240-242
نداشت ؛ اما یاد گرفته بودن که خاموش نمونن و هی مزخرف پشت سر هم ردیف کنن . زینب خانم با حرفی که زد ، به کلی حال و هوای بحث رو عوض کرد :»
خدا از دهنتون بشنفه ... اصلا ما رو چی به سیاست ، ما نه سر پیازیم نه ته پیاز ؛ اگر به شوهرم ایراد میگیرم که چرا میخواد دوستای سیاسی اش رو دعوت کنه و عروسی دو تا جوون مثل دسته گل رو ، عقب بیندازه ، برای اونه که دلم میسوزه .
« و کاملا منو ، طرف صحبتش قرار داد :»
از تو میپرسم ، اگه آقای ذکایی نیاد عروسیتون ، آسمون به زمین می آد ؟
« هر جوابی که به این سوال میدادم ، به یکی بر میخورد ، یا به آقای فکری یا زینب خانم ، ناچار سرمو انداختم پایین و سکوت کردم ، مادرم به دادم رسید و با خنده گفت :»
خدا خفه ات نکنه زینب خانم ! ... ببین چه جوری دخترمو خجالت دادی ! این سوالت به معنای اینه که از یه عروس بپرسی ، دلت برای شوهر کردن لک زده یا نه ؟ ببین صورتش چه گل انداخته !
« دیدم اگه بیشتر اون جا بمونم ، رسوا میشم ، چون که نه خجالتی به سراغم اومده بود و نه صورتم سرخ شده بود ؛ دیگه خونه ماریا ، برای من موندن نداشت . به خودم فهموندم :»
به تو چه دختر ! این جا موندی که چی بشه ؟ یکی زینب بگه و یکی بابات ؟ یکی آقای فکری بگه و یکی مامانت ؟ ... بزن برو یه جای خلوت ، به آپارتمانت برگرد ، موسیقی گوش کن ، اگه حوصله موسیقی رو نداشتی یه کتابی دستت بگیر بخون ... بالاخره این کارا از موندن میون این آدمایی که خودشون نمیدونن چی میگن و چی میکنن بهتره ... موندی وسط و داری بی خودی سرت رو درد می آری . بلند شو دختر بذار هر تصمیمی که میگیرن بگیرن ، از اولش هم تو ، کاره ایی نبودی ، خودشون میبریدن و خودشون میدوختن ... فکر میکنی اگه این جا نمونی ، کارای این خونه تموم نمیشه ... نه جونم ! این خرده کاریا ، چیزی نیس ... برو و اینارو به حال خودشون بذار .
« اومدم از جام تکون بخورم که آقای فکری با دستش بهم اشاره کرد که بنشین . اون وقت دهنش رو باز کرد و گفت :»
اگه برای اومدن آقای ذکایی صبر کنیم ، مگه چن روز توفیر میکنه ؟
« و خودش جواب خودشو داد :»
همه اش سه چار روز ... اگه آقای ذکایی شب شنبه راه بیفته ، یه شنبه میتونیم بساط عروسی رو راه بیندازیم ، فوقش اینه که آقای ذکایی یه روز دوشنبه رو هم مرخصی بگیره و با خانوادش پیش ما باشه و بعد برگرده سر خونه و زندگیش و ...
« زینب خانم ، میون حرفای شوهرش دوید :»
اگه قراره آقای ذکایی یه روز مرخصی بگیره ، چرا قبل از تعطیلات آخر هفته نگیره ؟ زبونم لال ، اونو که هنوز رو به قبله نخوابوندن !
« زینب خانم ، هنوز این کلمات رو توی دهنش داشت ، که تلفن خونه ماریا به صدا در اومد ، آقای فکری ، قبل از همه گوشی رو برداشت ، صدای جنجال ، صدای زاری و صدای گریه از گوشی تلفن بیرون میزد ، آقای فکری در یه لحظه زیر و رو شده بود و با لحنی غمناک میپرسید :»
چی ؟ ... کی این اتفاق افتاده ؟ ... آقای ذکایی که چیزیش نبود . سُرو مُرو گنده میگشت ... همچین بی هوا ، بی هیچ مریضی رفت ؟! ...
« و گوشی تلفن از دستش افتاد پایین ، توی چشمای اون مرد مهربون ، اشک جمع شده بود . »
« 24 »
« یه دفعه به مغزم اومد که موردی پیش اومده برای عقب افتادن عروسی من و برزین ، خبر مرگ آقای ذکایی اگه آقای فکری رو غصه دار کرد ، تاثیری روی من نداشت ، من میدونستم آدمیزاد یه روز به دنیا میاد و یه روز از دنیا میره ؛ خب آقای ذکایی رفته بود ؛ مردی مرده بود که من ندیده و نمیشناختمش ، در نتیجه خیلی هم طبیعی بود که بدون هیچ عکس العملی تحملش کنم ، فقط حدس میزدم که ذکایی نباید جوون باشه که آدم دلش برای جوونمرگیش بسوزه ، دوست آقای فکری بود ، پس باید یا هم سن و سال فکری باشه ، یا فوقش سه چهار سال جوون تر یا پیر تر ؛ در هر صورت به خودم قبولونده بودم که آقای ذکایی ، وقت مرگش بوده ، آدم شصت هفتاد ساله ، به واقعیت مرگ از جوونا نزدیکتره ، یا امروز میمیره یا فردا .
به غیر از این من یه باور دیگه هم داشتم و اون عمر مفید بود ، آدمی که بتونه فعالیت بکنه ، خودشو جمع و جور بکنه ، تو جاش نیفته و اطرافیاشو وادار نکنه که زیر بازوشو بگیرن و ببرنش توالت ، یا براش لگن بیارن توی رختخواب ، اگه صد سال هم عمر بکنه ، اشکال نداره ، اما همین که آدم وصله رختخواب شد ، زمینگیر شد ، نه خودش ...
پایان صفحه 249
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)