچ


چو هندوی بازیگر گرم خیز

معلق زنان هندوی تیغ تیز


ز موزونی ضربهای سنان

به رقص آمده اسب زیر عنان


به زنبورهٔ تیر زنبور نیش

شده آهن و سنگ را روی ریش


زمین خسته از خون انجیدگان

هوا بسته از آه رنجیدگان


برآراسته قلب شاه از نبرد

چو کوهی که انباشد از لاجورد


همان تیغزن زنگی سخت کوش

برآورده چون زنگ زنگی خروش


کفیده دل و بر لب آورده کف

دهن باز کرده چو پشت کشف


چو از هر دو سو گشت قلب استوار

ز هر دو سپه رفت بیرون سوار


نمودند بسیار مردانگی

هم از زیرکی هم ز دیوانگی


برآورد زنگی ز رومی هلاک

که این نازنین بود و آن هولناک


شه از نازنین لشگر اندیشه کرد

که از نازنینان نیاید نبرد


به دل گفت آن به که شیری کنم

درین ترسناکان دلیری کنم


چو لشگر زبون شد در این تاختن

به خود باید این رزم را ساختن


برون شد دگر باره چون آفتاب

که آرد به خونریزی شب شتاب


تنی چند را زان سپاه درشت

به یک زخم یک زخم چون سگ بکشت


کسی کان چنان دید بنیاد او

تهی کرد پهلو ز پولاد او


سپهدار رومی چو بی جنگ ماند

تکاور سوی لشگر زنگ راند


پلنگر که او بود سالار زنگ

بدانست کامد ز دریا نهنگ


به یاران خود گفت کاین صید خام

کجا جان برد چون در آید به دام


سلیحی ملک وار ترتیب کرد

به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد


به پوشید خفتانی از کرگدن

مکوکب به زر زاستین تا بدن


یکی خود پولاد آیینه فام

نهاد از بر فرق چون سیم خام


درفشان یکی تیغ چون چشم گور

پلارک درو رفته چون پای مور


برآهیخت و آمد بر تند شیر

نشاید شدن سوی شیران دلیر


بغرید کای شیر صید آزمای

هماوردت آمد مشو باز جای


مرو تا نبرد دلیران کنیم

درین رزمگه جنگ شیران کنیم


به بینیم کز ما بلندی کراست

درین کار فیروزمندی کراست


ز جوشیدن زنگی خامکار

بجوشید خون در دل شهریار


چو بدخواه کین در خروش آورد

ستیزنده را خون به جوش آورد


سکندر بدو گفت چندین ملاف

مران بیهده پیش مردان گزاف


ز مردانگی لاف چندین مزن

هراسان شو از سایهٔ خویشتن


بترس ار چه شیری ز شیرافکنان

دلیری مکن با دلیر افکنان


تنی را که نتوانی از جای برد

به پرخاش او پی چه خواهی فشرد


به پهلوی شیر آنگهی دست کش

که داری به شیر افکنی دستخوش


به تاراج خود ترکتازی کنی

که گنجشک باشی و بازی کنی


بیا تا بگردیم میدان خوشست

ببینیم کز ما که سختی کشست


گرفته مزن در حریف افکنی

گرفته شوی گر گرفته زنی


بر آشفت زندگی ز گفتار شاه

به چالش درآمد چو دود سیاه


فروهشت بر ترک شه تیغ را

ز برق آتشی کی رسد میغ را


برآشفته شد شاه از آن زشت روی

چو تیغ از تنش سر برآورد موی


به تندی یکی تیغ زد بر تنش

نشد کارگر زخم بر جوشنش


بسی جمله بر یکدیگر ساختند

یکی زخم کاری نینداختند


بدینگونه تا شب درآمد بسر

نشد زخم کس در میان کارگر


چو زنگی شد از جنگ خسرو ستوه

بدو گفت خورشید شد سوی کوه


شب آمد شبیخون رها کردنیست

به میعاد فردا وفا کردنیست


سیه کار شب چون شود شحنه سود

برون آید آتش ز گردنده دود


کنم با تو کاری در این کارزار

که اندر گریزی به سوراخ مار


به شرطی که چون صبح راند سپاه

تو را نیز چون صبح بینم پگاه


بگفت این و از حربگه بازگشت

برین داستان شاه دمساز گشت


به مهلت ز شب عذر خواه آمدند

ز میدان سوی خوابگاه آمدند


چو روز دگر چشمهٔ آفتاب

برانگیخت آتش ز دریای آب


دو لشگر به هم برکشیدند کوس

چو شطرنجی از عاج و از آبنوس


تذروان رومی و زاغان زنگ

شده سینهٔ باز یعنی دو رنگ


سیاهان چو شب رومیان چون چراغ

کم و بیش چون زاغ و چون چشم زاغ


برآمد یکی ابر زنگار گون

فرو ریخت از دیده دریای خون


در آن سیل کز پای شد تا به فرق

یکی تشنه مانده یکی گشته غرق


جهان خسرو آهنگ پیکار کرد

به بدخواه بر چشم بد کار کرد


برآراست بازار ناورد را

برانگیخت ز آب روان گرد را


کژ اکندی از گور چشمه حریر

بپوشید و فارغ شد از تیغ و تیر


یکی درع رخشندهٔ چشمه دار

که در چشم نامد یکی چشمه وار


سنان کش یکی نیزهٔ سی ارش

به آب جگر یافته پرورش


حمایل یکی تیغ هندی چو آب

به گوهرتر از چشمهٔ آفتاب


کلاهی ز پولاد چین بر سرش

که گوهر به رشک آمد از گوهرش


برآویخته ناچخی زهردار

به وقت زدن تلخ چون زهر مار


نشست از بر بارهٔ کوه فش

به دیدن همایون به رفتار خوش


روان کرد مرکب به میعادگاه

پذیره که دشمن کی آید ز راه


نیامد پلنگر که پژمرده بود

به اندیشه لنگر فرو برده بود


دگر زنگیی را چو عفریت مست

فرستاد تا گوهر آرد به دست


به یک ناچخ شه که بر وی رسید

ز زنگی رگ زندگانی برید


دگر دیوی آمد چو یکپاره کوه

کزو چشم بینندگان شد ستوه


همان خورد کان ناسزای دگر

چنین چند را خاک خارید سر


سیه روی‌تر زان یی دیو سار

به پیچش درآمد چو پیچنده مار


بر او نیز شه ناچخی راند زود

به زخمی برآورد ازو نیز دود


سیاهی دگر زان ستمگاره‌تر

به حرب آمد از شیر خونخواره‌تر


همان شربت یار پیشینه خورد

زمانه همان کار پیشینه کرد


نیامد دگر کس به میدان دلیر

که ترسیده بودند از آن تند شیر


عنان داد خسرو سوی خیل زنگ

برون خواست بدخواه خود را به جنگ


پلنگر چو دید آن چنان دستبرد

شد اندامش از زخم ناخورده خرد


اگر خواست ورنه جنیبت جهاند

سوی حربگه کام و ناکام راند


عنان بر شه افکند چالش کنان

به صد خاریش بخت مالش کنان


بسی زخمها زد به نیروی سخت

نشد کارگر بر خداوند بخت


شه شیر زهره بر آن پیل زور

بجوشید چون شیر بر صید گور


پناهنده را یاد کرد از نخست

نیت کرد بر کامگاری درست


طریدی بناورد زنگی نمود

که بر نقطه پرگار تنگی نمود


به چالشگری سوی او راند رخش

برابر سیه خنده زد چون درخش


چنان زد بر او ناچخ نه گره

که هم کالبد سفته شد هم زره


به یک باد شد کشتی خصم خرد

فرو ماند لنگر پلنگر به مرد


بفرمود شاه از سربارگی

که لشگر بجنبد به یکبارگی


سپاه از دو سو جنبش انگیختند

شب و روز را درهم آمیختند


ز بیم چکاچک که آمد ز تیر

کفن گشت در زیر جوشن حریر


ترنگا ترنگ درفشنده تیغ

به مه درقها را برآورده میغ


تنوره ز تفتیدن آفتاب

به سوزندگی چون تنوری بتاب


ز جوشیدن سر به سرسام تیز

جهان کرده از روشنائی گریز


ز بس زنگی کشته بر خاک راه

زمین گشته در آسمان رو سیاه


عقیق از شبه آتش افروخته

شبه گشته در آسمان سیه سوخته


سبک شد شبه گشت گوهر گران

چنین است خود رسم گوهر گران


اسیر سمنبرک شد مشک بید

غراب سی صید باز سپیده


سراسیمگی در منش تاخته

ز رخت خرد خانه پرداخته


ز دلدادن چاوشان دلیر

دلاور شده گور بر جنگ شیر


زگفتن که هوی و دگر باره‌هان

برآورده سر های و هوی از جهان


ستیز دو لشگر چو از حد گذشت

زمانه یکی را ورق در نوشت


قوی دست را فتح شد رهنمون

به زنهار خواهی درآمد زبون


در آن تاختن لشگر رومیان

به زنگی کشی بسته هر سو میان


سکندر به شمشیر بگشاد دست

به بازار زنگی در آمد شکست


چو زنگی درآمد به زنگانه رود

ز شهرود رومی برآمد سرود


سر رایت شاه بر شد به ماه

ز غوغای زنگی تهی گشت راه


فرو ریخت باران رحمت ز میغ

فرو نشست زنگار زنگی ز تیغ


ستاده ملک زیر زرین درفش

ز سیفور بر تن قبای بنفش


ز هر سو کشان زنگیی چون نهنگ

به گردن در افسار یا پالهنگ