334تا343
کشوهایی که در دو طرف میز قرار داشت رو یکی یکی باز کردم،نسخهها و کاغذها رو توی یک کشو تقریبا خالی،مرتب گذشتم و رفتم سر کشوهای دیگه،بقیه ی کشوها هم چیز به درد بخور توشون نبود،یا بهتر بگم اون چیزهایی که من به دنبالشون بودم،توشون نبود.
از جام بلند شدم و رفتم طرف قفسه ی کتاب ها،چه کتاب هایی،یه سری کامل بریتانیکا داشت،همون دایره المعارف معروف اون سالها که تعداد شون از سی و چند جلد هزار،هزار و پونصد صفحهای میگذاشت توی اغلب ردیفها کتابهای پزشکی قطوری چیده شده بود.
یه نظر سرسری به کتابهای قفسه ی اول انداختم و رفتم سراغ قفسه ی دوم،توی این قفسه،چند جلد فرهنگ لغات فارسی به آلمانی و بالعکس وجود داشت،
و یک ردیف کتابهای ایرانی،از دیوان حافظ و شاهنامه ی فردوسی گرفته تا شعرهای شعرای امروزی،ترمه ی نصرت رحمانی،عصیان فروغ،دیوان شهریار،اشک معشوق حمیدی شیرازی و چند کتاب قصّهٔ ی بلند و کوتاه.
از این قفسه هم گذشتم،اومدم قفسه ی سوم،در ردیف سوم همین قفسه بود که اونکه میخواستم پیدا کردم.چهار تا آلبوم بزرگ و همقد کنار هم چیده شده بود،انگاری که گنج پیدا کرده بودم،هر چهار تا آلبوم رو وسط دستم گرفتم و به سوی میز کار برگشتم.اصلا فکرش رو نمیکردم که آلبومها انقدر سنگین باشه،هنوز نتونسته بودم آلبومها را روی میز بگذارم،که یکی از آلبومها از دستم لیز خورد و سبب شد بقیه ی آلبومها هم،از دستم ولن بشن و بیفتن روی میز.
یه بلبشوی از عکسهای جورواجور،به پا شده بود که نگو و نپرس شاید صد صد و پنجاه عکس از وسط آلبومها ریخته بودن بیرون،عکسهایی که یا فرصت نکرده بودن توی آلبوم بچسبونن،یا حوصله ی این کار رو نداشتن.
به دور و بر میز با دقت نگاه کردم تا اگه عکسی روی زمین افتاده باشه،وردارم،خوب شد که این کار رو کردم،حداقل ده دوازده عکس روی زمین افتاده بود.عکسها را برداشتم و روی توده ی عکسها ریختم.
نمیدونستم کدوم کار را زود تر بکنم،اول عکسها را جمع و جور و به ردیف کنم،یا اول آلبومها را ورق بزنم،زیاد طول نکشید تا بر دو دلی م غلبه کنم و تصمیم خودمو بگیرم،شونه هامو بالا انداختم و توی دلم گفتم:-به من چه که حوصله نکردن این عکسها را توی آلبوم بچسبوننم،اول آلبومها را یکی یکی ورق میزنم.بعد این عکسها رو دسته میکنم و میزارم لای یکی از اون ها.و بعد همشونو بر میگردونم سر جای اولشون و میزارمشون کنار کتابهای دیگه.یکی از آلبومها را دستم گرفتم و باز کردم،اول یک برگ کاغذ زرورقی نازک دیدم،وقتی که ورقش زدم،عکسهای جورواجوری از برزین دیدم،برزین با لباس مدرسه،با سر تراشیده و.،...این آلبوم رو سرسری ورق زدم.همه ی عکسها مربوط بود به سالهای مختلف عمر شوهرم،از بچگی گرفته،تا سالهای جوانی و دانشجویی ش.
اون آلبوم رو گذشتم روی توده ی عکس ها،یه آلبوم دیگه رو برداشتم،آلبومی پر ورق تر و روی هر دو طرف جلدش،مطالبی با سلیقه ی هر چه تمام تر نوشته شده بود،اما به زبون آلمانی،حدس زدم این همون آلبومی یه که من دنبالش بودم،حدسم غلط از کار در نیامد.
همین که صفحه ی اولش رو باز کردم،یک دسته موی صاف و سیاه رو دیدم که به آلبوم چسبیده بود،در صفحه ی بعدش دو سه پاکت خالی،از اون پاکتهایی بوی عطر میدان،و به صفحه ی بعدش دو نامه روی ورقه ی سیاه آلبوم چسبیده شده بود،دو نامه با دو خط متفاوت، زیر یکی از نامهها امضا شده بود:
(فدات پونه)و زیر نامه ی دیگه نوشته شده بود:(کسی که بی تو نمیتونه زندگی کنه،برزین)
همین چند کلمه رو توی مغزم تفسیر کردم،کلمه ی (فدا)برام انقدر مهم نبود،یه کلمه ی معمولی بود،مثل همه ی کلمههایی که ته نامهها مینویسان و امضا میکنن؛ (مثل دوستدار تو)،(اون که هیچ وقت فراموشت نمیکنه).و از این جور کلمهها و جمله ها.
ولی در جملهای که برزین،بالای اسم و امضاش نوشته بود،صداقت خاصی دیدم،من همون تو مدت کوتاه اشناییمون،متوجه شده بودم که پونه زندگی برزین.تا وقتی که خودش زنده بود،جای مهر و عشق هر کسی رو توی دل شوهرم تنگ کرده بود،و حالام که مرده بود هم دست از سر برزین بر نمیداشت.
فصل 34
***
-خط هر دو نامه بد و خام بود،از ظاهرشون این طور بر میومد که نویسنده ی نامه ها،چند بار اونا رو نوشتن و پاکنویس کردن،حتی یک خط خوردگی هم نداشتن....شروع کردم به خندان نامه ها،روی هم رفته خط نامه ی پونه خواناتر از خط برزین بود،نامهها را خندم،نه یه دفعه،نه دو دفعه،اصلا راستشو بخواین از دستم در رفته که چند دفعه خوندمشون.از اون نامه ها،به جز حرفهای عاشقانه و سوز و اه،چیزی دستگیرم نشد،هر دو شون در علامت گذاری جملهها افراط کرده بودن،همین که جمله یی تموم میشد سر و کله ی یه علامت استفهام یا تعجب پیدا میشد،علامتهایی که به گمون من بی جا به کار برده شده بودن.نمیتونم حدس بزنم که چه مدتی سرگرم خوندن اون دو نامه بودم،شاید یک ساعت،شایدم بیشتر،خودم نمیدونستم توی اون نامهها دنبال چی هستم،این از عشق گفته بود و اون یکی جوابشو داده بود،چیز دیگه یی توی نامهها نبود،بدم نمیومد که بدونم کدوم یکیشون اول نامهها رو نوشته،و اون یکی جواب داده.
نامهها تاریخ نداشتن،یعنی اولین اصل نامه گذاری توشون رعایت نشده بود،از خودم سوال کردم:
-یعنی این دو تا انقدر تو حال و هوای عشق بودن که یادشون رفته یه گوشهٔ ی نامه ،تاریخ بزارن؟اما پیدا کردن تاریخ نامهها برام زیاد مشکل نبود،یه ورق عقب گرد کردم،و به صفحه یی نظر انداختم که توش پاکتهای خالی چسبیده بود،سعی کردم از مهری که روی تمبرها خورده بود،تاریخ نامهها را پیدا کنم.
یه نامه از یه شهری بود که که اسمش رو نتونستم بخونم و یه نامه از مونیخ،از دو شهر مختلف آلمان،از مهری که روی تمبرها خورده بود فهمیدم که اول برزین برای پونه نامه نوشته و پونه هم جوابشو داده،میون تاریخ مهر تمبر ها،درست یه هفته فاصله بود،اولی سیزده مارچ بود و دومی بیستم مارچ.
با حرفهایی که درباره ی سرعت انجام کارا در کشورهای اروپائی شنیده بودم،به نظرم عجیب اومد که بین این دو نامه یه هفته فاصله بیفته،آخر سر خودمو قانع کردم که پونه دو سه روزی وقت صرف کرده تا بتونه نامه ی خوبی بنویسه،یا اینکه طاقچه بالا گذشته و با تأخیر جواب نامه را داده.
به هر حال از اون صفحهها دل کندم و آلبوم رو ورق زدم،توی اون صفحه فقط یک عکس بود،یک عکسی که تقریبا همه ی صفحه رو پر کرده بود،عکس عروسی پونه و برزین.
پیدا بود که از اون عکسهایی که توی آتلیه گرفته بودن،پونه روی یک چهار پایه نشسته بود و برزین پشت سرش ایستاده بود.پونه لباس عروسی به تن داشت و برزین هم با کت و شلوار و کراوات ایستاده بود،در حالی که دستش رو روی شونههای زنش گذاشته بود..هر دو به دوربین نگاه میکردن و لبخند به لب داشتن.عکس سیاه و سفید بود،برای همین هم نمیتونستم رنگ لباس برزین رو تشخیص بدم،آنچه که معلوم بود کت و شلواری که برزین به تن داشت،رنگش تیر بود.
رفتم توی نخ پونه،میخواستم خوب برندازش کنم،حقیقتش رو بخواین میخواستم برای این سوالام جواب پیدا کنم:
-من خوشگل ترم یا پونه؟
با همه ی خودخواهیم نمیتونستم منکر خوشگلی پونه بشم.
همه ی اجزای صورتش خوب بود،قشنگی خاصی داشت،دنبال شباهتش با خودم گشتم،ولی قبل از اینکه در کارم نتیجه بگیرم،صدای دو زنگ رو شنیدم،یکی زنگ در که به طور خفیف حتی به کتابخونه هم میامد و دیگه زنگ تلفن.
چند لحظه بعد صدای پای سلیمه که هرسون به طرف تلفن میرفت به گوشم رسید،و صدای تلفن قطع شد،ولی زنگ در خونه چند بار دیگر به گوشم رسید،صدای ننه سلیمه توی عمارت پیچید،مثل اینکه همه قوتشو تو صداش جمع کرده بود:
-خانم جان...آقا پشت خطه....با شما کار دارن.
باز صدای پاش رو شنیدم،قاطی با صدای خودش:
-برم ببینم این کیه که انگار سر آورده...اونم سر صبحی.
سراسیمه از اتاق کار برزین بیرون آمدم و رفتم طرف تلفن و گوشی رو برداشتم:
-سلام برزین.....چه حال چه خبر؟
خیلی مختصر جوابمو داد:
-سلام بانوی من...نمیتونم زیاد وقت رو بگیرم،فقط زنگ زدم تا بهت بگم هم کسی رو فرستادم تا عکسهای عروسی مون رو بیاره و آلبومهای قشنگ بخره،و هم با خانم دکتر فژان تماس گرفتم.،قبول کرد که از همین امروز بید و سری بهت بزنه.
تا این مکالمه میون من و شوهرم رّد و بدل میشد،در سالن باز شد اول زنی درشت هیکل اومد تو و بعد سلیمه،یه زن درشت هیکل و با شخصیت،پنجاه و چند ساله،سرمو به احترامش خم کردم و توی گوشی گفتم،:
-این خانم دکتر خیلی حلال زده اند...همین حالا تشریف آوردن.
-خوب دیگه تنها نیستی،باهاش بشین حسابی درد دل کن.
-چشم.
هیچ حرف دیگه یی به میون نیاوردم،گوشی رو گذشتم روی تلفن و رفتم به طرف زن تازه وارد و سلام کردم،خندید و از همون لحظههای دیدارمون،شیرین زبوونی به خرج داد:
-تو هوشتون نمیشه شک کرد،خیلی خوب منو شناختین.
و دست راستش رو دراز کرد طرف من.با هم دست دادیم،دست دادن فوژان هم با اتیکت بود،فقط نوک انگشتامو با انگشتاش گرفت،ازش دعوت کردم که روی مبل بشینه،که به هیچ حرفی قبول کرد و نشست.
من تقریبا جز زنای خوش قد ایرانی بودم،قدم به قول دوستام و آشناهام بلند بود،اما فوژان بلند تر از من بود و هم یه زن درشت استخوان،از اون زنهایی که سعی دارن،هیچ وقت مغلوب پیری نشن.به سلامتیشون اهمیت میدان و به بهانه ی اینکه آرایش مال جووناس نه مال زنای پنجاه شصت سال،به خودشون بی توجه نمیشن.
فوژان آرایش معمولی کرده بود،آرایشی که متناسب با سنّ و سالش و همین طور متناسب با شخصیتش.
مبلی که او برای نشستن انتخاب کرده بود،یه مبل دو نفره بود،برای همین هم بهتر دیدم که کنارش بنشینم.
تازه اونوقت بود که متوجه تفاوت ظاهری مون شدم،من در برابرش مثل یک جوجه بودم.فوژان لباس سیاه رنگی پوشیده بود،هم کت و هم دامنش سیاه بود و یه بلوز سفید یقه اسکی زیر کتش پوشیده بود.برای من که زن هستم فهمیدن اینکه چرا بلوز سفید یقه اسکی پوشیده بود،مشکل نبود،من میدونستم گوشت زیر گردن آدما پس از پنجاه سالگی،شل میشه و میفته،اگه هم صورتشون چین و چروک برنداشته باشه،از غبغب شون میشه به سنّ و سالشون پی برد.
فوژان نیومده بود تا مثل یک مهمان غریبه،ساعتی پیشم بمونه و چند تا تعارف باهم رّد و بدل کنیم،بعد راهشو بکشه بره،او اومده بود تا زبان آلمانی رو یادم بده و همصحبتم بشه،به ناراحتیهای روحی من رسیدگی کنه،بهم بگه چی کار کنم،چه جوری با اون زندگی کنار بیام،زندگی با مردی که عشق یه زن دیگه دست از سرش بر نمیداشت.
فوژان برای اون که از همون اول کار،سکوت رو بشکنه،به حرف در اومد:
-دکتر برزین حق داره،زن به این خشگلیشو قائم کنه و نشون کسی نده.
تعریفی که توی حرفاش بود،یه جوری احساسم رو قلقلک داد،میخواستم بهش بگم لطف درین،یا چشماتون قشنگ میبینه،ولی فوژان چنین مهلتی را به من نداد و حرفاشو دنبال کرد:
-از برزین هم باید گله کنم،اون وظیفه داشت منو هم به عروسی ش دعوت کنه،اما این کار را نکرد.
و برای اینکه حرفش بهم بر نخوره،گفت:
-البته مردی که با زنی به قشنگی تو آشنا میشه،حق داره هوش و حواسش رو از دست بده و دوستای قدیمی رو فراموش کنه.
فوژان خیلی خوش صحبت بود،البته این امکان هم وجود داره که چون داشت همش از من تعریف میکرد .از اولین برخوردش،به نظرم یه زن جذاب و خوش کلام بیاد.داشتم خودمو آماده میکردم که یه جوری از حرف زدن کم نیارم،در مقابل تعریفاش چیزی بگم،فوژان حرفهایی زده بود که خوشم اومده بود و من هم بأستی حرفهایی میزدم که او خوشش بیاد،ولی هنوز دهان باز نکرده بودم که سلیمه اومد و برامون شربت آورد،سینی شربت را جلوی فوژان گرفت،باز پر حرفیش گٔل کرد:
-چه عجب خانم دکتر،یادی از ما کردین؟....توی این مدت که تنها و خالی بود،گاهی خیالات جورواجور وارم میداشت.
فوژان،لیوان شربت را برداشت و گفت:
-من از اول هم گفته بودم چاره ی دردت شوهر.اونم شوهری که بیل به کمرش نخورده باشه.
سلیمه هم خجل شد و هم به خنده افتاد:
-وااا....چه حرفا میزانی خانم دکتر...از مایی که دندونامون مصنوعی شده و گیسمون به سفیدی پنبه گذشته.
-هیچ هم نگذشته سلیمه...فقط کافیه یه دستی توی صورتت ببری و بری خیابان تا بفهمی چقدر خواهان داری.
و یه کمی مکث کرد و گفت:
-از حالا،قراره هفتهای سه چهار دفعه بیام توی این خونه و سری به این خانم ناز بزنم.،(و اشاره یی به من انداخت)...توی یکی از اومدنام،دوای دردت رو هم با خودم میارم.
از این حرفا ننه سلیمه،خوش خوشانش شده بود،اون یه لیوان شربت هم روی میزی که کنار مبل بود مقابلم گذشت،و خندون به آشپزخانه برگشت،از مکالمههاشون یک چیز دیگه هم دستگیرم شده بود و اون اینکه فوژان میدونست با هر کس چه جوری حرف بزنه که خودشو،توی دلش جا کنه.
چند دقیقه یی از اومدنش نگذشته بود که این احساس در من پیدا شد که با فوژان صمیمی ام.میتونم بهش اعتماد کنم و سفره ی دلم رو براش باز کنم.
میدونستم تا اومدن برزین،نزدیکهای دو ساعت مونده،و من میخواستم در همین مدت دو ساعت،حالا کمی بیشتر یا کمتر،همه ی حرفامو بزنم،درد هامو بگم،ازش چاره بخوام.از حرفای فوژان به ننه سلیمه فهمیده بودم که هفته یی چند مرتبه میاد خونه مون،اما من عجله داشتم،میخواستم توی همون یکی دو ساعت همه ی حرفامو بزنم و به نتیجه یی برسم.دکتر فوژان بی قراریمو درک کرد و به من اطمینان داد:
-حوصله کن دختر،من امروز همه ی وقتمو برای تو گذشتم،امروز با هم درباره ی زندگیت حرف میزنیم،و از جلسه ی بعد من میشم معلم سر خونه ی زبان آلمانی تو...
و لبی به لیوان شربتش زد و گفت:
-وقتی که بچه بودم،هر وقت که ازم میپرسیدن،میخوای چی کاره بشی؟میگفتم میخوام معلم بشم،ولی دکتر شدم اونم دکتر روانکاو...حالا مثل اینکه داره یکی از آرزوهای بچگیم ،واقعیت پیدا میکنه،دارم معلم هم میشم.
دیدش به زندگی خیلی مثبت بود،برای هر کارش تعبیر خوبی پیدا میکرد.
گفتم:
دیشب که برزین این برنامهها رو میچید،راستش باورم نمیشد که شما قبول کنین،ام حالا که اومدین خیلی خوشحالم،حداقلش اینه که دیگه تنها نیستم.
-حداقل رو ولن کن،از حداکثر بگو،حد اکثرش اینه که من زندگی رو به تو میشنونم اون طوری که خودم شناختم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)