فصل 8 - 1
با امشب، مي شد سه شب كه سرِ راحت روي بالش نذاشته بودم، يه شب توي هواپيما، شب دوم به خاطر حرفا و نحوه ي رفتار برزين، و امشب بازم فكر برزين مزاحم خوابم شده بود.
مي دونستم چاره ي بدخوابي آسونه، يه ليوان آب و يه قرص واليوم پنج ميلي گرمي، اگه واليوم رو بالا مي انداختم و يه قلپ آب پشت بندش مي خوردم، بعد از حداكثر نيم ساعت توي رختخواب دنده به دنده شدن، خوابم مي برد، خوابي اون قدر سنگين كه اگه كنار گوشم توپ در مي كردن هم بيدار نمي شدم. واليوم اين خاصيت رو برام داشت كه خوابي سنگيم رو به وجودم راه مي داد، به طوري كه پنج شش ساعت از اين دنيا جدا مي شدم و نمي فهميدم كه چي دور و بَرم مي گذره.
البته شبي كه سوار هواپيما بودم هم قرص خواب خوردم، نمي دونم از هيجان سفر بود را از اين كه در هوا بودم، واليوم تأثير هميشگي ش رو، روي من نذاشت، در تموم مدت سفر، حالتي ميون خواب و بيداري داشتم.
شنيده بودم مصرف مدام قرص خواب، تأثيرش رو كلي تخفيف مي ده، و آدمو مجبور مي كنه كه هي دوز قرص هاشو بالا ببره، پنج ميلي گرم رو بكنه ده ميلي گرم و بعدش پونزده ميلي گرم و... بعدش هم كه بدنش به قرص خواب عادت كرد، ديگه نمي تونه يه شب بدون واليوم چشماشو رو هم بذاره، و من نمي خواسم كه كارم به اين جا بكشه.
تازه شب هايي كه قرص خواب مي خوردم، روز بعدش، ساعت ها كسل بودم، تا وقتي كه اثر قرص از تنم نرفته بود، سر حال نمي اومدم.
همين ها منو ناچار كرد كه از خوردن قرص خواب صرف نظر كنم، به خودم گفتم:"
- دو شب بي خوابي كشيدي، يا بهتره بگم بد خوابي كشيدي، آدم كه از فولاد نيس، بالاخره مقابل خستگي و بي خوابي از پا در مي آد و خوابش مي بره.
"از شما چه پنهون، قرص خواب نخوردنم يه دليل ديگه هم داشت، مي خواستم فكر كنم، به چي؟ به كي؟ به آينده ام، به زندگيم، و به برزين.
اول خودمو گول زدم، سعي كردم فقط به آينده ام فكر كنم، به آينده يي كه برام مجهول بود، و به زندگيم توي مونيخ، ميون يه مشت مردمي كه با هيچ كدومشون رفاقت نداشتم كه هيچ، بلكه زبونشون هم نمي فهميدم، اما خيلي زود خودمو به واقعيت رسوندم، فهميدم نمي تونم خودمو گول بزنم و نبايد اين كار رو بكنم، براي اين كه آينده و زندگيم توي مسيري افتاده بود كه به برزين ربط پيدا مي كرد، من اگه با برزين عروسي مي كردم مي تونستم توي آلمان بمونم، تحصيل كنم و دكتر بشم، مثل خود برزين.
آينده ام دس برزين بود، او اگه از من سردي مي ديد، يا حاضر نمي شد با من ازدواج كنه، من ناچار مي شدم به ايرون برگردم، ولي پل هاي پشت سرمو خراب كرده بودم، ديگه بازگشت معني نداشت، بازگشت به ايرون بي خطر نبود، حداقل تا زماني كه پهلوي ها سرِ كار بودن.
ترس بَرم داشت، اگه ناچار به برگشت مي شدم، چي به سرم مي اومد؟ فاميلا كه از ما كناره گرفته بودن، اونايي كه با من مختصر دوستي داشتن حتماً از زندگي خصوصي من، بي اطلاع بودند، نه؛ برگشت ديگه ممكن نبود.
يهو به ياد آوردم كه برزين بهم گفته بود كه هيچ اجباري به ازدواج با اون ندارم، معناي اين حرفش چي بود؟ قبلاً هم در اين باره فكر كرده بودم و نتيجه يي نگرفته بودم. اگه دلش نمي خواس با يه دختر ايروني زدواج كنه، چرا برام ويزا گرفته بود؟ يعني به خاطر دلسوزي؟ به خاطر شفقت؟
يعني به خاطر چيزايي كه من، با همه وجودم ازشون بدم مي آد؟ البته من بدم نمي اومد كه عروسي كنم، اما عروسي با عشق، نه عروسي با ترحم.
باز شب زنده داريم تكرار شده بود، شبي كه به كج خيالي ها امكان بزرگ شدن مي داد، امكان ريشه گرفتن.
توي بدمخمصه يي گير كرده بودم، يا بايد باهاش عروسي مي كردم يا نمي كردم، اولي يعني دهن كجي به عشق بود و دومي به معناي قبول كردن ترحم، هيچ كدوم از اين دو تا رو نمي خواستم، اما راهي به غير از اين دو نداشتم يا بايد واقعاً زن برزين مي شدم، يا ظاهراً.
من كه در تموم عمرم از بايد و اجبار نفرت داشتم، در محدوده يي قرار گرفته بودم كه اجبار، روش سايه انداخته بود، اجبار به من مي گفت: يا اين، يا آن، راه ديگه يي وجود نداره.
به مغزم فشار آوردم تا تصميم نهاييخودمو بگيرم، بالاخره بايد يه جوابي به برزين مي دادم، بايد بهش مي گفتم كه حاضرم زنش بشم يا نه. زندگي با ترحم رو دوست نداشتم و از زندگي بدون عشق بيزار بودم، خدايا! پس چيكار كنم؟ چطور با مردي زندگي كنم كه همه مردمو با يه چشم مي بينه؟
فكرم كه به اين جا رسيد، ياد صحنه گريه كردن برزين افتادم، گريه كردن با يه چشم؛ به خودم گفتم:"
- هر جور شده بايد سر از اين كار دربيارم، آخه مگه ممكنه يه آدم اشك بريزه، اونم فقط با يه چشم؟!
"وقت از دستم در رفته بود، خستگي كلافه ام كرده بود، خستگي به طوري به من مسلط شده بود كه ترسيدم فردا هر كي منو ببينه، خيال كنه كه بد احوالم، پژمرده و دلمرده ام. مقاومتم در برابر نخوردن قرص خواب شكست، از جام بلند شدم، و در اتاقم كه با كورسوي چراغ خواب، مختصر روشنايي داشت، به طرف چمدونم رفتم، زيپشو كشيدم و از توي چمدون، شيشه قرص خوابمو درآوردم. يه قرص توي دهنم انداختم، يادم رفته بود كه يه بطري آب بيارم و بالاي سرم بذارم، ناچار از اتاقم بيرون آمدم، يواش يواش به سوي دستشويي رفتم تا سرمو زير شير بگيرم و يكي دو قلپ آب بخورم. تا به دستشويي رسيدم، واليوم تقريباً با آب دهنم ذوب شده بود، چه طعم تلخي داشت اين قرص خواب، تلخ مثل زهرمار!
دو سه قلپ براي از بين مردن مزه دهنم كفايت نكرد، قلپ هاي بيشتري آب خوردم تا تلخي قرص از دهنم رفت. بعد به اتاقم برگشتم و خودمو روي تختخواب ولو كردم."...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)