لالا (۱)
امروز هم دوباره به یاد لالا افتادم . یکشنبه بود. من تنها و بیکار در خانه نشسته بودم و به تلویزیون خیره شده بودم . ولی واقعا تماشا نمی کردم . می دانستم که امروز، طبق پیش بینی هوا شناسی جز آن روزهای نادری است که دریا بر سر شهر لندن دمر نخواهد شد . آفتاب درون اتاق کوچک پخش شده و مرا به یاد آخرین سفرم به ایران و دیدار با لالا می انداخت . باید یک جوری سر خود را گرم می کردم تا ایران، آفتاب گرم و درخشان همیشگی آن و یاد لالا را از ذهن خود دور کنم . بنابر این باز به آن سرگرمی روی آوردم که فرزندانم به شوخی تنها تجمل مجاز مامان نامیده اند ، یعنی نشستم و در حالی که می کوشیدم افکار خود را متمرکز کنم با سماجت به نقّاشی پرداختم . ولی فکر و خیال رهایم نمی کرد . چه روز هایی ! من و لالا هر دو شاد بودیم . یا به عبارتی ساده و غافل . آن روزهایی که لالا صفحه می گذاشت ،شستی نقّاشی را به دست می گرفت و یکسره نقّاشی می کرد. بر خلاف من که رنگ را حرام می کنم او واقعا استعداد داشت . ولی آنچه من داشتم و او فاقد آن بود استقامت ، اراده و ثبات قدم بود . هرقدر او ضعیف بود من با اراده و متکی به نفس بودم . شاید به همین دلیل بود که او همیشه به من پناه می آورد و مرا تحسین می کرد . او مانند پیچکی بود که بدون تکیه گاه قادر به ایستادن روی پا نبود .
وقتی لالا را برای آخرین بار دیدم اوایل تابستان بود . با وجود این همین که به یاد آن روز می افتم یخ می کنم و شور و تلاش برای زندگی از وجودم رخت بر می بندد ؛ حتی نقّاشی هم دیگر کمکی به حفظ روحیه ام نمی کند . حالا دیگر گفت و گو از آن روزها بی مورد است . گذشته ها گذشته ! آن هم چه گذشته هایی . ادم دلش می خواهد یقه خودرا پاره کند و سر به بیابان بگذارد . البته من همیشه سعی می کنم قسمت های خوبش را به خاطر بیاورم ، مثل روز فارغ التحصیلی بچه ها ! یا روزهای نسبتا خوب مثل خریدن آپارتمانی که خیال ادم را از خانه به دوشی در غربت آسوده می کند . از قسمت های دیگر عجولانه می گذرم.از قسمت های تلخ . ولی رویاها انسان را رها نمی کنند . آن ها منعکس کننده آمال و آرزوها و یا ترس ها و وحشت های ما هستند . گاهی خواب لالا را می بینم . همیشه هم به یک صورت . در همان خانه کوچکی که در اصفهان داشتیم .لالا مهمان ماست . به زمین نگاه می کنم و می بینم اتاق پر از مورچه هایی است که روی فرش راه می روند و از سوراخ هایی از زمین و در و دیوار می جوشند . من با جدیت زمین را جارو می کشم و به سوراخ ها حشره کش می پاشم .ولی می دانم که حفره ها عمیق هستند و تلاش من بی فایده است . در کنار من لالا سر خود را به دیوار می کوبد تا مورچه های روی دیوار را بکشد . ولی فقط سر خود اوست که خون آلود می شود.
روزگاری بود که جوان و بی خیال بودم . بچه هایم خیلی کوچک بودند و من برایشان نقّاشی می کردم . بیشتر شب ها نقّاشی می کردم . آن هم هول هولکی . چون هر از گاهی ، شبی دخترم از خواب می پرید و فریاد می کشید که دراکولا _که پنهان از من فیلم آن را در تلویزیون دیده بود _ با دندان های تیز خود شیشه پنجره را سوراخ کرده و می خواهد آن یک مثقال خون ا منفی او را هم بمکد و برود . من به هیچ وجه حریف او نمی شدم . نه با گفتن این جمله که تا تو باشی
دیگر تلویزیون تماشا نکنی و نه با این منطق که دراکولا با حضور مامان بیچاره که عین گارد جاویدان پشت در اتاق شما گوش به زنگ خوابیده ، و با وجود نفیر
خروپف بابا که بی شباهت به شلیک خمپاره نیست ، چطور می تواند از خط اتش عبور کند و وارد اتاق فکسنی یک بچه هشت ساله بشود ؟ و چگونه یک لیوان
خون رقیق می تواند پاسخگوی نیاز یک روز کامل او باشد ؟ دخترم دامن لباس خواب مرا می گرفت که : مامان ، تو را به خدا نرو ، فردا دیگر من نیستم ها ! اگر بروی یک وقت می آیی می بینی مرا خورده و رفته و فقط یک پوست خالی توی تختم افتاده . به او می گفتم به چیزهای خوب فکر کند . می دویدم کاغذ و مداد رنگی می آوردم و در حالی که همسرم در اتاق بغلی غر غر می کرد ، برایش منظره بهار را با اسمان آبی و یک خانه صورتی می کشیدم . دخترم می گفت:ای وای ... صورتی نه ! دراکولا دوست دارد ، زرد بکش . و من خانه را رنگ زرد می زدم .
_ نه مامان درخت هایش زیاد هستند . دراکولا لای درخت ها قایم می شود .
درخت ها را پاک می کردم و یک ماه توی آسمان می گذاشتم .
_ نه،نه،نه . نباید شب باشد . دراکولا شب ها می آید . حتما باید خورشید باشد .
من هم خورشید را می کشیدم . مرتب می کشیدم و پاک می کردم و عاقبت آنچه ساخته و پرداخته ذهن کودکانه او بود با قلم من بر صفحه کاغذ نقش می بست و او لبخند زنان به خواب می رفت . با این همه فراموش نمی کرد که پیش از خوابیدن با موذیگری بگوید : مامان هیچ خوب نمی کشی . لالا بهتر بلده .
و من صبح روز بعد نقّاشی ها را پاره می کردم و دور می ریختم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)