مادر بیچاره ام که تخم مرغ عسلی را میشکست نگاهش را به من دوخت:وا!این اداها چیه؟لوس بازی هم اندازه داره!به درک نخور تا بمیری.تخم مرغ را محکم درون سینی که دست قمر بود کوبید و رفت.
قمر که هاج و واج مانده بود گفت:کتی خانم بمن مربوط نیست ها ولی اینطوری درست نیست.خوب همه نگران شما هستند.
لحنم آرامتر شده بود گفتم:برو بیرون.
قمر گره ای به ابرویش انداخت و غرغر کنان از اتاقم رفت.نگاهم به پنجره بود برگها کم کم نارنجی و زرد میشدند.روزهای آخر شهریور ماه بود.همه دلهایشان از شادی جشن بعله برون نسیم مملو بود و من از اینهمه شادی نفرت داشتم.مرتب فکرهای آشفته از سرم میگذشت.اگر سروش با من ازدواج نکند چی؟اگر رهایم بکند و برود.آنوقت من میمانم و ...وای خدا سرم داغ شده اگر منکر همه چیز شد و گفت کار من نیست...نفسم به شماره می افتاد.دهانم خشک میشد.منگ بودم.روی تختم نشسته و زانوهایم را بطرف شکم جمع کرده بودم و دستهایم را دور زانوها گره کرده و نگاهم به پنجره بود.آه خدایا کمکم کن.تو شاهد همه چیز بودی.فقط تو بودی.عاجزانه میخواهم کمکم کنی.اشکهایم مثل سیلاب پایین می آمد.دلم شور میزد وای چه فکرهای بدی به هم بافته میشوند.اگر حامله باشم چی؟این دیگر فاجعه است.همه میفهمند.یا ابافضل یا صاحب الزمان کمکم کنید.از جایم بلند شدم و پایین تخت ایستادم.تاج پایین تخت را گرفتم و بلند کردم.نگه میداستم که سنگینی اش به کمرم فشار بیاورد و اگر بچه ای هست بیفتد.شنیده بودم اگر سنگین و سبک بکنی یا از جای بلند بپری احتمال سقط بچه زیاد است.
دیوانه شده بودم هیچ چیز معلوم نبود و من به جنون کشیده شده بودم.
توی حال خودم بودم که صدای جیغ و خنده از درون باغ بلند شد.به کنار پنجره رفتم و با تعجب پرده را کنار زدم.همه د رباغ جمع بودند به جز عزیز.نسیم مارمولک از درخت گردو بالا رفته بود و عمه مهناز و مادرم با قمر و راحله پایین درخت نسیم را نگاه میکردند و غش غش میخندیدند.چند بار نزدیک بود بیفتد که با جیغ و داد بقیه خود را به درخت چسباند و به خیر گذشت.خوش بحالش چقدر سرحال و شنگول بود.هیچکدم از دل من خبر نداشتند.کاش زمان به عقب برمیگشت و منهم مثل بقیه در تمام شادی های نسیم و عزیز و عمه شریک میشدم.الان باید منهم در کنار آنها میبودم.راحله گاهی درخت را تکان میداد تا نسیم هول شود.نسیم هم گردوهای درون مشتش را نشانه گیری میکرد تا بر سر راحله بیندازد.مادر دور و بر درخت روی زمین را میگشت تا گردونی جانمانده باشد.عمه مهناز لبه های دامنش را بالا گرفته بود و گردوهای کنده شده را در دامن او میریختند.سرم را به کنار پنجره تکیه دادم و با حسرت به آنها نگاه کردم.لبخند روی لبهایم نقش بسته بود و اشکهایم روی گونه هایم فرو میریخت.لبانم را به هم فشار میدادم و چانه ام بی اختیار میلرزید.چقدر بین اینها غریبه بودم.منهم میخواستم مثل اینها زندگی کنم نفس بکشم.بخندم.احساس خوشبختی کنم.نمیشد باور کرد.بخدا دیگر نمیتوانستم صاف بایستم.قوز در آورده بودم.خدایا به کجا پناه ببرم.سر به بیابان بگذارم.ای خدا راحتم کن.ای کاش همه ی اینها خواب بود.ای کاش پایم میشکست سوار ماشینش نمیشدم.ای کاش زمین دهان باز میکرد و مرا میبلعید.الهی سروش تکه تکه شود.الهی خبر مرگش را بیاورند.الهی خاله و مادرم سیاهش را سر کشند.آخ که دلم خنک نمیشود.قلا میکردم آب دهانی را که نداشتم قورت دهم.چیزی نبود.خشک خشک بود.مادرم را هزار بار نفرین میکردم .خدا از سر تقصیرت نگذرد.فردای قیامت جلویت را میگیرم.همه بدبختی های من باعثش او بود و بس.مادری که ندیده و نشناخته دخترش را به زرق و برق فروخت چه مادری؟نباید اسمش را مادر گذاشت.چطور سروش را برای من انتخاب کرد؟چرا به دست خودش مرا به دهان گرگ سپرد؟آخر همه چیز پول است؟همه چیز همین ظاهر بی مقدار بود؟
حالا خوب شد.خوب شد مه تاج خانم.کاش جنازه ی دخترت را برایت پس میفرستاد.هر چند که کمتر از جنازه نبودم.وای خدا دلم ترکید.چقدر تنها هستم.چقدر بدبختم.وای که الان خفه میشوم.بلند شدم و لخ لخ آمدم تا لیوان ابی بخورم.در راه پله ها صدای گریه ی مادرم را شنیدم.یکباره ایستادم دستم به نرده بود.دستم را کشیدم و کنار نرده ها چمباتمه زدم و در سکوت نشستم تا بهتر بشنوم.نکند فهمیده باشد؟نکند سروش خبر داده و مادر ساده من دارد به همه میگوید؟وای چه ابروریزی!دیگر طاقتش را ندارم.اگر همه بفهمند خودم را میکشم.واقعا دیگر طاقت ندارم.صدای مادر می آمد:حاج آقا بخدا دیوانه شده.من کتی رو بزرگش کردم تا حالا اینجوری ندیده بودمش.پس آقاجون هم پایین بود.بعد رو به عزیز کرد:والله عزیز خانم عقلم بجایی نمیرسه.دستم به دامنتون بخدا کتی داره ازدست میره.
عمه میان حرفش دوید:وا خدا نکنه زن.این حرفها چیه.زبونت رو گاز بگیر.عمه رو به آقاجون گفت:آقاجون نمیدونم چه بلایی توی تصادف سرش اومده ولی هر چی بوده ضربه سختی خورده.
عزیز که ختم جلسه میکرد گفت:خوب آقا شما میفرمایید چه کنیم؟مهرداد هم که نیست.عقل ما هم دیگه به جایی قد نمیده.جون شما و جون کتی.
از لبه ی نرده ها سرک کشیدم.آقاجون پیراهم سفید و جلیقه ی مشکی بتن داشت.سرش پایین بود و به میز وسط خیره شده بود.مچ پای راست را بر زانوی چپ گذاشته بود و با تسبیح سبزش که از وسط تا کرده بود به کف دست چپش ضربه میزد.حسابی در فکر بود.بعد از چند ثانیه گفت:والا این حالات کتایون نشانه ی پریشون بودن روان و اعصابه.فکر میکنم بد نباشه به آقا مهدی بگم تا یه سری بیاد.
عزیز لبخندش شکفت و ذوق زده گفت:قربون دهنت آقا.دُر و گوهر بیرون میاد.چرا این به عقل ما نرسید؟بعد دستش را روی پای مادر گذاشت:دیگه خیالت راحت.کار رو دست کاردون سپردم...
دیگر چیزی نمیشنیدم.قلبم تند تند میزد انگار سطل آب یخ رو رویم ریختند.دستم به آرامی از نرده ها جدا شد و میان پله ها مات نشستم.وای خدا من چطوری با مهدی رو درو شوم؟مهدی چند تا سوال میکرد دستم رو میشد.نه اینطوری نمیشد باید کاری کنم ولی چه کاری؟سرم را میان دو دستم گرفته بودم تیر میکشید.چشمانم سیاهی میرفت.
حالا دیگر حتی نمیتوانستم این چند پله ی رفته را باز گردم.به سختی به اتاقم رفتم با پاهایی که مثل کوه شده بود.چطور میتوانستم عزیز دلم را ببینم؟وای!صدای پرنده های در باغ سرم را میخورد.گوش خراش شده بود.لرز به بدنم افتاد.مثل بید میلرزیدم اما بدنم مثل کوره داغ بود.قمر بیچاره با لیوان شیر به اتاقم آمد.تا رنگ و رویم را دید زد به سرش:وای خاک عالم بر سرم.چرا چانه ات داره از جا در میاد مادر؟
دستش را روی پیشانی ام گذاشت:اوه اوه چه تبی کرده؟در کمد دیواری را باز کرد و یک پتوی دیگر و یک لحاف سات رویم کشید.اما بازم گرم نمیشد.دوان دوان بیرون رفت و چند ثانیه بعد با مادر و عزیز و عمه برگشت.مادر نگران لبه ی تختم نشست.دستم را گرفت:کتی چته؟
دلم نمیخواست به صورتش نگاه کنم.افسوس که خیلی دیر نگران شده ای مه تاج خانم.کاش یک کم زودتر به فکر من بودی.کاش برق ماشین پاترول کورت نمیکرد.عزیز با قدمهای ارام بالای سرم آمد.دستش را روی پیشانی ام گذاشت.اخمی کرد و به عمه گفت:برو یه لکن اب سرد و پارچه بیار.
عمه سریع رفت.مادر گریه اش گرفت:عزیز چیکار کنم؟ببرمش دکتر؟
عزیز دستش را روی شانه ی مادر گذاشت:نه صبر کن عجله نکن.
عمه با لگن آب آمد و آن را روی زمین جلوی پای مادرم گذاشت.مادر که داشت پارچه ی سفید را در آب فرو میکرد گفت:دستت درد نکنه مهناز جون ببخشیدها!
-این حرفها چیه؟و لبه ی دیگر تختم نشست.
مادر دستمال خیس را روی پیشانی ام گذاشت عزیز دستش را روی قلبم گذاشته بود و دعای تب میخواند.
چقدر چشمهایش مهربان و فهمیده بود.ای کاش همه ی این 20 سال کنارشان بودم.ای کاش مادرم یک کم از فهم و درک اینها را داشت.میسوختم و داغ بودم.طاقت دیدن چشمان مهدی را نداشتم.او سنگ صبور همه بود چه رسد بمن که قرار است...
وای نه دیگر نمیتوانم آرزوی با او بودن را بکنم.مهدی مال کس دیگری شده.او مال دختری نجیب و پاکدامن است نه من.من تفاله ی دیگری بودم.بوی تعفن میدادم.او لایق حوریه بود.آنهمه نجابت و پاکدامنی بها داشت.یعنی با کی ازدواج میکرد؟اصلا نمیتوانم فکرش را بکنم او با لباس دامادی با کدام دختر خوشبختی هم شانه میشود؟او را خانمش خطاب میکند!من اگه از غصه نمیرم از حسادت او خواهم مرد.
وای خدا...مهدی مال من بود.ما قرار گذاشته بودیم.پس چرا همه چیز خراب شد؟منکه بیگناه بودم.چرا باید تاوان پس بدهم؟چرا باید من بسوزم؟من مظلوم واقع شدم.قلبم نمیسوخت جگرم میسوخت.یعنی آقا مهدی با دیگری به خرید عروسی میرفت؟
بعد من به عروسی اش بروم و بگویم مبارک است!با صدای قمر افکارم پاره شد.اسپند دود میکرد.تخم مرغی هم آورده بود تا نظر قربانی کند.چه اعتقاداتی داشت!
-عزیز اسم کیا رو بنویسم؟
عزیز یکی یکی نام میبرد و او هم با زغال روی تخم مرغ مینوشت.بعد هم با اسپند و نمک میان پارچه ای پیچید و دور سرم چرخاند.وسط اتاق نشست و تخم مرغ را میان دو دستش گذاشت.زیر لب اسم میبرد و فشار میداد.نگاهش میکردم.او هم مهربان بود.ساده ی ساده.چقدر دل نازک شده بودم.حتی فکر میکردم اگر بروم دلم برای قمر هم تنگ میشود.چقدر سرش داد زدم.چقدر من اصرار میکرد بخورم و من محلش نمیکردم.تخم مرغ ترق شکست.
-وای عزیز خانم نمیدونید به اسم کی اومد.
عزیز اشاره کرد ببر بیرون:نگو شگون نداره.
تا نیمه شب هذیان میگفتم و کابوس میدیدم.اما کم کم بهتر شدم.صبح زود بیدار شدم.نور نازک افتاب از پشت پنجره روی آینه افتاده بود و اتاق را دلنواز میکرد.این صبح برای همه صبح امید بود چون قرار بود آقا مهدی بیاید و درد مرا درمان کند.ای ساده ها اگر دردم را میدانستید یک ثانیه هم نگهم نمیداشتید.مادرم آنشب روی زمین پایین تختم تشک انداخت و خوابید.ساعت ده بود که قمر و عمه مهناز با سینی صبحانه آمدند.عمه دستی به سرم کشید:خوب الحمدالله قطع شده.
سینی را از قمر گرفت و روی پاهایم گذاشت.لیوان شیر را خوردم و یک تخم مرغ آب پز هم بعدش.اما چای و پنیر و کره و بقیه را پس زدم.مادر از سر و صدای عمه و من بیدار شد با چشمان پف کرده و موهای بهم ریخته در جایش نشست.همین طور که موهایش را جمع میکرد گفت:چطور مادر؟
گفتم:بهترم.دستی به چشمانش کشید و خسته و بی رمق بلند شد.داشت تشک را جمع میکرد که صدای زنگ در بلند شد.
عمه بطرف پنجره رفت:فکر کنم آقا مهدیه؟جلوی پنجره سرکی کشید:آره خودشه.
تا ص 90
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)