فقط همینو یادم مونده !
کامیار _ بدبخت اگه عاشقی حداقل برو چهار خط شعر حفظ کن که اینطوری مثل خر تو گِل نمونی !
_ بی تربیت .
کامیار _ این شعر مال حمید مصدق !
که پر پاک پرستوها را بشکستند
و کبوترها را
اه کبوترها را ....
و چه امید عظیمی به عبث انجامید .
_ آره آره ! خودشه !
" کامیار رفت تو فکر و یه خرده بعد گفت "
_ غلط نکرده باشم این رفته ویلای کرج "
_ باغ کرج ؟!
کامیار _ آره ، یادته یه پرنده رو پیدا کردیم که بالش شیکسته بود ؟
_ای وای ! چرا به عقل خودم نرسید ؟!
کامیار _ تو عقل داری که چیزی بهش برسه ؟
_ تو این شعرا رو از کجا بلدی ؟
کامیار _ خره اینا ابزار کار منه !
_ بدو سوار شین بریم تا از اونجا نرفته !
" دو تایی دویدیم طرف گاراژ و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم . راه شلوغ بود و یه ساعت و نیم طول کشید که رسیدیم تو جاده کرج و جلوی باغ آقا بزرگه واستادیم . کامیار چند تا بوق زد و یه خرده بعد نگهبان باغ اومد دم در و تا من و کامیار رو دید با تعجب در رو واکرد . ماهام پیاده شدیم و رفتیم جلو و سلام و علیک کردیم که گفت "
_ آقا امروز تشریف میآرن ؟!
کامیار _ چطور مگه عباس آقا ؟
عباس آقا_ آخه گندم خانمم اینجا بودن !
_ گندم ؟! کی ؟!!
" کامیار دستمو فشار داد که یعنی مواظب باشم و چیزی به عباس آقا نگم . بعد خودش آروم گفت "
_ عباس آقا ، گندم الان اینجاس ؟
عباس آقا _ نه آقا ، یه ربع بیست دقیقه پیش رفتن .
کامیار _ با چی اومده بود ؟
عباس آقا _ انگار آژانس بود .
_ کامیار بیا بریم شاید تو راه بهش برسیم !
کامیار _ فایده نداره .
" بعد برگشت طرف عباس آقا و گفت "
_ واقعا یه ربع بیست دقیقه س که رفته ؟
عباس آقا _ شاید نیم ساعت ! در رو واکنم آقا ؟
کامیار _ نه عباس آقا ، کار داریم . راستی گندم خانم اینجا اومده بود چیکار ؟ یعنی چی کار می کرد اینجا ؟
عباس آقا _ والله تقریبا دو ساعت پیش رسید اینجا . بوق زد و من در رو واکردم . آژانسه دم در واستاد و گندم خانم اومد تو . خواستم در ویلا رو واکنم که نذاشت . رفت دم در خونه و رو صندلی نشست . تا چایی حاضر شد و براش بردم ، یه بیست دقیقه ای طول کشید . راستش خودمم یه خرده ترسیدم !
کامیار _ واسه چی ؟
عباس آقا _ آخه گندم خانم یه جورایی بود !
کامیار _ چه جوری ؟
عباس آقا _ والله چی بگم آقا !
کامیار _ راحت باش ! حرفت رو بزن !
عباس آقا _ خیلی ناراحت بودن آقا ! منم خود به خدایی ش ترسیدم ! آخه همینجوری نشسته بود و رودخونه رو نیگاه می کرد ! منم چایی رو که واسه شون بردم ، رفتم چند متر اون طرف تر نشستم . گفتم نکنه دور از جون دور از جون خیالاتی به سرش باشه ! آدم دیگه ! جوونی و هزار تا خیال ! گفتم نکنه یه مرتبه خودشونو پرت کنن تو رودخونه !
کامیار _ خب ، بعدش ؟
عباس آقا _ هیچی دیگه آقا چایی رو که اصلا دست نزد . فقط وقتی دید که من اونجاها می پلکم ، بهم گفت برم سر کارم . منم رفتم اون طرف تر و بیل رو ورداشتم و الکی شروع کردم پای درختا رو بیل زدن ! میخواستم نزدیکش باشم که اگه خانم خدا نکرده خواست کاری بکنه ، بتونم خودمو بهش برسونم . خلاصه من یه بیل میزدم و یه نیگاه به خانم می کردم ! هی یه بیل می زدم و یه نیگاه به خانم می کردم !
گندم خانم همونجوری زول زده بود به رودخونه ، چشم از آب ور نمیداشت ! حالا من هی بیل میزنم و حواسم به خانمه !
یه هفت هشت ده تا بیل که پای درختا زدم یه مرتبه گندم خانم از جاش بلند شد و یه نیگاه به من کرد ! منم تند تند شروع کردم به بیل زدن !
وقتی دید من حواسم به کار خودمه و دارم تند تند بیل میزنم ، دوباره نشست سر جاش ! منم یه خرده اومدم جلو تر بیل زدم ! گفتم نزدیکش باشم که اگه زبونم لال خیالاتی داشت ، بتونم بهش برسم !
یه ده دقیقه ای دوباره بیل زدم ! خانم همینطوری چشمش به رودخونه بود . یه خرده کمر راست کردم و گفتم خانم چایی تون یخ کرد!
یه نیگاه به من کرد و یه نیگاه به چایی ! منم برای اینکه نشون بدم سرم به کار خودمه ، دوباره شروع کردم پای درختا رو بیل زدن . انگار نه انگار که حواسم به خانمه ! یه ده دقیقه ای بیل زدم ....
کامیار _ آاا ....! عباس آقا با این بیلایی که تو زدی ، باغ آقا بزرگ رو که زیر و رو کردی !
عباس آقا _ آقا ، من مثلا داشتم بیل میزدم ! راست راستکی که بیل نمی زدم ! این تک بیل رو می انداختم زیر خاک و دوباره درش می آوردم ! یعنی با تک بیل گاهی خاک رو ورز میدیم که خاک نفس بکشه . این بیل رو که میمالونی به خاک ، خستگی خاک در میره و نفس میکشه و ....
کامیار _ به نظاره شما ما میتونیم از هورمون برای بهره وری بیشتر در کشاورزی استفاده کنیم ؟
" عباس آقا مات به کامیار نگاه کرد که کامیار گفت "
_ بابا من گفتم جریان گندم خانم رو تعریف کن ! داری واسه من اصول و مبانی کشاورزی و خاکشناسی رو بیان می کنی ؟! بگو ببینم گندم بالاخره چیکار کرد ! حتما یه بیلم دادی دست گندم خانم که دم بده به خاک !؟
عباس آقا _ نه آقا ، دور از جون ! اصلاً گندم خانم کجا بتونه بیل بزنه ؟! این بیل جون فیل میخواد تا یه کوت خاک رو زیر و رو بکنه ! اونم این بیل !
کامیار _ عباس آقا ، الهی درد و بالای این بیل ت بخوره تو کاسه سر من ! اصلاً امسال این بیل تورو میبریم تو جشنواره و به عموم مردم معرفی می کنیم تا همه ببینن که این بیل با این قد و قواره اش چه بیل ارزشی یه ! اصلاً این بیل ت کجا س ما همین الان بریم یه نشان لیاقت بزیم به سینه ش ؟ بابا ول مون میکنی با این بیلت یا نه ؟!
عباس آقا _ چشم آقا .
کامیار _ حالا بگو ببینم بالاخره چی شد ؟!
عباس آقا _ خانمو بگم دیگه ؟!
کامیار _ نه ! سرگذشت بیل ت رو برامون تموم کن بعد برس به خانم !
" عباس آقا زد زیر خنده ! منم خندیدم که عباس آقا گفت "
_ والله خانم که دید ما داریم همینجوری بیل.....
" یه مرتبه حرف شو خورد بیچاره که کامیار گفت "
_ به خدا اگه یه بار دیگه اسم این واموندهٔ رو ببری ، در جا مصادره ش میکنم و میذارمش تو ماشین و می برمش تهران ! اونوقت دیگه به جشنواره هم نمیرسه که بتونی عرضه ش کنی !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)