قسمت 2


طاهره گفت: اول باید از مامانت اجازه بگیری. اگر خرگوش را بی اجازه مامانت ببری و مامانت آن را بیندازد بیرون گناه دارد.
‏فکر اجازه گرفتن از زن پدرم به خاطرم خطور نکرده بود. با وجود این که وحشت کردم پیش خودگفتم بالاخره یک کاری خواهم کرد
‏معلم ما زن دراز و لاغر و بی حالی بودکه نگاهی ملایم و مهربان داثست _ لااقل به من این طور نگاه می کرد _و هیکلش عین یک ترکه خشک بودکه از میان آن سیبی سبز شده باشد، با سستی خاصی که در آن زمان نمی دانستم مخصوص زنان حامله است صدا زد: نازی، ساکت.
‏من که ازتنبیه های زن پدروصدای فریاد های تندر آسا و تحکم آمیز او ذاتأ بزدل و ترسو بارآمده بودم، فورأ سورا میان شانه ها فرو برده و ساکت شدم. ولی دردل قسم خوردم که زنگ تفریح، ژاله، دخترلوس و دست وپا چلفتی خانممان را طوری هل بدهم که غیر عمد بنظر بیاید. این کار آسانی بود. زیرا دخترک که یک سال از ماکوچک تر بود جثه ریز و ضعیفی داشت واذیت کردن او مشکل نبود. من حتی این مسئله را نادیده گرفتم که خانم معلم از وقتی متوجه شده بودکه من زن پدر دارم ، از تنبیه من به دلیل کثیف بودن یقه و جوراب سفیدم خودداری می کرد و نسبت به من آن همه محبت داشت.
‏آن روز تا خانه یک نفس دویدم و این بارکفش هایم که با هر قدم لف لف کنان از پایم بیرون می آمدند، مرا خسته نمی کردند. زن پدرم خانه بود و من برخلاف همیشه با او لجبازی نکردم. به مرور زمان دریافته بودم که برای کسب امتیاز از او باید طبق میلش رفتار کنم و تملق بگویم وخود شیرینی کنم. بنابراین همان دم درکفش هایم را از پا ‏بیرون آوردم، دست و رویم را شستم و روپوش وکیفم را به چوب رختی اتاق نشیمن آویزان کردم. نگفتم گرسنه هستم. بق تکردم و با رویی گشاده منتظر شدم _هرچه که بود _ماندم. بعد، وقتی زن پدرم مجله تهران مصور را با شوق و ذوق ورق می زد تا داستان آقابالاخان سردار را بخواند، فهمیدم که زمان مناسب فرا رسیده است. پس با لحنی التماس آمیز، درحالی که گردن خود را برای تحریک حس ترحم او تا جایی که ممکن بود کج نگه داشته بودم گفتم: می گم ها... میشه؟
‏زن پدرم صفحه مورد نظر خود را یافت، آن را از میان تا کرد و ‏مشغول خواندن شد.
‏_ میشه... من یک خرگوشی بیاورم؟
سکوت.
‏_ تورا خدا... میشه من یک خرگوش بیاورم؟
_ اوهوم
‏ابتدا باور نکردم. برای اطمینان دوباره برسیدم: میشه؟
‏خوشبختانه زن پدرم خیلی سرحال بود. همان طور در حال مطالعه گفت: اوهوم ، بیاور. ولی گوشت خرگوش خوشمزه نیست، مکروهه.
‏زن پدرم بهنفدرت با من شوخی می کرد. و این از آن مواقف نادر بود. از شادی بال درآوردم. پس زن پدر من آنقدرها هم آدم بدی نبود. شاید از خرگوش ها خوشش می آمد. در آن لحظه آنقدر دوستش داشتم که حتی حاضر بودم او را مامان صدا کنم.
‏روز بعد طاهره دیر به مدرسه رسید و از خانم معلم یک جیغ و یک ضربه خط کش دریافت کرد. اواسط درس، هنگامی که خانم معلم ‏متوجه ما نبود، آهسته در گوش اوگفتم: اجازه گرفتم. حالا خرگوش را می اوری؟
‏باز خانم معلم سرطاهره فریادکشید: چه می گو یی؟ و به علامت تهدید خط کش خود را بالا برد.
‏طاهره ترسید وگفت: خانم به خدا من حرف نمی زنم. این هی میگه برایم خرگوش بیاور.
‏این دفعه خانم معلم فقط گفت: ساکت.
‏من خیالم راحت بود. خانممان می دانست من مادر ندارم و مرا تنبیه نمی کرد. به هرحال هربدبختی امتیاز خاص خودش را هم دارد.
‏از روز بعدکار من این بودکه هر روز هنگام زنک تفریح از طاهره بپرسم آیا خرگوشه زاییده یا نه. عاقبت طاهره مژده دادکه خرگوش زاییده. آن هم نه یکی بلکه دوتا. یکی سفید یک دست که طاهره خودش آن را می خواست ودومی سفید با دوخال سیاه برنوک بینی و بالای ابرو. جای چانه زدن نبود. تازه دو تا خال سیاه خرگوش را بانمک ترهم می کند. با اشتیاق گفتم: فردا خرگوشه را بیاور.
‏پاسخ طاهره منطقی بود: حالا که نمیشه. چشم هایش هنوز بسته هستند. شیرمی خورد.
_‏پس کی؟
‏_ باید صبرکنی. یک جعبه درست کن. درش را سوراخ کن و تویش پارچه بگذارکه جای خرگوشه نرم باشد. همیشه هم باید هویج توی جعبه باشد تا دندان هایش درازنشوند.
‏در تمام روزهای بعد،درطول زنگ های تفریح که آن زمان سه بار در روز بود،گفتگوی ما تنها درباره خرگوش، باز شدن جشمان آن و از ‏شیرگرفته شدن حیوان بود. ومن، درازای لطف نسیه طاهره، هرروز به هنگام زنک تفریح،درحالی که دلم برای بازی کردن پَر می زد، نقدأ با او حساب کار می کردم تا مثل ثلث قبل تجدید نشوذ. طاهره با زیرکی یک سیاستمدار، آوردن خرگوش را مرتب به تعویق می اند اخت اما در عین حال اجازه نمی داد آتش اشتیاق من سرد شود. مرتب برایم خبر می آورد که چشمان خرگوشه باز شده یا امروز هویج خورد. و یا کم کم بازیگوش شده. ولی هیچ حرفی از زمان تحویل دادن خرگوش نمی زد و من با هیجان و علاقه بیشتری با او سرو کله می زدم و مسئله آن پرتقال فروشی لعنتی راکه ابتدا کار خود را با فروش ده کیلو پرتقال به قیمت کیلویی بیست ریال شروع کرده و کم کم کارش به جایی رسیده بود که بیست کیلو پرتقال را به قیمت کیلویی سی ریال فروخته بود و حالا می خواست بداند اگر 5‏کیلو از پرتقال ها فاسد شوند بقیه راکیلویی چند بفروشد که دو برابر بیشتر سود کند؟! برای او حل می کردم.
‏کم کم به طاهره مشکوک می شدم. آیا اصلأ خرگوشی درکار بود؟ آیا دختر دایی او از دادن خرگوش منصرف شده بود. آیا طاهره می کوشید سر مرا شیره بمالد و تا ثلث سوم هم مرا به عنوان معلم خصوصی ریاضیات آماده به خدمت داشته باشد؟ گاه تصمیم می گرفتم با او قهر کنم. قسم می خورد که هنوز خرگوشه گاهی از مادرش شیر می خواهد! صلاح من در آن بودکه تظاهر کنم سخنان او باور کرده ام. در غیر اینصورت ممکن بود یکباره ازکوره در برود و بگوید: اصلأ هر دو خرگوش را برای خودم برمی دارم. مگر تو طلبکار هستی؟ دلم نمی خواهد به تو بدهم. حالا چه می گو یی؟
‏ازآن چاکه تعهدی درکارنبود ومن هم قوه قهریه نداشتم بنابراین بهتر بود صبرکنم. عاقبت یک روز بنجشنبه ازطاهره قول گرفتم که تا آخر هفته آینده حتمأ خرگوش را برایم بیاورد.
‏خوب یادم می آیدکه تمام راه را تا خانه دویدم. به محض رسیدن کفش ها را از پا درآوردم، دست و رویم را شستم. روی نوک پا بلند شدم و روپوش وکیفم را به جالبا سی چوبی سه شاخه گوشه اتاق نشیمن آویزان کردو. آنکاه ذوق زده خطاب به زن پدرم گفتم: طاهره گفت هفته دیگرخرگوشه را می آورد
‏زن پدرم با لحنی تند پرسید: چی را می آورد؟
‏قلبم تکان خورد. وحشت زده ومرددگفتم: خرگوشه. طاهره گفت هفته دیگرمیارتش.
‏زن پدرم مثل ترقه ازجا پرید وگفت:کی به تواجاره داده خرگوش به خانه بیاوری؟
‏به طور قطع به پدرم مظنون شده بود. برای جلو گیری از بحث شبانه او با پدرم که نتیجه محتوم آن کتک خوردن من ازسوی هردئ طرف بود به تندی گفتم: شما خودتان اجازه دادید.
‏_ من به تواجاره دادم؟ من کی چنین اجازه ای دادم؟
‏_اونوقتا... اون شب که تهران مصورمی خواندید...گفتید اوه.م
_ عجب دروخ می گوید! ورپریده! حق نداری خرگوشی توی این ‏خانه بیاوری وهمه جارا به گند بکشی. خرگوش بچه می زاید وباغچه را سوراخ می کند.
‏_ می اندازیمش توی قفس. فقط هویج می خورد. خودم قفسش را تمیزمی کنم
_ غلط می کنی. خودت هم زیادی هستی.
‏کاخ رویا هایم واژگون شد. به پشت اوکه دور می شد و غرغرکنان به آشیز خانه می رفت نگاه می کردم و در دل به او ناسزا می گفتم. شب توی رختخواب گریه کردم و از لج زن پدرم اشک ها و آب بینی ام را با ملحفه پاک کردم و تصمیم گرفتم خرگوش را پنهان از چتم او به خانه ‏بیاورم
‏درگوشه حیاط کوچک ما زیرزمین کوچکی بودکه به شدت بوی نا ‏می داد. گرم های سفید از سقف آن فرو می ریختند. به اندازه کافی هوا نداشت و پر بود از آت و آشغال و خرت و پرت. من طبق سفارش طاهره، یک جعبه مقوایی خالی پیداکردم وکف آن را یاریه انداختم. در تمام طول روز جمعه ، درحالی که سرگرم ساختن جای خرگوش بودم، از آسمان برف می بارید. در جعبه را سوراخ کردم و یک عدد هویج در آن گذاشتم. سپس جعبه را برداشتم وجستی زدم و به حیاط رفتم و به فریاد های زن پد رکه می گفت برف وکثافت حیاط را به درون اتاق و زیر کرسی خواهم کشید توجهی نکردم. رد پایم تا زیرزمین روی برف ها باقی ماند. چنان که زن یارم برای یافتن من احتیاج به تجسس نداشت. قوطی خرگوش را در زیرزمین زیر یک چهارپایه که یکی از پایه های آن شکسته بود پنهان کردم. به اتاق برگشنم و زیر کرسی نشستم و یکسره تمام مشق هایم را نوشتم. زن پدرم از علت رفتار من سر در نمی آورد. در همان حال نقشه می کشیدم که اگر زن پدرم از وجود خرگوش در زیرزمین گوشه حیاط آگاه شود و بلوا به پا کند و اجازه ندهد آن را نگه دارم، از خانم معلم خو اهش کنم تا با او محبت کند و دل سنگ او را نرم کند و رضایتش را به دست آورد.

‏البته من هم باید قول می دادم که خرگوش را از محدوده زیرزمین خارج نکنم ونظافت وغذا دادنش را خود به عهده بکیرم. حتمأ خانم معلم مهربان قبول می کردکه مدافع من باشد. به این ترتیب از ته دل خوشحال بودم.

‏شنبه گذشته طاهره گفت یکشنبه. یکشنبه هم گذشت و اوگفتی شاید دوشنبه. روز پنجشنبه روز امتحان حساب ثلث دوم بود. هوا سرد بود و برف همه جا را سفیدپوش کرده بود. با وجود این من هر غروب به زیرزمین می رفتم و آن جعبه باارزش را بررسی می کردم جعبه سر جای خودش بود. دور از چشم زن پدرم یک شاخه گل یخ هم از باغچه چیدم و در جعبه گذاشتم تا خوش بو باشد. از شدت خوشحالی نمی تو انستم آب دهانم را فرو بدهم. انگار تیغ های تیزی درگلویم کار گذاشته بودند.
‏شب تب کردم و به فرمان پدردررختخواب دراز کشیدم. زن پدراز سر کشی من که می خواستم با حال تب به مدرسه بروم استفاده کرد. دست خود را به ظاهر برای تشخیص میزان تب پشت گردن من گذاشت و به پدرم گفت: نمی دانم چرا نازی هیچوقت خیر و صلاح خود را تشخیص نمی دهد! و در همان حال ناخن انگشت شست او به پشت گردنم فرو می رفت و من پنهانی اشک و آب بینی خود را با ملحفه کرسی پاک می کردم. تا پنجشنبه به مدرسه نرفتم.صبح پنجشنبه روی نیمکت نشستم و نامه ای را که پدرم خطاب به خانم معلم نوشته و طی آن از او درخواست کرده بودکه غیبت مرا به دلیل بیماری موجه منظور نماید، روی میز گذاشتم و مثل سایر شاگردان کیف خود را گشودم و ورقه امتحانی را بیرون آوردم. خانم معلم که مشق ها را خط می زد وقتی بالا سر من رسید نامه پدرم را برداشت و ان را خواند. به صورت من نگریست. نگاهش خسته و بی احساس بود. با صدایی اهسته – نه انقدر اهسته که هم شاگردی های پشت سر من نتوانند بشنوند- پرسید: مگر تو را دکتر نبردند؟
چشمانش با حالت ترحم امیزی به خود گرفتند. شاید هیچکس دیگر متوجه منظور او نشد. شاید دیگران فکر می کردند خانم معلم از من تصدیق دکتر می خواهد. ولی من فهمیدم که مقصود او از نبردند زن پدرم است. دندان ها را از شرم و اندوه بر هم فشردم. تمام خون بدنم در صورتم جمع شد و گفتم: چرا بردند. و سر خود را زیر انداختم.
خانم معلم فهمید دروغ می گویم. برای گرفتن تصدیق پزشک پافشاری نکرد و رد شد. وقت حاضر و غایب بود. نگران بودم. طاهره هنوز نرسیده بود. به خود گفتم اگر دیر بیاید حتما خط کش خواهد خورد. طاهره رسید. با چشمان درخشان و لبی خندان انگشت بالا برد و اجازه گرفت. خانم معلم سر بلند کرد و بی اعتنا به او نگریست و با سر اشاره کرد و گفت: برو بشین. خوب، بخیر گذشت. خوشبختانه حرفی از تنبیه به میان نیامد. خانم معلم حامله بی حال و حوصله بود و ظاهره طاهره لوس و پر رو از این موقعیت بهره برداری می کرد. طاهره به خونسردی امد و کنار من نشست. در حالی که ورقه امتحانی خود را بیرون می کشید اهسته پرسید: پس چرا سه شنبه نیامدی؟
گفتم: سرما خورده بودم. و با اشتیاق ادامه دادم: کی خرگوشه را می اوری؟
بی خیال و بی اعتنا پاسخ داد: آوردم.
یکه خوردم. ذوق زده و مشتاق به دنبال جعبه محتوی خرگوش احمقانه و بی اراده به داخل جا کتابی نیمکت نگاه کردم وگفتم: پس کو؟
‏_ امروز که نه. سه شنبه آوردم که تو نبودی.
_ باز برش گرداندی خانه؟
‏_ نه. توی جعبه وول می خورد. بچه ها به خانم گفتند.
‏آنقدر نگران بودم که امتحان را فراموش کردم. طاهره اسم خود را بالای ورقه نوشت و پرسید: چرا آسمت را نمی نویسی؟
‏بی توجه به سوال اوگفتم: خرگوشه چطور شد؟
‏_ هیچی. خانم گفت چرا خرگوش آورده ای سرکلاس؟گفتم نازی خواسته، برای او آورده ام. خانم پرسید می دهیش به من؟ برای ژاله می خواهم. خیلی خرگوش دوست دارد. من هم گفتم بله می دهم. دادم به خانم.
‏هاج و واج ماندم! ‏قدرتی بالاتر از قدرت من یا زن پدرم وجود داشت که بدون ترس وواهمه، ازروبه رو ضربه می زد و حق مرا بدون ملاحظه غصب می کرد. انگار من هرگز وجود مداشتم یا احساس من هیچ ارزش نداشت. خانم معلم حتی به خود زحمت نداده بود که صبرکند و خرگوش را مستقیمأ از خود من بخواهئ. پس بی خود نبود که طاهره با جسارت دیر آمده بود.
بی خود نبودکه خانم معلم چیزی به او نگفت.
‏صدای خود را پایین آوردم و با غضبی سرکوب شده به طارهره گفتم: احمق بیشعور، مگر تو به من قول نداده بودی؟ و پاشنه یایم را از زیر میز محکم روی پنجه پای اوکو بیدم.
طاهره مخصوصأ جیغ کشید وگفت: خانم اجازه؟ نازی به من فحش میده.
‏خانم معلم به سرعت سر بلند کرد وگفت: چه خبره؟
‏لحن صدایش تحکم آمیز بود ولی به طرف دیگر کلاس نگاه می کرد و اشکارا از سرزنش طاهره خودداری می کرد.
‏طاهره خودش را لوس کرد: به من میگه چرا خرگوش مرا به خانم معلم دادی´؟هی از زیر میز پایم را لگد می کند.
‏خانم معلم قسمت اول جمله را را نشنیده گرفت و با لحنی تندتر از لحن زن پدر، خطاب به من گفت: پاشو گمشو برو ته کلاسی بنشین. فضول بی خاصیت.
‏دیگر در نگاهش آن حالت ترحم و همدردی بزرگ منشانه دیده نمی شد. در آن لحظه لعاب نوع دوستی نوع تَرَک برداشته بود و نفع طلبی شخصی که قاتل عواطف انسانی است وجدان آن ظالم کوچک را تحت تسلط خود داشت. وجه مخفی او اشکار شده بود. در همان لحظه بودکه متوجه شدم می توانم به راحتی آدم بکشم. طاهره که آدم نبود، خانم معلم را می گویم که حق شاگرد ریزه میزه و بی دست وپای خود را مثل آب خوردن خورده بود و انگار نه انگار که مرتکب خلافی شده است. ظلم او به اندازه قدرتش ناچیز بود ولی اثری مهیب و مخرب بر قربانی کوچک خود باقی گذاشت. نفرت در رگهایم می جوشید. داغ خرگوش به دل من ماند. ولی بیشتر از این رنج می بودم که از جانب کسی ضربه خورده بودم که انتظار نداشتم. بهت زده بودم و درک این حقیقت برایم بسیار مشکل بود.
‏آم سال نمره حساب ثلث دوم و حتی سوم طاهره برخلاف تصور چه ها، به ترتیب سیزده و شانزده شد. طاهره بدون تجدید قبول شد و من با دلی پر کینه، بر آن همه زنگ تفریح که از دست داده بودم تا با این مجسمه بلاهت حساب کارکنم،تاسف می خوردم. درست است که طاهره بدون تجدید قبول شد ولی هرگز ورقه حساب خود را به کسی نشان نداد.
‏با این که سال ها از آن زمان می گذرد، هر وقت به یاد آن پنجشنبه لعنتی می افتم، برای خانم معلم و ژاله جان زرد نبوی او آرزوی مرگ می کنم. و اما در مورد طاهره که سال هاست او را ندیده ام، هنوز براین باور هستم که برخلاف کوه ها، آدم ها به یکدیگر خواهند رسید. زمان درازی از آن روزگارو از آن اتفاق دردآور و آن حق کشی غیر منصفانه و در عین حال کودکانه گذشته است. ولی حتی امشب که به عنوان یک انسان بالغ و پخته راحت و آسوده در بستر دراز کشیده ام و به گذشته فکر می کنم، باکمال تعجب وشگفتی هنوز تیشه انتقام وکینه خود را که تصور می کردم باید زنگ زده باشد، برای ریشه آن منفعت طلب کوچک تیز می یابم.
"تهران"

پایان صفحه 240