" دوستاش خندیدن و گفتن "
_ مثل همیشه ! یه ساندویچ سق می زنیم و میریم خونه !
حکمت _ داداش میشه بچه ها رو هم برسونیم ؟
" نصرت یه مرتبه هل شد و برگشت طرف کامیار که کامیارم گفت "
_ نصرت جون عجله که ندارین ! خب برسونیم شون !
" دوباره ذوق نشست تو چشای نصرت ! فقط چیزی که بود ماشین جا نداشت !
زید من و کامیار پیاده شدیم و حکمتم پیاده شد و جاهامونو عوض کردیم .کامیار رفت جلو بغل دنده و منم دم در نشستم و حکمت و دو تا دوستاشم نشستن عقب و یکی شون گفت "
_ ببخشین ! باعث زحمت شدیم .
" نصرت حرکت کرد و همونجور گفت "
_ اختیار دارین چه زحمتی ؟ ماشین که جا داره ، خب با هم میریم دیگه !
حکمت _ آخه جای ماها راحته اما جای دوستات بده !
کامیار _ جای دوست خوبه ! جای دشمن بده !
" همگی زدیم زیر خنده که حکمت گفت "
_من میبینم شما ناراحتین !
کامیار _ نه ، اصلاً فقط دنده چهارش یه جای بد آدم می خوره !
" همگی زدیم زیر خنده ."
کامیار _ نصرت جون توام وقت گیر آوردی و هی با چهار میری ؟ بزن سه واموندهٔ رو !! چه چهار پر قدرت نفوذ پذیری م داره ! غفلت کنی سر از چه جاها که در نمیاره !
" همه زدیم زیر خنده که نصرت گفت "
_ خب ، منزل کجاس ؟
" یکی از دوستای حکمت گفت "
_ فعلا خونه نمیریم ! اول میریم یه ساندویچ فروشی ، بعد میریم خونه !
کامیار _ ساندویچ چیه ؟! دانشجوئی که داره درس میخونه نباید ساندویچ بخوره که ! بریم نصرت جون ! بنداز تو پار وی تا بهت بگم !
حکمت _ آخه دیگه زحمت زیادی میشه!
" دخترام همگی گفتن آره ! دیگه مزاحم میشیم اما کمیار گفت "
_ یه جایی رو میشناسم که استیک قارچ داره این هوا !
" با دستش یه چیزی اندازه یه سینی رو نشون داد که حکمت و دوستاش همگی با هم گفتن " وای ! چه عالی !" و شروع کردن برای کامیار کف زدن !
نصرت آروم برگشت به کامیار نگاه کرد ! انگار پول به اندازه کافی همراهش نبود که کامیار گفت "
_ نصرت جون اون ناهاری رو که بهت باختم ، میخوام الان بدم !چطوره ؟
" دخترا براش کف زدن و نصرتم خندید و پیچید طرف پاک وی و یه ربع بیست دقیقه بعد رسیدیم جلو رستوران ..... و ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم . تا رفتیم تو و مدیر رستوران که می شناختمون ، اومد جلو و خیلی با احترام بردمون سر یه میز خوب . شیش تایی نشستیم و همگی استیک سفارش دادیم که کامیار به حکمت گفت "
_ ببخشین شما الان چقدر از دوا درمون سر در میآرین ؟
" حکمت اینا زدن زیر خنده !"
حکمت _ ما الان داریم سال آخر رو تموم می کنیم .
کامیار _ یعنی الان حتی آمپول م میتونین بزنین ؟!
" یه مرتبه ما زدیم زیر خنده که یکی از دختر خانما گفت"
_آمپول زدن که کاری نداره !
کامیار _ چرا بابا ! خیلی سخته ! ببینم شماها کی دکتر میشین ؟
حکمت _ یه چند سال دیگه ! یعنی تا چند وقت دیگه ، پزشکی عمومی مون رو میگیریم و بعدش نوبت دوره تخصصی مونه !
کامیار _ این شا الله تخصص تون رو که گرفتین ، من میام پیش تون معالجه !
حکمت _ خواهش می کنم ! قدم تون رو چشم !
کامیار _ حالا چه تخصصی میگیرین ؟
حکمت _ زنان و زایمان !
" ماها زدیم زیر خنده !"
_ کامیار _ دست شما درد نکنه حکمت خانم !
حکمت _ شمام دوره دانشگاه رو گذروندین ؟
کامیار _ نخیر دانشگاه دوره ما رو گذرونده !
" دوباره همه خندیدن که حکمت به کامیار گفت "
_ جدأ در چه رشته ای فارغ التحصیل شدین ؟
کامیار _ چه فرقی می کنه ؟ حالا که فعلا دلال ماشینیم ! اما دوره لیسانس رو گذروندیم !
حکمت _ مثل داداش نصرت ! لیسانس شیمی داره ، شده دلال ماشین ! به خدا تا اسم دلال میاد اینقدر ناراحت میشم !
" نصرت سرشو انداخت پایین که کامیار زود گفت "
_ تقصیر ما نیس ! یه کاری کردن که ارزش علم با دانش اومده پایین ! ایشاالله درست میشه ! خب پزشکی چه جوریه ؟ باید خیلی سخت باشه ؟!
حکمت _ هم سخت ، هم طولانی ! گاهی وقتا واقعا کلافه میشیم !
کامیار _ اونم بالاخره تموم میشه و به امید خدا ، چشم بهم بزنین شدین پزشک !
حکمت _ تازه بعدش اول مکافاته مونه ! باید بریم دنبال مطب بگردیم و هزار تا درسر دیگه !
کامیار _ مطب میخواین چیکار ؟
حکمت _ پس چیکار کنیم ؟!
کامیار _ یه آگاهی بدین تو روزنامه ، معالجه خصوصی در منزل !
" همگی با هم گفتن "
_ واا ! دیگه چی ؟!
_ مگه میشه ؟!
کامیار _ کار نشد نداره ! حالا که سرقفلی آ و آپرتمانا اینقدر گرون شده ، جای اینکه مریض بیاد مطب ، شما برین بالا سر مریض !
حکمت _ من اگر به امید خدا تخصصم رو گرفتم میرم تو یه ده و اونجا به مردم خدمت می کنم !
کامیار _ شمام الان شعار میدین ! دکتر که شدین ، میرین دنبال پول در آوردن !
حکمت _ نه به خدا کامیار خان ! من یکی که معنی و مفهوم درد رو میدونم چی ! امکان نداره به مردم پشت کنم !
" کامیار یه نگاه بهش کرد و گفت "
_ خدا شما رو به برادرتون ببخشه ! ایشاالله که اینطوره !
" تو همین موقع غذا مونو آوردن و شروع کردیم به خوردن . واقعا غذا خوردن این دخترا تماشائی بود ! با یه اشتها و لذتی میخوردن که آدم کیف می کرد !
وسط غذام کامیار هی شوخی می کرد و ماهام می خندیدیم . غذا که تموم شد ، کامیار حساب میز رو داد و با تشکّر نصرت و دخترا بلند شدیم و از رستوران اومدیم بیرون که من آروم به کامیار گفتم "
_ بریم یه جا بستنی ای چیزی م بخوریم .
" کامیارم از خدا خواسته گفت باشه و همگی سوار شدیم و راه افتادیم و کامیار آدرس یه بستنی فروشی رو تو یه کوچه دنج و خلوت به نصرت داد .
دیگه تو راه چقدر خندیدیم بماند ! بیست دقیقه ، نیم ساعت بعد رسیدیم به بستنی فروشی و پیاده شدیم و شیش تا بستنی گرفتیم و اومدیم دم ماشین و شروع کردیم به خوردن . همونجا که واستاده بودیم ، یه وانت هندونه فروش واستاده بود و یه بلند وگو دستی م دستش گرفته بود و هی توش داد میزد " آی هندونه ، هندونه شیرین دارم ، ببر و ببر ! آی قند عسل آوردم . ببر و ببر !" شکر خدا یه نفرم از تو خونه سرشو در نمی آورد که بپرسه هندونه کیلو چند ! کامیارم داشت برامون یه جریانی رو تعریف می کرد و وسطش یارو هی داد میزد آی هندونه آی هندونه ! کامیارم یه جمله می گفت و ساکت می شد تا یارو یه داد بزنه و دوباره یه جمله می گفت "
کامیار _آره ، خلاصه ما رو تو خیابون با این بچه ها گرفتن !
وانتی _آای هندونه ! آی هندونه !
کامیار _ این بچهها از ترس داشتن زهره ترک می شدن ! اگه می بردن مون و اولین کاری که می کردن ، زنگ میزدن به پدر مادراشون و گند کار در می اومد !
وأتی _ هندونه آوردم بابا ! عسل آوردم بابا !
کامیار _ پسره اومد جلو و گفت " برادر بیا پایین ببینم !" تا اینو گفت یکی از اونا که با ما بودن زد زیر گریه ! پسره درجا فهمید جریان چیه ! یه خندهای کرد و گفت " بیا پایین که چپقت چاقه !"
وانتی _ ببر ببر ! هندونه به شرط چاقو آوردم !
کامیار _ کارت ماشین رو ورداشتم و ده تا هزاری تا کرده گذاشتم زیرش و پیاده شدم .
وانتی _ هندونه ضمانتی آوردم ! با گارانتی هندونه میدم !
کامیار _ تا پیاده شدم و کارت ماشین و هزاری آ رو گذاشتم .....
وانتی _ هندونه شیرین ! بدو بابا جون تموم شد ! بدو ته باره ! دیر برسی تمومه ها !
" کامیار برگشت یه نگاه به هندونه فروشه کرد و گفت "
_ راست میگه ، ته باره ! همه ش دو تن هندونه تهش مونده !
" ماهام زدیم زیر خنده ! وانت بیچاره پر بود از هندوونه ! یه دونشم نفروخته بود !"
کامیار _ مرد حسابی چرا اینقدر داد میزنی ؟ سرمون رفت آخه !
" یارو یه خنده ای کرد و گفت "
_ چیکار کنیم و الله ! زن و بچه خرج دارن دیگه !
کامیار _ تو که یه هندونه م نفروختی !
" هندونه فروشه یه خرده اومد جلو تر و گفت "
_ سر شما سلامت ! با این ماشین و دم و دستگاهی که شما دارین ، دیگه غمی ندارین که ! بالاخره ، خدای مام بزرگه !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)