این مرتبه دیگه سرش فریاد زدم و گفتم "
_ اگه پیش پدر و مادر واقعیت بودی ، هیچ عشق و محبتی رو پیدا نمی کردی ! اصلا مهر و محبتی در کار نبوده ! فقط بدبختی و بیچاره گی بوده ! فقط حسرت ! حسرت یه غذای خوب ! اما حالا تمام اینا رو که داری هیچی ، خیلی بیشتر از ظرفیتتم بهت عشق و محبت دارن ! اما تو دنبال یه رویایی ! مثل این فیلما !
گندم _ مگه تو پیداشون کرد ؟
_ گشتم دنبال شون و فهمیدم که از زور نداری تورو فروختن ! میفهمی یعنی چی ؟! یعنی تورو به عمه اینا فروختن که شاید یه سال خرج زندگی شونو در بیارن !
" فقط نگاهم کرد ! رفتم جلو و بازوهاشو گرفتم و با هر جمله از حرفم یه تکون محکم به بدنش دادم و گفتم "
_می فهمی ؟! تورو فروختن ! میدونی کامیار اسمشونو چی گذاشته ؟! گربه ! گربه ای که وقتی چند تا بچه میزاد یکی شونو میخوره ! میفهمی ؟!
" دیگه اصلا دست خودم نبود ! اینقدر عصبانی بودم که نیم فهمیدم دارم چیکار میکنم ! یه وقت به خودم اومدم که نزدیک بود بازوش رو بشکونم ! یه مرتبه دیدم شقایق به حالت دویدن از خونه اومد بیرون و تا منو دید ، جا خورد و همونجا خشکش زد ! گندمم زد زیر گریه و نشست رو زمین ! از خودم بدم اومد که چرا اینکار رو کردم ! یه سیگار از تو جیبم در آوردم و روشن کردم و رفتم جلوتر و تکیه م رو دادم به یه درخت و پشتم رو کردم بهشون .
شقایقم رفت طرف گندم و کنارش نشست . یه چند دقیقه ای هر سه تامون ساکت شدیم . وقتی سیگارم تموم شد رفتم طرفش و بهش گفتم "
_ پدر و مادر رو همونایی هستن که بزرگت کردن و بهت عشق ورزیدن ! همونایی که حرف از دهنت درنیومده ، هر چی خواستی برات حاضر کردن ! همونایی که تو پر قو بزرگت کردن ! به خاطر هیچی م حاضر نیستن تورو بفروشن ! حالا اگه خدا براشون نخواسته و بچه دار نشدن ، دلیل بر این نمیشه که نتونستن پدر و مادر خوبی باشن ! پدر و مادر بودن و خوبشم بودن ! اگه تورو از پدر و مادرت واقعیت گرفتن ، مطمئن باش که خیلی بیشتر از اونا دوستت داشتن و ازت نگهداری کردن ! واقعیت اینه !
" اینا رو گفتم و راه افتادم طرف خیابون ! تو دلم خدا خدا می کردم که دنبالم بیاد اما نیومد ! یه آن به خودم گفتم که برگردم اما دیدم بی فایده س ! باید خودش تصمیم بگیره !
سرمو انداختم پایین و راهم رو رفتم . آخرای خیابون بودم که صدای دویدنش رو شنیدم اما برنگشتم نگاهش کنم که یه مرتبه از دور صدام کرد !"
_سامان ! سامان !
" واستادم و برگشتم . داشت میدووید ! تا رسید بغلم کرد و گفت "
_ کمکم کن ! من نمیدونم چی خوبه و چی بده ! کمکم کن !
" آروم موهاشو ناز کردم و با خودم بردم سر خیابون جلو یه ماشین رو گرفتم و سوار شدیم و بهش آدرس خونه رو دادم ."
***
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)