" سرمو بلند نکردم و همونجور نشستم . دلم می خواست تنها باشم . کامیار اومد بغلم نشست و گفت "
_ چه خونه و زندگی ای دارن ! تموم ظرف و ظروف شون از نقره و طلاس ! دختراشونو که نگاه می کنی ، انگار تو اروپایی ! گوش میدی چی میگم !؟
" سرمو تکون دادم "
_ چته ؟ سرت درد می کنه ؟
_ با سرم جواب منفی دادم "
_ پس چته ؟! سرتو بلند کن ببینم !
" به زور سرمو بلند کرد و تا دید گریه میکنم یه مرتبه هول شد و گفت "
_ چی شده ؟! میگم چته ؟!
_ هیچی بابا !
کامیار _ واسه چی گریه می کنی ؟!
_ خودمم نمیدونم !
کامیار _ واسه گندم گریه میکنی ؟!
_ نمیدونم ! شاید واسه گندم ، شاید واسه شانس خودم ، شایدم واسه تو !
کامیار _ برای من ؟!
" سرمو تکون دادم "
کامیار _ چرا برای من ؟! نکنه قراره بلا ملایی سر من بیاد ؟!
_ نه دیشن خیلی دلم برات تنگ شده بود ! دلم می خواست پیش م بودی و باهم می رفتیم خونه اون دختره !
_ الهی جیگرم تخته مرده شور خونه بیاد پایین ! به جون تو اگه میدونستم ، دیشب همه شونو ول می کردم می اومدم ! یعنی به جون بابام می خواستم بیام اما این ذلیل مرده ها ، یه لنگ کفش مو ورداشتن قایم کردن ! واسه همین می گفتم دیشب تا حالا یه لنگه پا بودم ! تازه صبحی م به زور ازشون گرفتم و اومدم ! الهی کامیار بمیره که تو دلت براش تنگ شده ! کاشکی خبر مرگم این واموندهٔ موبایلمو قایم کرده بودم آ! جونم مرگ شده ها ورش داشتن قایمش کردن که کسی بهم زنگ نزنه !
" شروع کرد تند تند با دستاش اشک هامو پاک کردن ! همونجورم حرف می زد ."
_ کامیار _ این یکی دو شبه زیادی بهت فشار اومده ! هی بهت گفتم بیا بریم ، نیومدی ! حداقل یه بادی به کلهٔ ت میخورد ! حالا دیگه گریه نکن ! منم غصّه میخورم آ ! ول کن ! بالاخره هر چی خدا بخواد بشه ، میشه ! تقصیر من و تو که نبوده آخه !
_ دلم از این می سوزه که یه روزم از عاشق شدنم نگذشته بود که اینطوری شد ! حتی نتونستم باهاش حرف بزنم !
کامیار _ همینه دیگه ! آدمیزاد این طوریه ! اگه اون چیزایی رو که دوست داره از جلو دستش وردارن ، بدتر میشه ! اون وقته که حرص آدمو میگیره !
_ یعنی دیشب کجا بوده ؟ کجا خوابیده ؟
کامیار _بچه که نیست ! دفعه اول شم که نبوده که از خونه رفته بیرون ! ناسلامتی دانشجوی این مملکته ! حتما خونه یکی از دوستاش بوده !
_ آخه کدوم دوستش ؟!
کامیار _ صد تا دوست و رفیق داره !
_ شانس رو ببین تورو خدا ! درست باید این اتفاق برای اون دختری بیفته که من عاشقش شدم !
کامیار _ تقصیر خودته !
_ من چه تقصیری دارم ؟!
کامیار _ بابا جون این همه دختر تو این باغ بود ! می رفتی جلو پنجره یکی دیگه شون دزدکی دید می زدی ! حالا گندم نشد ، جو ! جو نشد ، بلغور ! بلغور نشد ماش ! شکر خدا همه شون خاصیت دارن !
_ ول کن حوصله ندارم !
کامیار _ اگه دیشب با من می اومدی بهت می گفتم ! بیست تا دختر اونجا بود ، یکی از یکی خوشگل تر ! هر کدوم رو که انتخاب می کردی ، بابا ننه شون از خدا می خواستن !
_ من تو عشق معامله نمی کنم !
کامیار _ پاشو برو گم شو ! این حرفا دیگه تو این دوره و زمونه خریدار نداره ! الان دارن رو جون مردم معامله می کنن !
_ اونی که این کارا رو می کنه ، آدم نیست !
کامیار _ آره ، آدم نیست اما فعلا هس و خیلی کارام می کنه ! اما مردمم کمکش می کنیم !
_هیچکس به یه همچین آدمی کمک نمیکنه !
کامیار _ چرا ، میکنه . گوشت گرون میشه ، همه هول میزنیم و بیشتر میخریم ! مرغ گرون میشه ، همینطور ! شیر گرون میشه ، همینطور ! میوه گرون میشه ، همینطور !
_ اینا چه ربطی به عشق داره ؟!
کامیار _ چرا ربط نداره ؟! خب معشوق م باید گوشت و مرغ و شیر و میوه بخوره که جون بگیره و خوشگل و ترگل ورگل بشه دیگه !
_ برو بابا !
کامیار _ عجب خری یه ها ! تو تا حالا دیدی که مثلا یه دختر ، شیش ماه گوشت و مرغ و میوه و شیر و این چیزا رو نخوره و خوشگل باشه ؟! صورتش میشه عین کاغذ مچاله شده ! اون وقت فکر می کنی تا از در خونه ش اومد بیرون ، صد تا عاشق دل خسته پیدا می کنه ؟! عشق مستقیما با گوشت و مرغ و لبنیات نسبت داره ! این گرسنه های آفریقا رو ببین ! تا حالا شنیدی یه دختر از این آفریقایی ها گرسنه بره تو هالیوود ؟! این دخترای گرسنه آفریقایی رو اگه بخوای تبدیلشون کنی به یه چیز به درد بخور که مثلا بشه عاشق شون شد ، اول باید باد شون کنی ! بعد یه اوتو بخار حسابی بهشون بزنی و بعد پنجاه شصت کیلو گوشت و مرغ و میوه بخوردشون بدی تا بتونن رو پاشون واستن !
_ خیلی خب بابا خیلی خب !
کامیار _ پس به این قرار ، میشه ، مثلا یه دختر رو کیلویی حساب کرد ! حالا کیلو چند ، دیگه بستگی به بازار داره ! از کیلو یه میلیون بگیر برو بالا ! هر چی تغذیش خوب بوده باشه ، یعنی باباش پولدارتره ! دختری م که باباش پولدار باشه ، میکنه به عبارت کیلویی هفت هشت میلیون تومان !
_ پس با این حساب وقتی میریم خواستگاری یه دختر باید یه ترازوم با خودمون ببرین !؟
کامیار _ نه ، احتیاجی نیست ! باباهه هر روز همینجوری چشمی دخترشو باسکول می کنه تا مضنه دستش بیاد ! تو همین کاملیای خودمونو درنظر بگیر ! میدونی تا حالا کیلو چند واسه خودمون تموم شده ؟! کمتر از مایه که نمیتونیم بدیمش ! همین مخارج دانشگاهش هفت هشت میلیون تومان شده تا حالا ! خب باید بکشیم رو جنس دیگه ! ما که دیگه نباید ضرر بدیم !
بابای بیچاره م مرتب میگه تولید کننده همیشه ضرر می کنه ! همین عمه اینا ! تا حالا گندم براشون کیلو چند افتاده ؟ تازه حالا که وقت بهره برداری یه ، جنس گذاشه رفته ! واموندهٔ یه جنسی م هس که نمیشه زیاد احتکارش کرد ! یه خرده وقتش بگذره میشه کیلو دوزار ! بعدش فقط به درد ترشی میخوره ! اما ترشی ش خوب در میاد آاا !
_آدم در مورد دختر اینطوری صحبت می کنه ؟!
کامیار _ من غلط بکنم اینطوری حرف بزنم! پدر و مادرا اینطوری فکر می کنن ! وگرنه منکه کیلو هر چند باشه بی چونه خریدارم ! این پدر مادران که نرخ تعیین می کنن ! طفلک یه پسر جوون گویا پیدا شده برای کملیا ! حیوونی دستش خالیه ! بابام پا تو یه کفش کرده الی و بلا از کیلو ده میلیون کمتر نمیدم !پسر بدبختم رفته وام بگیره بیاد چهار کیلو کاملیا بخره ورداره بره !
_ راست میگی یا چاخان می کنی ؟!
کامیار _ راست میگم جون تو ! یه پسری پیدا شده می خواد بیاد خواستگاری کاملیا تازه مدرکش رو گرفته و رفته سر کار . وضع مالی شم خوب نیست. بابام گفته اصلاً حرفشو نزنین ! تو بیا این کاملیا رو وردا برو ! پنجاه و دو کیلویه ، با تو چهل با هشت حساب میکنم ! خورد و خوراک یه سال شم ، واسه اش گرفتیم ! یعنی تا آخر زمستون هیچ خرجی نداره !
_ مگه گوسفنده ؟!
کامیار _ خاک بر سرت ! در مورد خانما اینطوری صحبت میکنن ؟!
_آخه تو اینطوری میگی !
کامیار _ بابا من نمیگم که ! بابام اینا رو میگه و اینطوری فکر می کنه !
_ تو چی میگی ؟!
کامیار _ تازه به من گفته ! حالا یه کاری براش میکنم اگه پسره خوب و سالم باشه ، جورش میکنم .
" تو همین موقع از دور آفرین پیداش شد و تا چشم کامیار بهش افتاد گفت "
_موشالا هزار موشالا ! فکر می کنی این چند کیلو باش ؟!
_ گم شو کامیار !
کامیار _ خب باید حساب جیبمم بکنم آخه ! اگه ننه باباش همراهی کنن و یه خرده با ما راه بیان شاید معامله جوش بخوره !
_ اونا که از خدا میخوان !
کامیار_ خب یعنی اینکه ترازو رو دست کاری نکنن ! قبل از قپون کردن بهش آب ندن بخوره ! وزن لباس و کفش و این چیزا رو کم کنن !
" تو همین موقع آفرین رسید جلو ما و ماهام جلوش بلند شدیم ."
آفرین _ سلام .
کامیار _ تو چند کیلویی آفرین ؟!
آفرین _ چی ؟!
کامیار _ میگم چند کیلویی ؟
آفرین _ برای چی ؟
کامیار _ داریم حساب پول مونو میکنیم !
آفرین _ وزن من چیکار به پول شما داره ؟
کامیار _ پول ما به وزن شما بستگی داره !
آفرین _ یعنی چی ؟!
_ هیچی بابا شوخی میکنه !
آفرین _ از گندم چه خبر ؟ حالش چطوره ؟
کامیار _ای بد نیست . یعنی همونطوریه .
آفرین _ دلارام خیلی ناراحته .
کامیار _ای بر پدر اون دلارام ! ببین چه شری بپا کرد !
آفرین _ میگم چطوره ببریمش پیش یه روانپزشک ؟!
کامیار _ اگه دستمون بهش برسه که صاف تحویل دیوونه خونه ش میدیم !
" زود بهش اشاره کردم که یعنی حواست کجاس !"
آفرین _ یعنی چی دستمون بهش برسه ؟!
کامیار _ یعنی فعلا تحت حمایت آقا بزرگه ! رفته اونجا بست نشسته .
آفرین_ من میتونم باهاش چند دقیقه حرف بزنم ؟
کامیار _ فعلا که نه ، تا بعد ببینیم چی میشه.
آفرین _ دیشب کجا بودی ؟
کامیار _ یه درویشی یه ، صاحب نفس . رفته بودم پا بوسش شاید یه دمی بده و گره از کارمون وا بشه.
آفرین _ آاآ....! راست میگی ؟! کاشکی به منم می گفتی ، می اومدم ! انقدر دوست دارم یکی از این درویشا رو ببینم !
کامیار _ نمیشه ، این درویش فقط به مردا دم میده !
آفرین_ کامیار ، میتونم چند دقیقه باهات حرف بزنم ؟
کامیار _ الان تو ده دقیقه س داری باهام حرف میزنی دیگه !
آفرین _ منظورم تنهایی یه !
کامیار _ آره ، به شرطی که در مورد ازدواج و عروسی و زندگی تشکیل دادن و بچه دار شدن و این چیزا نباشه که پنجاه نفر قبل از تو تو نوبتن واسه صحبت کردن !
آفرین _ واقعا که کامیار ! از سامان یاد بگیر !
کامیار _چی رو از این یاد بگیرم ؟!
آفرین _ عشق و دوست داشتن رو !
کامیار _ این نتونست بیست و چهار ساعت یه دونه عشق رو نیگه داره ! من چی ازش یاد بگیرم ؟!
آفرین _ یعنی تو خیلی بلدی نگهبان عشق باشی ؟!
کامیار _ به شهادت پنجاه شصت نفر ، آره ! اصلاً من جّد اندر جّد نگهبان بودم ! الانم سی چهل تا عشق رو ، تر و تازه ، تو یخچال نگهداری می کنم !
آفرین _ تو آدم نمیشی ! اینا رو که گفتی یادت باش تا جوابشو بهت بدم !
کامیار _ حتما میخوای یه پرونده م برای من درست کنی ! خواهرت واسه گندم بدبخت پرونده سازی کرد بس نبود ؟!
آفرین _ ایشالا یه روز که مشغول عیاشی هستی بگیرنت و پدرت رو در بیرن ، این دل من خنک بشه !
کامیار _ تا حالا صد بار گرفتنم ! فوقش بشه صد و یه بار ! چه فرقی میکنه ؟!
آفرین _ خاک بر سرت کنن !
" اینو گفت و با عصبانیت گذاشت و رفت ."
کامیار _ آفرین ! آفرین !
" یه لحظه واستاد و برگشت طرف کامیار "
_ کامیار _ نگفتی چند کیلویی تو ؟!
آفرین _ مگه میخوای کولم کنی که وزن مو میخوای ؟!
کامیار _ نه ، داریم دختر شایسته انتخاب می کنیم !
آفرین _ برو از بین همونا انتخاب کن !
کامیار _ خره تو صدر جدولی ها ! به بخت خودت لگد نزن !
" آفرین یه نگاه به کامیار کرد و خندید و همونجور که داشت می رفت گفت "
_ چهل و هفت !
کامیار _ با ظرف یا بدون ظرف ؟
" دوباره برگشت و خندید و رفت "
_ واقعا چه حوصله ای داری کامیار ! خیالی که براش نداری ؟!
کامیار _ برای ازدواج ؟
_آره .
کامیار _ نه بابا ! این از اوناس که براش فرقی نمی کنه من باهاش عروسی کنم یا بابام ! این فقط می خواد شوهر کنه !
_ اتفاقا می خواستم همینو بهت بگم ! همین چند ساعت پیش اگه من ازش تقاضای ازدواج کرده بودم ، نه نمی گفت !
کامیار _تو به من چیز یاد نده بچه جون ! بیا فعلا بریم پیش آقا بزرگه ، کار دارم .
_ چیکار داری ؟
کامیار _ بابا باید به عمه اینا بگیم که گندم گذاشته رفته ! شاید اونا بتونن کاری بکنن ! پس فردا نگن چرا به ماها نگفتین !
_ یعنی کار درستیه ؟
کامیار _ آره ، درسته . بیا بریم .
" راه افتادیم طرف خونه آقا بزرگه ، تو راه بهش گفتم ."
_ این پسره رو چیکار کنیم ؟
کامیار _ کدومو ؟
_ همینکه میگی شاید برادر گندم باش .
کامیار _ شب ! شب باید بریم تئاتر سراغش .
_ یعنی ممکنه واقعا همون باش ؟
کامیار _ کسی که این اطلاعات رو به من داد ، میتونه تو یه ساعت فک و فامیل یه مرغابی رو از وسط مرداب انزلی ، بین هزار تا مرغابی ، شناسایی کنه !
_ میگم پس نباید خونواده ش بد باشن !
کامیار _ خونواده کی ؟
_ گندم .
کامیار _ چطور مگه ؟
_ خب وقتی برادرش اهل هنره ، احتمالا خونواده روشنی هستن دیگه !
کامیار _ خدا میدونه . تا ببینیم شب چی میشه . شایدم این پسره برادر گندم نباشه !
_ تو که گفتی هس !
کامیار _ به احتمال نود درصد هس . بپر تو که رسیدیم .
" رسیدیم دم خونه آقا بزرگه و کامیار طبق معمول ، دو تا تقه به در زد و رفت تو که صدای آقا بزرگه در اومد !"
_ باز سر زده اومدی تو ! از دست تو باید همیشه در رو قفل و کلون کرد ؟!
کامیار _ بابا یه کار مهم دارم آخه !
آقا بزرگه _ چی شده ؟! پیداش کردین ؟!
کامیار _ نه بابا ! اومدم بگم بهتره که به عمه اینا جریان رفتن گندم رو بگیم !
" آقا بزرگه یه نگاهی به کامیار کرد و بعد رفت طرف پنجره واستاد و تو باغ رو نگاه کرد ."
کامیار _ اگه خدا نکرده اتفاقی بیفته ....
آقا بزرگه _ نفوس بد نزن بچه !
کامیار _ میخواین من برم بهشون بگم ؟
آقا بزرگه _ نه ، تا امشبم دست نیگه میداریم ببینیم چی میشه ، اگه ازش خبری نشد ، خودم یه جوری بهشون میگم .
کامیار _ میخواین به پلیس خبر بدیم ؟
آقا بزرگه _ نه ، صورت خوبی نداره . گم که نشده ! کسی هم که ندزدیدتش ! حالا بذار ببینم چی میشه .
" من و کامیار چیز دیگه نگفتیم با خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون ."
_ کامیار ، تو خیلی بی خیالی !
کامیار _ یعنی چی ؟
_ تو انگار نه انگار که دختر عمه ت این طوری شده !
کامیار _ چطوری شده ؟
_ همین جوری دیگه !
کامیار _ والا دختر عمه م ، اینطوری که من خبر دارم ، از هر وقتی سر حال تر و قبراق تره !
_ واقعا که کامیار !
کامیار _ مگه دروغ میگم ؟! تازه داره خودشو پیدا می کنه ! تا قبل از این جریان یه دختر پخمه بی سر و زبون بود ! حالا الٔحمدالله داره میشه عین شیر ! یادت رفت چه بالایی سر سمیه خانم آورده ؟! تا قبل از این میتونست از این کارا بکنه ؟ اصلاً یه همچین روحیه ای داشت ؟!
_ نه اما .....
کامیار _ اما بی اما ! شاید این جریان براش خیلیم خوب باش ! بابا تو این مملکت یه وقتی زن و دختر شیر بودن ! اسب سوار می شدن ! تیر اندازی می کردن! اونم با تیر و کمون ! بابا ، زن ایرانی یه وقتی تو این مملکت پادشاه بوده ! بذار این دختر خودشو پیدا کنه ! تا حالا شاید خیلی چیزا داشته که ممکن بوده از دست بده ، برای همینم می ترسیده ! حالا فکر میکنه دیگه چیزی نداره که از دست بده ! برای همینم داره کم کم به خودش میرسه !
_ من این حرفا حالیم نیست ! می ایی بریم دنبالش یا خودم برم ؟
کامیار _آخه کجا بریم ؟!
_ چه میدونم ! هتل ا ! مسافر خونه ها ! پارک ا !هر جا !
کامیار _ دنبال یه سوزن تو انبار کاه بگردیم ؟!
_ اون که نمیتونه شب تو خیابونا بخوابه حتما میره خونه یکی !
کامیار _مثلا کی ؟
_ مثلا دوستاش ! بالاخره یه دوست داره که بره پیشه ؟! اون دخترا کی بودن ؟ ناهید ، سابرینا ، مهسا !
" یه فکری کرد و بعد خندید و گفت "
_ نیلوفر ! پریسا! شقایق ! وای خدا منو مرگ بده که چقدر کوتاهی کردم !
_ منم همینو میگم دیگه ! ماها حداقل میتونستیم یه خبری از اینا بگیریم !
کامیار_ تو حق داری ما مقصریم ! یعنی منه خاک تو سر مقصرم !
_ دیدی حالا !
کامیار_ می پذیرم ! کوتاهی با قصورم رو می پذیرم و هرگونه تنبیه رو به دل و جونم میخرم ! همین الان میرم که جبران کنم ! باید به تک تک این خانما سر بزنم و خبر بگیرم ! وای خدا که چقدر کار دارم ! بدو بریم جبران !
_ ناهار بخوریم بعد .
کامیار_ من کوفتم بشه اون ناهار ! تا من از یکی یکی اینا خبر نگیرم ، لقمه از گلوم پایین نمیره که !
_ من گشنمه !
کامیار_ کارد بخوری ! دنبال اون دختره گشتن واجب تره ، یا ناهار ؟!
_ چطور تو یه مرتبه به صرافت افتادی ؟!
" دست منو گرفت و کشید ، گفت"
_گفتی ناهید ، سابرینا و کی ؟
_ مهسا.
کامیار_ وای خدا جون شیش تا !
" همونجور که منو با خودش میکشید بهش گفتم"
_ همه شونو که امروز نمیرسیم !
کامیار_ تو بیا ! خدا توفیق میده!
" رفتیم تو گاراژ و ماشین کامیار رو در آوردیم و سوار شدیم و حرکت کردیم و من یه تلفن زدم به ژاکلین که ازش آدرس دوستای گندم رو بپرسم . فقط آدرس دوتاشونو داشت . شقایق و نیلوفر . قرار شد آدرس بقیه رو از همین دو تا بگیریم .
خونه شقایق نزدیکتر بود ، رفتیم طرف خونه اون . تقریبا یه ربع بعد رسیدیم و پیاده شدیم و زنگ زدیم . یه دختر خانم آیفون رو جواب داد و معلوم شد که خودش شقایقه . چند دقیقه طول کشید تا اومد دم در . انگار یه دستی به سر و صورتش کشیده بود و لباسش رو عوض کرده بود . را رسید گفت "
_ بفرمایین تو ! اینجا که بده ! بفرمایین .
کامیار که چشمش به شقایق که یه دختر خوشگل بود افتاد ، انگار اصلاً یادش رفت برای چی اومدیم اونجا ! شروع کرد باهاش احوالپرسی کردن ."
کامیار _ سلام عرض کردم خانم ! حال شما چطوره ؟
شقایق _ خیلی ممنون ، حال شما چطوره ؟
کامیار_ الٔحمد الله ! خوب خوب ! بابا چطورن ؟
شقایق _ ممنون ، خوبن .
کامیار_ الٔحمد الله ! مامان چطورن ؟
" شقایق خندید و گفت "
_ایشون چند ساله فوت کردن !
کامیار_ الٔحمد الله ! ببخشین ببخشیدن ! یعنی انشاالله خاک به قبرشون بباره ! یعنی نور به قبرشون بباره ! والله هول شدم ! از بس شما خانم و باوقار تشریف دارین ! زبونم گل مژه زده !
" شقایق خندید و گفت "
_ گل مژه مال چشمه !
کامیار_ از بس شما گل این ، همه جای ما گل در آورده ! عین این زمینای پارک ملت ! خدا خیر بده به این شهر داری تهران ! هر جا گیرش میاد یه چیز می کنه توش ! یعنی یه شاخه گل می کنه توش !
شقایق _ شما حتما کامیار خان هستین !؟
کامیار_ غلام شمام ! از کجا فهمیدین ؟
شقایق _ از تعریفایی که گندم در مورد بانمکی شما کرده !
" کامیار که چشم از چشم شقایق ور نمیداشت ، با خنده گفت "
_ ببخشین گندم کیه ؟
" شقایق زد زیر خنده و گفت "
_ دختر عمه تون دیگه !
کامیار_ آهان ! اونو که آردش کردن تموم شد رفت پی کاره !