با همه این که از کیسه کشیدن و سر شستن نفرت داشت، از جا بلند شد و روی لحاف کرسی ایستاد. چشمان درشتش غرق اشک بود. چشمان رحیم!

دماغش را مرتب بالا می کشید. غبغب سپید کوچکش مرا به بوسیدن او تشویق می کرد. باز گفت:

- می خواهم بیایم.

- می خواهی دست هایت را کیسه بکشم؟ می خواهی سرت را بشورم؟

سر را به علامت مثبت تکان داد. لب هایش را جمع کرد و گفت:

- آره.

به قهقهه خندیدم:

- ای بدجنس. اگر بمانی یک چیز خوب بهت می دهم.

- چی؟



می دانستم گندم شاهدانه دوست داردکه آن روز در خانه نداشتیم. به دروغ گفتم:

- گندم شاهدانه.

از ذوق بالا و پایین پرید و گفت:

- بده. بده.

- الان می گویم خانم برایت بیاورند.

مادربزرگش را صدا کردم. گفت:

- بیا برویم الماس جان. می خواهم بهت گندم شاهدانه بدهم. الان مادرت برمی گردد. زود بیایی محبوبه ها! ... زود زود.

دویدم و ژاکت سفیدی را که خودم برایش بافته بودم آوردم و به تنش کردم. گفتم:

- خانم هوا سرد است. نگذارید توی حیاط بازی کند.

- تو برو. نگران نباش. الماس جان پیش خودم می ماند.

وقتی از منزل بیرون می آمدم، پسرم از توده کوچک برفی که کنار حیاط جمع شده بود، بالا می رفت و آفتاب زمستانی که بر شب کلاه کوچکش می تابید، رنگ های شاد آن را به جلوه می آورد. مادرشوهرم لخ لخ کنان سینی برنج را از مطبخ بالا آورد و صدا زد:

- الماس جان، ننه بیا برویم توی اتاق برنج پاک کنیم.
از حمام برمی گشتم. آفتاب پهن شده بود. برف امروز آخرین زور زمستان بود. سلانه سلانه می آمدم و حال خوشی داشتم. آفتاب بدنم را گرم می کرد. برای پسرم گندم شاهدانه خریده بودم.

به کوچه خودمان پیچیدم و از دیدن جمعیتی که در کوچه بود یکه خوردم. مردم بیکار در زمستان هم توی کوچه و بازار ولو هستند. آن هم چه قدر زیاد!

چه قدر انبوه! این ازدحام بیش از آن بود که به حساب تخمه شکستن و غیبت کردن همسایه ها گذاشته شود. مردها این میان چه می کردند؟ آن هم این همه زیاد؟ صد قدم تا جمعیت فاصله داشتم. صدای یک جیغ به گوشم خورد. انگار اتفاقی برای همسایه ما افتاده بود. زن همسایه جیغ می زد. ولی نه. اشتباه می کنم. او آن جا دم در خانه ما ایستاده بود و مرا نگاه می کرد. حتی دربند حجاب خود هم نبود. به هم خیره شدیم. من پیچه را بالا زده بودم.

او چادر نماز به سر داشت. انگار خطی از نور چشمان ما را به یکدیگر متصل می کرد. چشمان من سوال می کردند و چشمان او در عذاب سنگینی غوطه می خوردند. صاحب این چشم ها درد می کشید. زجر می کشید. بعد او خط را شکست و با حالتی دردناک روی از من برگرداند. کسی گفت:

- مادرش آمد.

دل در سینه ام فرو ریخت. یعنی چه؟ مرا می گفتند؟ چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ دویدم. در خانه باز بود. جمعیت را پس زدم. همه اهل محل بودند. در دالان حیاط دو سه نفر ایستاده بودند. یکی از پسربچه هایی که اغلب در کوچه با الماس بازی می کرد آن جا ایستاده بود. صورتش انگار از کتک و گریه سرخ بود. صدای جیغ می آمد. مادرشوهرم بود. وحشتزده نشستم و شانه های لاغر پسرک را گرفتم و گفتم:

- چی شده؟ چی شده؟ بگو.

دست خود را حایل سرش کرد تا از کتک خوردن احتمالی خود را حفظ کند و عرعرکنان شروع به گریستن کرد. حال خود را نمی فهمیدم. دو زن از اهل محل میان حیاط رو به روی دالان ایستاده بودند. از جا برخاستم و از پله قدم به حیاط نهادم. مادرشوهرم با سر برهنه، موهای سرخ و سفید آشفته اش را می کند و بر سینه می کوبید. چشمش که به من افتاد فریاد زد:

- وای ... آمدی؟ بیا ببین چه خاکی بر سرت شده!

به ران هایش می کوبید و خم و راست می شد:

- بیا ببین کمرم شکست.

به دور حیاط نظر افکندم. روی یک تکه چوب جسم کوچکی زیر پارچه سفید قرار داشت. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده. آن جسم کوچک چیست؟ نمی خواستم بدانم. هر چه دیرتر می فهمیدم بهتر بود. ولی صدایی در سرم می گفت:

« رحیم است. رحیم است! »

و نگاهم از همان نقطه که خشک شده بودم بر پارچه سفید خیره بود. همچون دو شعله سوزان که می خواست پارچه را از هم بدرد و وحشت داشت. کسی آن جا بود. رحیم آن جا بود. ولی رحیم که در دکان بود! رحیم که این قدر کوچک نبود! مادرشوهرم فریاد زد و بر سینه کوبید: