نصرت اومد و دست کامیار رو گرفت و بردش جلو حجره طلا فروشی و پسره زود اومد جلو و تعظیم کرد و گفت "
_ای بانوی زیبا در خدمتم ! امر بفرمائید تا جان ناقابل نثار قدوم تان کنم .
" کامیار یه نگاه بهش کرد و با همون صدای زنونه و عشوه گری گفت "
_ امروز مضنه سکه چنده ؟
" مردم زدن زیر خنده ! پسره بیچاره نمیدونست چی جواب بده که نصرت آروم به کامیار گفت "
_ قراره تو به این پسره اظهار عشق کنی !
کامیار _ بذار ببینم بازار طلا امروز چه جوریه !
" بعد به پسره گفت "
_ طلا رو گرمی چند ورمیداری ؟
پسره _ طلا چه ارزشی دارد ؟ جان من فدای شما باد !
کامیار _ اینا که تعارفه ! طلا رو چند ور میداری ؟!
" نصرت آروم زد تو پهلوی کامیار و گفت "
_ بابا قراره مثلا تو عاشق دلخسته این پسره بشی !
کامیار _ این پسره که اه نداره با ناله سودا کنه ! من اگرم قراره عاشق بشم عاشق صاحاب مغازه میشم نه شاگردش !
نصرت _ بابا لج نکن ! سناریو اینطوری یه !
کامیار _ چه لجی دارم بکنم ؟! کی گفته من اینقدر خرم که صاحاب مغازه رو ول کنم ، بچسبم به شاگردش ! من تو زندگیم تا حالا از این خریت ا نکردم !
" حالا این دو تا دارن اینا رو به همدیگه میگن و ما و مردیم داریم از خنده غش می کنیم !
پسره که دید کامیار داره این چیزا رو میگه ، مثلا اومد کار رو درست کنه و گفت "
_ای بانوی زیبا !ای زیباترین ! حیف نیست که عشق و مهر و محبت را به بهایی اندک بفرشیم ؟!
کامیار _ اولا بهایی اندک نیست و کلّ شیش دنگ این مغازه رو باید اربابت بندازه پشت قبالم ! ثانیا ، بدبخت برو فکر نون باش که خربزه آبه ! پس فردا که تو اولین اجاره خونه موندی تازه میفهمیم عشق رو باید به چه بهایی فروخت که ضرر توش نباشه ! حرف بیخودی نزن و بپر اون پیرمرده رو که صاحاب مغازه س صدا کن بیاد جلو !
" پیرمرده رجب خان بود که ته مغازه سرشو انداخته بود پایین و می خندید ! تا کامیار اینو گفت ، زود اومد جلو و آروم بهش گفت "
_ تورو خدا عاشق این بشو ! آبرومون رفت جلو مردم !
کامیار _ واسه من فرقی نداره عاشق کی بشم ! اگه پول شو تو میدی ، من عاشق این پسره بشم ! عشق بیمای فطیره این روزا !
" مردم شروع کردن براش کف زدن که برگشت طرف مردم و گفت "
_ شما بگین ! کدوم تون دختر به آدم آس و پاس میدین ؟!
" مردم صوتی می زدن براش که نگو ! کامیار دست نصرت رو گرفت و افت "
_ بیا بریم یه مغازه دیگه ! اینجا معامله مون نمیشه !
نصرت _ جون مادرت آبرو مونو نبر ! عاشق همین بشو بره پی کارش !
" کامیار یه خرده مکث کرد و بعد برگشت طرف پسره و گفت "
_ حالا تو چند سال ت هس ؟!
پسره _ هیجده بهار از عمر را پشت سر گذاشته ام !
" کامیار یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_ تابستون و پاییزش رو حساب نمی کنی ؟! مرد حسابی تو هیچی هیچی نه ، ده سال از من بزرگتر نشون میدی ! حالا هجده بهار را پشت سر گذاشته ای ؟!
" دوباره مردم زدن زیر خنده !
مرد که خودشم خنده ش گرفته بود ، آروم به کامیار گفت "
_جون من سر به سرم نذار بذار کارمونو بکنیم و از نون خوردن نیفتیم !
کامیار _ حالا نشت مشت چی داری ؟
پسره _ هیچ بانوی من ! دستم خالی اما دلم پر از عشق است ! اگر شما عشق مرا بپذیرید ، ثروتمند ترین مرد جهان خواهم شد !
کامیار _ پس چشمت دنبال پول منه ؟! بفرما!
" اینو گفت و شصت ش رو به پسره نشون داد ! دیگه این مردم داشتن از خنده خودشون رو خراب می کردن ! ماها که رو صحنه جلو خودمونو ول داده بودیم و قاه قاه می خندیدیم !
پسره بدبخت سرخ و سفید شد و گفت "
_ ولی بانوی زیبا ، من بی نیاز از هر چیز هستم و فقط خواهان عشق شمایم !
کامیار _ پس خره بذار من زن اربابت بشم . بعدأ یه جوری با تو کنار میام !
" نصرت آروم به کامیار گفت "
_ بابا جون مادرت عاشق این بشو بره پی کارش ! الان پرده دوم تموم میشه ها !
کامیار _ بابا منکه یه بار بیشتر نمیتونم شوهر کنم ! بذار حداقل زن یه آدم پولدار بشم که یه کنسرت دوبی ما رو ببره ! این پسره که با این سر و وضعش یه سینما تو لاله زار نمیتونه بره !
" دوباره مردم زدن زیر خنده ! دیدم نخیر این ول کن نیست ! اگه چیزی بهش نگم امکان نداره عاشق این پسره بشه !
من مثلا بادی گارد دختر پادشاه بودم ، یه خرده رفتم جلو تر و آروم درگوشش گفتم "
_ کامیار ول می کنی یا نه !
" کامیار یه نگاهی به من کرد و بلند گفت "
_ به جون تو اگه زن این بشم بیچاره میشم ا ! آرزوی یه خرید از Day to Day به دلم میمونه ها !
" مردم دوباره زدن زیر خنده ! یه چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت "
_ باش ! جهنم ! بذار منم سیاه بخت بشم !
" بعد به پسره گفت "
_ شماره اون موبایل واموندهٔ ت رو بده ، شب از تو قصر یه زنگ بهت بزنم !
پسره _ موبایل چیست ؟
کامیار _ همونکه الان هر عمله بنایی یه دونه دست شه ! اونم نداری بدبخت ؟!
" دیگه نمیتونم بگم مردم چیکار داشتن می کردن از خنده . فقط از تو سالن صدای خنده می اومد ! اونم چه خنده هایی !"
نصرت _ سرور من اینجا قندهار است ! بزرگترین و آبادترین شهر جهان !
کامیار _ آره ، قندهار است اما در زمان مولا محمد عمر ! ویترین تمام طلا فروشی ها خالی است !
نصرت _ چنین نفرمایید بانوی بزرگ !
کامیار _ چنین میفرماییم پدرت را هم در میآوریم ! این پسره عین جوونای شهر خودمونه که ! در واقع می شود گفت که علاف است !
" دوباره مردم زدن زیر خنده ! آروم بهش گفتم "
_ کامیار اگه لوس بازی رو تمومش نکنی ، این نیزه و سپرم رو میندازم زمین و از رو صحنه میرم بیرون !
کامیار _ باشه اما فقط بخاطر تو به این پسره جواب مثبت میدم !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)