البته او رنجی را که گیتی می کشید خوب درک می کرد ولی اهمیت نمی داد. ضمیر ناخودگاهش به او می گفت که افتخار همسری وی برای گیتی کا فیست. و او باید شاکر و حق شناس باشد و احساس غرور کند. بنابراین به منطق همیشگی متوسل شد و فریاد زد: یک یادگاری برای خواهرم امضا کرده ام. تو که از کارهای من نفرت داری. مگر خودت نگفتی یک روز تمام نت های مرا خواهی سوزاند؟
گیتی به طعنه پرسیده بود: مهر آفاق موسیقی سرش می شود؟ او این کاغذ پاره ها را برای حرص دادن من می خواهد. برای لوس کردن خودش می خواهد. این کاغذها بوی پول می دهند. نسخه خطی با امضای تو.
این جر و بحث ها سال ها تکرار شده بودند. بی فاید ه. برنده واقعی مهرآفاق بود با آن قیافه ظاهرالصلاح و موش مرده اش!
از باند اول خیابان رد شده بود. از روی جدول و از زیر درخت ها عبور کرده بود، از جوی آب پریده و به باند دوم رسیده بود. حالا به طرف راست، یعنی سمتی که اتومبیل ها از آن سو میدان را دور می زدند و به سویش سرازیر می شدند نگاه می کرد.چون خیابان یک طرفه بود خیالش از سمت چپ آسوده بود .در زندگی خیلی اشتباه کرده بود این یکی هم روی همه.
لطافت هوا و درختان او را به یاد دوران دانشجویی و نخستین دیدارش باگلریز،که گلی صدایش می کردند، انداخته بود. به یاد تهران، چهار راه کالج... دخترها یی که دسته دست مثل پروانه از دبیر ستان خارج می شدند وسروصدای خنده شان وجدآفرین بود. در دنیا هیچ اندوهی وجود نداشت! برای چه باید نگران بود؟ برای چه باید غصه می خورد؟گور پدر یک تجدیدی. جهنم که نتوانسته بود معادلات ریاضی را حل کند. دنیا پراز خوشی بود. پسرها گوسفندوار به دنبال دخترها بودند. اینطوری بودکه اوهم باگلی آشنا شد.
به وسط باند دوم خیابان رسیده بود. همچنان بی خیال می رفت و به فکر روز آشنایی باگلی بود. فقط یک لحظه سر خود را به سمت چپ برگرداند. همه چیز عادی بود. ولی نه ! یک اتومبیل از میان ردیف اتومبیل هایی که درکنار خیابان توقف کرده بودند جدا شد. او توانست راننده را ببیند چون پشت شیشه عقب پرازاشیایی بودکه نفهمید چه هستند. اتومبیبل برخلاف انتظار جلو نرفت. بلکه عقب عقب آمد. مستقیم ، مثل این که اورا هدف گرفته بود. بلافاصله فهمید برخورد اجتناب ناپذیرا ست. بی اراده ماهیچه های بدن خود را منقبض کرد وآماده ایستاد. با حیرت وناباوری به گوشه چپ اتومبیل که رنگ سفید آن زننده می نمود و قرار بود با وی برخورد کند، خیره شد. صدا را شنید. صدای تصادف را. محکم و بم و نفرت انگیر. و دانست که هرگز آن صدای زننده و چندش آور را فراموش نخواهد کرد. برخورد یک جسم محکم و سنگین باگوشت. لحظه پرتاب شدن را حس کرد و در میان زمین و هوا نگران آن بودکه اول کجای بدنش با زمین تماس پیدا خواهد کرد. بر زمین افتاد وکشیده شد و بعد متوقف کرد ید. درست در بیست قدمی اتوبوسی که خوشبختا نه ایستاده بود. اصلآ درد نداشت. یک لنگه کفش از بایش بیرون پریده بود. با آن هیکل تنومند و قد بلند مثل پرکاه پرتاب شده و روی زمین افتاده بود. ساعت امگایی که زمانی گیتی به او هدیه داده بود از دستش باز شده و به گوشه ای پرتاب شد. زنی از صف اتوبوس جدا شد. سرووضع متوسطی داشت. او فکرکرد بدون شک می خواهد کمکش کند. ولی زنک خم شد و ساعت او را برداشت. صدای اعتراض مردم را شنید.
«چه بودکه برداشتی؟»
همچنان که روی اسفالت دراز شده بود روی خود را برگرداند و به آن زن نگاه کرد. زن گردن کج کرد و با قیافه ای حق به جانب گفت: «ساعتم باز شد و از دستم افتاد.»
راننده اتوبوس از پنجره داد زد: «توکه توی صف بودی. ساعتت وسط خیابان چکار می کرد؟»
ولی این چیزها برای اوکه راحت روی زمین افتاده بود مهم نبود. او فقط یک تماشاچی بی خیال بود. تنها چیزی که برایش جالب بود رفتار زنک بود. او را به یاد مهر آفاق می انداخت. چطور در میان این همه هیاهو چنین شگردی به فکر آن زن رسیده بود؟ طرز عملش تحسین بر انگیز بود.او همیشه معتقد بود که زنان اگر اراده کنند در تمام کارها از مردان برتر هستند.از خوش شانسی او این یکی در سرقت استاد بود!
گلی هر گز به او دروغ نگفته بود .این او بود که خود را به حماقت می زد پشت دیوار سفارت روسیه قرار می گذاشتند.صبح ها پیش از شروع مدرسه یکدیگر را می دیدند.بعضی روزها در رستوران کوچک آندره که پاتوق دختران دبیرستانی و پسران کالج البرز و دانشکده ی پلی تکنیک بود ،ساندویچ می خوردند.ساندویچ ها خوشمزه بودند.ولی آن دو به تنها چیزی که توجه نداشتند طعم ساندویچ بود.گلی از مدرسه جیم می شد و سر چهارراه کالج به او ملحق می شد.عجب سر نترسی داشت به سینما می رفتند.فیلم لولیتا و بابت به جنگ می رود را با هم تماشا کرده بودند.از فیلم چیزی به یاد نداشت.آنچه به یاد داشت آن بود که سر چهارراه می ایستاد و منتظر گلی ،با موهای دم اسبی که با هر حرکت بالا و پایین می پرید وبا استخوان بندی نسبتآ درشت،شاد و سرحال و متکی به نفس در میان دختران دیگر مشخص بود.دست کم به نظر او این طور می رسید.وقتی نزدیک او می رسیدند گلی از گروه دختران که نخودی می خندیدند و در گوش یک دیگر نجوا می کردند جدا می شد.گلی خجالت نمی کشید ولی او سرخ می شد و سر به زیر می انداخت.گلی به صدای بلند می خندید وبا اتکاء به نفسی تحسین برانگیز می گفت:سلام .و دست او را می گرفت.هیچ کس به اندازه ی او سعادتمند نبود.
صفحه 188
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)