نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 130

موضوع: رمان گندم / م . مودب پور

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " دوستاش خندیدن و گفتن "
    _ مثل همیشه ! یه ساندویچ سق می زنیم و میریم خونه !
    حکمت _ داداش میشه بچه ها رو هم برسونیم ؟
    " نصرت یه مرتبه هل شد و برگشت طرف کامیار که کامیارم گفت "
    _ نصرت جون عجله که ندارین ! خب برسونیم شون !
    " دوباره ذوق نشست تو چشای نصرت ! فقط چیزی که بود ماشین جا نداشت !
    زید من و کامیار پیاده شدیم و حکمتم پیاده شد و جاهامونو عوض کردیم .کامیار رفت جلو بغل دنده و منم دم در نشستم و حکمت و دو تا دوستاشم نشستن عقب و یکی شون گفت "
    _ ببخشین ! باعث زحمت شدیم .
    " نصرت حرکت کرد و همونجور گفت "
    _ اختیار دارین چه زحمتی ؟ ماشین که جا داره ، خب با هم میریم دیگه !
    حکمت _ آخه جای ماها راحته اما جای دوستات بده !
    کامیار _ جای دوست خوبه ! جای دشمن بده !
    " همگی زدیم زیر خنده که حکمت گفت "
    _من میبینم شما ناراحتین !
    کامیار _ نه ، اصلاً فقط دنده چهارش یه جای بد آدم می خوره !
    " همگی زدیم زیر خنده ."
    کامیار _ نصرت جون توام وقت گیر آوردی و هی با چهار میری ؟ بزن سه واموندهٔ رو !! چه چهار پر قدرت نفوذ پذیری م داره ! غفلت کنی سر از چه جاها که در نمیاره !
    " همه زدیم زیر خنده که نصرت گفت "
    _ خب ، منزل کجاس ؟
    " یکی از دوستای حکمت گفت "
    _ فعلا خونه نمیریم ! اول میریم یه ساندویچ فروشی ، بعد میریم خونه !
    کامیار _ ساندویچ چیه ؟! دانشجوئی که داره درس میخونه نباید ساندویچ بخوره که ! بریم نصرت جون ! بنداز تو پار وی تا بهت بگم !
    حکمت _ آخه دیگه زحمت زیادی میشه!
    " دخترام همگی گفتن آره ! دیگه مزاحم میشیم اما کمیار گفت "
    _ یه جایی رو میشناسم که استیک قارچ داره این هوا !
    " با دستش یه چیزی اندازه یه سینی رو نشون داد که حکمت و دوستاش همگی با هم گفتن " وای ! چه عالی !" و شروع کردن برای کامیار کف زدن !
    نصرت آروم برگشت به کامیار نگاه کرد ! انگار پول به اندازه کافی همراهش نبود که کامیار گفت "
    _ نصرت جون اون ناهاری رو که بهت باختم ، میخوام الان بدم !چطوره ؟
    " دخترا براش کف زدن و نصرتم خندید و پیچید طرف پاک وی و یه ربع بیست دقیقه بعد رسیدیم جلو رستوران ..... و ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم . تا رفتیم تو و مدیر رستوران که می شناختمون ، اومد جلو و خیلی با احترام بردمون سر یه میز خوب . شیش تایی نشستیم و همگی استیک سفارش دادیم که کامیار به حکمت گفت "
    _ ببخشین شما الان چقدر از دوا درمون سر در میآرین ؟
    " حکمت اینا زدن زیر خنده !"
    حکمت _ ما الان داریم سال آخر رو تموم می کنیم .
    کامیار _ یعنی الان حتی آمپول م میتونین بزنین ؟!
    " یه مرتبه ما زدیم زیر خنده که یکی از دختر خانما گفت"
    _آمپول زدن که کاری نداره !
    کامیار _ چرا بابا ! خیلی سخته ! ببینم شماها کی دکتر میشین ؟
    حکمت _ یه چند سال دیگه ! یعنی تا چند وقت دیگه ، پزشکی عمومی مون رو میگیریم و بعدش نوبت دوره تخصصی مونه !
    کامیار _ این شا الله تخصص تون رو که گرفتین ، من میام پیش تون معالجه !
    حکمت _ خواهش می کنم ! قدم تون رو چشم !
    کامیار _ حالا چه تخصصی میگیرین ؟
    حکمت _ زنان و زایمان !
    " ماها زدیم زیر خنده !"
    _ کامیار _ دست شما درد نکنه حکمت خانم !
    حکمت _ شمام دوره دانشگاه رو گذروندین ؟
    کامیار _ نخیر دانشگاه دوره ما رو گذرونده !
    " دوباره همه خندیدن که حکمت به کامیار گفت "
    _ جدأ در چه رشته ای فارغ التحصیل شدین ؟
    کامیار _ چه فرقی می کنه ؟ حالا که فعلا دلال ماشینیم ! اما دوره لیسانس رو گذروندیم !
    حکمت _ مثل داداش نصرت ! لیسانس شیمی داره ، شده دلال ماشین ! به خدا تا اسم دلال میاد اینقدر ناراحت میشم !
    " نصرت سرشو انداخت پایین که کامیار زود گفت "
    _ تقصیر ما نیس ! یه کاری کردن که ارزش علم با دانش اومده پایین ! ایشاالله درست میشه ! خب پزشکی چه جوریه ؟ باید خیلی سخت باشه ؟!
    حکمت _ هم سخت ، هم طولانی ! گاهی وقتا واقعا کلافه میشیم !
    کامیار _ اونم بالاخره تموم میشه و به امید خدا ، چشم بهم بزنین شدین پزشک !
    حکمت _ تازه بعدش اول مکافاته مونه ! باید بریم دنبال مطب بگردیم و هزار تا درسر دیگه !
    کامیار _ مطب میخواین چیکار ؟
    حکمت _ پس چیکار کنیم ؟!
    کامیار _ یه آگاهی بدین تو روزنامه ، معالجه خصوصی در منزل !
    " همگی با هم گفتن "
    _ واا ! دیگه چی ؟!
    _ مگه میشه ؟!
    کامیار _ کار نشد نداره ! حالا که سرقفلی آ و آپرتمانا اینقدر گرون شده ، جای اینکه مریض بیاد مطب ، شما برین بالا سر مریض !
    حکمت _ من اگر به امید خدا تخصصم رو گرفتم میرم تو یه ده و اونجا به مردم خدمت می کنم !
    کامیار _ شمام الان شعار میدین ! دکتر که شدین ، میرین دنبال پول در آوردن !
    حکمت _ نه به خدا کامیار خان ! من یکی که معنی و مفهوم درد رو میدونم چی ! امکان نداره به مردم پشت کنم !
    " کامیار یه نگاه بهش کرد و گفت "
    _ خدا شما رو به برادرتون ببخشه ! ایشاالله که اینطوره !
    " تو همین موقع غذا مونو آوردن و شروع کردیم به خوردن . واقعا غذا خوردن این دخترا تماشائی بود ! با یه اشتها و لذتی میخوردن که آدم کیف می کرد !
    وسط غذام کامیار هی شوخی می کرد و ماهام می خندیدیم . غذا که تموم شد ، کامیار حساب میز رو داد و با تشکّر نصرت و دخترا بلند شدیم و از رستوران اومدیم بیرون که من آروم به کامیار گفتم "
    _ بریم یه جا بستنی ای چیزی م بخوریم .
    " کامیارم از خدا خواسته گفت باشه و همگی سوار شدیم و راه افتادیم و کامیار آدرس یه بستنی فروشی رو تو یه کوچه دنج و خلوت به نصرت داد .
    دیگه تو راه چقدر خندیدیم بماند ! بیست دقیقه ، نیم ساعت بعد رسیدیم به بستنی فروشی و پیاده شدیم و شیش تا بستنی گرفتیم و اومدیم دم ماشین و شروع کردیم به خوردن . همونجا که واستاده بودیم ، یه وانت هندونه فروش واستاده بود و یه بلند وگو دستی م دستش گرفته بود و هی توش داد میزد " آی هندونه ، هندونه شیرین دارم ، ببر و ببر ! آی قند عسل آوردم . ببر و ببر !" شکر خدا یه نفرم از تو خونه سرشو در نمی آورد که بپرسه هندونه کیلو چند ! کامیارم داشت برامون یه جریانی رو تعریف می کرد و وسطش یارو هی داد میزد آی هندونه آی هندونه ! کامیارم یه جمله می گفت و ساکت می شد تا یارو یه داد بزنه و دوباره یه جمله می گفت "
    کامیار _آره ، خلاصه ما رو تو خیابون با این بچه ها گرفتن !
    وانتی _آای هندونه ! آی هندونه !
    کامیار _ این بچهها از ترس داشتن زهره ترک می شدن ! اگه می بردن مون و اولین کاری که می کردن ، زنگ میزدن به پدر مادراشون و گند کار در می اومد !
    وأتی _ هندونه آوردم بابا ! عسل آوردم بابا !
    کامیار _ پسره اومد جلو و گفت " برادر بیا پایین ببینم !" تا اینو گفت یکی از اونا که با ما بودن زد زیر گریه ! پسره درجا فهمید جریان چیه ! یه خندهای کرد و گفت " بیا پایین که چپقت چاقه !"
    وانتی _ ببر ببر ! هندونه به شرط چاقو آوردم !
    کامیار _ کارت ماشین رو ورداشتم و ده تا هزاری تا کرده گذاشتم زیرش و پیاده شدم .
    وانتی _ هندونه ضمانتی آوردم ! با گارانتی هندونه میدم !
    کامیار _ تا پیاده شدم و کارت ماشین و هزاری آ رو گذاشتم .....
    وانتی _ هندونه شیرین ! بدو بابا جون تموم شد ! بدو ته باره ! دیر برسی تمومه ها !
    " کامیار برگشت یه نگاه به هندونه فروشه کرد و گفت "
    _ راست میگه ، ته باره ! همه ش دو تن هندونه تهش مونده !
    " ماهام زدیم زیر خنده ! وانت بیچاره پر بود از هندوونه ! یه دونشم نفروخته بود !"
    کامیار _ مرد حسابی چرا اینقدر داد میزنی ؟ سرمون رفت آخه !
    " یارو یه خنده ای کرد و گفت "
    _ چیکار کنیم و الله ! زن و بچه خرج دارن دیگه !
    کامیار _ تو که یه هندونه م نفروختی !
    " هندونه فروشه یه خرده اومد جلو تر و گفت "
    _ سر شما سلامت ! با این ماشین و دم و دستگاهی که شما دارین ، دیگه غمی ندارین که ! بالاخره ، خدای مام بزرگه !


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/