" زدیم زیر خنده که میترا گفت "
_ اداره برزن چیه ؟!
کامیار _ سابق به شهرداری می گفتن اداره برزن !
نصرت _ شهر داری هم یه همچین موجودی رو قبول نمیکنه !
_ حالا چرا یه همچین قیافه ای رو برای خودشون درست می کنن ؟
نصرت _ غیر از این باشه سامان جون ، اینجا غریبه میشیٔ ! مثل شماها ! الان همه محل میدونن که دو تا جوون غریبه اومدن تو خونه من ! همه م دلشون میخواد بفهمن شماها کی هستین و واسه چی اوامدین اینجا !
_ این چند نفری که بیرون دیدیم ، یه همچین شکل و شمایلی نداشتن !
نصرت _ اونا رو هنوز نزده زمین ! هنوز خاک شون نکردن ! فعلا باهاشون کار دارن !
_ چه کاری ؟!
نصرت _ همه جور کارا ! اینا سگ پاسبانن ! همه جور کار م میکنن ! مواظب بچه هان که موقع جنس فروختن گیر نیفتن یا جنس رو هاپولی نکنن ! مواظبن سرشونو کلاه نذارن ! مواظبن کسی بالایی سرشون نیاره !
_مثلا بادی کاردن !
نصرت_ یه همچین چیزی ! مثل آب خوردنم آدم میکشن ! عین همون الاغه که دیدی ! اگه با شاماها کاری ندارن ، واسه اینه که با من اومدین اینجا ! وگرنه تا الان لختتون کرده بودن !
کامیار _ تو چرا اینطوری نیستی ؟
نصرت _ چه جوری ؟
کامیار _ با همین مشخصات که گفتی ؟
نصرت _ آخه کار من چیز دیگه س ! باید تر و تمیز باشم !
" تا کامیار اومد یه چیزی بگه که دوباره از تو حیاط سر و صدا بلند شد ! صدای چند تا دختر بود ! میترا زود به نصرت گفت "
_ برم بگم مهمون داری ؟
نصرت _ نه بابا ! بذار بیان تو ! خودم که میخوام همه چی رو بهشون بگم ! بذار خودشونم ببینن .
" دست کرد یه سیگار ورداشت و تا روشنش کرد در واشد و سه تا دختر جوون ، حدود بیست سال اومدن تو و تا چشم شون به من و کامیار افتاد همون جلوی در خشک شون زد !"
نصرت _ بیاین تو ، غریبه نداریم .
" سه تایی سلام کردنن و کفشاشونو در آوردن و اومدن تو و یه گوش نشستن و شروع کردن به من و کامیار نگاه کردن و در گوش همدیگه پیچ پیچ کردن و سر تکون دادن ! سرشونو با حالت تأسف تکون میدادن ! طوری م اینکار رو می کردن که ماها متوجه بشیم که نصرت گفت "
_ خودتونو خسته نکنی ! اولا من اهل اینکارا نیستم ، خودتونم میدونین !دوّماً که اینا اونایی که شماها فکر می کنین نیستن ! آدم حسابی آن !
" بعد برگشت طرف کامیار و گفت "
_ اینا مسافرن . مسافر اونور آب !
" کامیار برگشت طرف شونو و در حالی که می خندید گفت "
_ اقر بخیر خانمای عزیز ! سفر به سلامت ! کجا به سلامتی عازمین ؟
" یکی از دخترا گفت "
_ فعلا دوبی . تا بعدش چی پیش بیاد و کجا بریم .
کامیار _ به به ! چه حسن تصادفی ؟! منم عازم دوبی م ! فقط نمیدونم چرا به دلم افتاده بود و هی دست دست می کردم ! نگو قسمت این بوده که با شما خانمای محترم آشنا بشم و چهار تایی بشیم همسفر همدیگه ! اصلاً از قدیم گفتن سفر میخوای بری با جمع برو ! حالا بلیط شما واسه کی هس ؟!
" یکی دیگه از دخترا که میخندید گفت "
_ فردا عصر ! میتونین شمام بلیط پیدا کنین ؟!
" کامیار همونجور که داشت اینا رو نگاه می کرد و می خندید ، موبایلش رو از جیبش در آورد و گفت "
_ کار از این آسون تر تو زندگیم نکردم ! ۵ دقیقه به من وقت بدین تا تو همون هواپیمای شما و تو همون ردیف و همون صندلی بغلی تون ، یه بلیط جور کنم ! اتفاقا چند وقتی بود که هر دفعه کفشامو از پام در میآوردم ، میدیدم یه لنگه ش سوار شده رو یه لنگه دیگه ش ! مونده بودم فکری که این جریان چه صورتی داره ؟! رفتم پیش یه درویشی که صاحب کمالاته ! مساله رو براش گفتم که یه تفال زد و تعللی کرد و گفت یه سفر تو طالعت افتاده ! ازش پرسیدم درویش این سفر به چه ترتیبه ؟ گفت از جایی که انتظارش رو نداری ! گفتم همسفرم کیه ؟! گفت چند تا صاحب جمال فرشته روی ! راستش من باور نکردم و این جریان یادم رفت رفت رفت تا الان ! الان که این اتفاق افتاد تنم لرزید ! به جون شما به جون خودم عرق شرم نشست رو این ستون مهره هام ! چرا ؟ بخاطر اینکه به گفته های این درویش صاحب نفس شک کردم ! بریم و برگردیم میرم پا بوسش و ازش عذرخواهی می کنم که چرا دل به حرفاش ندادم !
" بعد برگشت طرف من و گفت "
_ واقعا عجیب نیس سامان ! تو تعجب نکردی ؟!
" یه نگاه بهش کردم و گفتم "
_ چرا والله ! منم خیلی تعجب کردم ! میشه آدرس این درویش رو که اینقدر پیشگویی ش دقیقه به منم بدی ؟
" همونجور که داشت شماره رو میگرفت و به دخترا نگاه میکرد گفت "
_ اگه عمری به دنیا بود و از این سفر به سلامت برگشتیم ، دست تورو هم می گیرم می برم پیشش که یه دعای چیزی برات بده شاید اون بیماریت به مدد نفس این درویش علاج بشه ! اما شرطش اینه که شک تو کارش نکنی !
" یکی از دخترا که چشم از کامیار ورنمی داشت گفت "
_ ماها رو هم پیش این درویش می برین ؟
کامیار _ چرا نمی برم ؟! می برم ! فقط بریم سفر و برگردیم بعدأ ! دوبی ، این کف دست من !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)