دست ناکرده چندگونه کنیز
خلخی دارد و ختائی نیز
هریکی از چهره عالم افروزی
مهر سازی و مهربان سوزی
در میانه کنیزکی چو پری
برده نور از ستاره سحری
سفته گوشی چو در ناسفته
در فروشش بها به جان گفته
لب چو مرجان ولیک لؤلؤبند
تلخ پاسخ ولیک شیرین خند
چون شکر ریز خنده بگشاید
خاک تا سالها شکر خاید
گرچه خوانش نواله شکرست
خلق را زو نواله جگرست
من که این شغل را پذیره شدم
زان رخ و زلف و خال خیره شدم
گر تو نیز آن جمال و دلبندی
بنگری فارغم که بپسندی
شاه فرمود کاورد نخاس
بردگان را به شاه بردهشناس
رفت و آورد و شاه در همه دید
با فروشنده کرد گفت و شنید
گرچه هریک به چهره ماهی بود
آنکه نخاس گفت شاهی بود
زانچه گوینده داده بود خبر
خوبتر بود در پسند نظر
با فروشنده گفت شاه بگوی
کاین کنیزک چگونه دارد خوی
گر بدو رغبتی کند رایم
هرچه خواهی بها بیفزایم
خواجه چین گشاده کرد زبان
گفت کین نوشبخش نوش لبان
جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست
کارزو خواه را ندارد دوست
هرچه باید ز دلبری و جمال
همه دارد چنانکه بینی حال
هرکه از من خرد به صد نازش
بامدادان به من دهد بازش
کاورد وقت آرزو خواهی
آرزو خواه را به جان کاهی
وانکه با او مکاس بیش کند
زود قصد هلاک خویش کند
بد پسند آمدست خوی کنیز
تو شنیدم که بد پسندی نیز
او چنین و تو آنچنان بگذار
سازگاری کجا بود در کار
از من او را خریده گیر به ناز
داده گیرم چو دیگرانش باز
به که از بیع او بداری دست
بینی آن دیگران که لایق هست
هرکه طبعت بدو شود خشنود
بیبها در حرم فرستش زود
شاه در هرکه دید ازان پریان
نامدش رغبتی چو مشتریان
جز پریچهره آن کنیز نخست
در دلش هیچ نقش مهر نرست
ماند حیران در آنکه چون سازد
نرد با خام دست چون بازد
نه دلش میشد از کنیزک سیر
نه ز عیبش همیخرید دلیر
عاقبت عشق سر گرائی کرد
خاک در چشم کدخدائی کرد
سیم در پای سیم ساق کشید
گنبد سیم را به سیم خرید
در یک آرزو به خود در بست
کشت ماری وز اژدهائی رست
وان پری رو به زیر پرده شاه
خدمت اهل پرده داشت نگاه
بود چون غنچه مهربان در پوست
آشکارا ستیز و پنهان دوست
جز در خفت و خیز کان دربست
هیچ خدمت رها نکرد از دست
خانهداری و اعتماد سرای
یکیک آورد مشفقانه به جای
گرچه شاهش چو سرو بالا داد
او چو سایه به زیر پای افتاد
آمد آن پیرهزن به دم دادن
خامه خام را به خم دادن
بانگ بر زد بر آن عجوزه خام
کز کنیزیش نگذراند نام
شاه از آن احتراز کو میساخت
غور دیگر کنیزکان بشناخت
پیرزن را ز خانه بیرون کرد
به افسونگر نگر چه فسون کرد
تا چنان شد به چشم شاه عزیز
که شد از دوستی غلام کنیز
گرچه زان ترک دید عیاری
همچنان کرد خویشتنداری
تا شبی فرصت آنچنان افتاد
کاتشی در دو مهربان افتاد
پای شه در کنار آن دلبند
در خزیده میان خز و پرند
قلعه آن در آب کرده حصار
وآتش منجنیق این بر کار
شاه چون گرم گشت از آتش تیز
گفت با آن گل گلاب انگیز
کاری رطب دانه رسیده من
دیده جان و جان دیده من
سرو با قامتت گیاه فشی
طشت مه با تو آفتابه کشی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)