استان یك خاله.ی بیچاره |.هاروكی موراكامی.| مترجم: فرشید عطایی
همه چیز در یك بعد از ظهر بسیار زیبای روز یكشنبه در ماه ژوئیه شروع شد؛ درست همان اولین یكشنبة ماه ژوئیه. دو سه تكه ابر سفید و كوچك در دوردست آسمان مانند علائم سجاوندی بودند كه با دقت بسیار نوشته شده باشند. نور خورشید بی هیچ مانعی بر تمام دنیا می.تابید. در این پادشاهی ماه ژوئیه، حتی پوشش نقره ای رنگ یك شكلات كه بر روی چمنزار پرتاب شده بود، مثل كریستالی در ته یك دریاچه، با غرور می.درخشید. اگر برای مدت طولانی به این منظره نگاه می.كردی متوجه می.شدی كه نور خورشید یك نور دیگر را در بر می.گیرد، مثل جعبه.های تو در توی چینی. نور داخلی به نظر می.رسید كه از ذرات بی شمار گرد گُل.ها درست شده باشد؛ ذراتی كه در آسمان معلق و تقریباً بی حركت بودند تا اینكه سرانجام بر روی سطح زمین فرو می.نشستند.

با یكی از دوستانم رفته بودم برای قدم زدن؛ سر راه كنار یك پلازا (میدان) كه آن سو تر از گالری نقاشی یادبود «می.جی» قرار داشت، توقف كردیم. نزدیك آبگیر نشستیم و دو تا یونیكورن برنزی را كه در ساحل رو برو قرار داشتند، تماشا كردیم. وزش یك نسیم برگ درختان بلوط را به حركت در می.آورد و امواج كوچكی بر سطح آبگیر ایجاد می.كرد. زمان گویی مثل نسیم در حركت بود: شروع می.شد و متوقف می.شد، متوقف می.شد و شروع می.شد. قوطی.های سودا از میان آب زلال آبگیر می.درخشیدند، مثل ویرانه.های یك شهر گمشده. آنجا كه بودیم آدم.های متفاوتی از جلو مان رد شدند: یك تیم سافت بال كه لباس.های یكدست پوشیده بودند، پسری سوار یك دوچرخه، پیر مردی كه سگ خود را می.گرداند، یك خارجی جوان كه شلوارك ورزشی پوشیده بود. از یك رادیوی بزرگ بر روی چمن صدای موسیقی شنیدیم: ترانه ای دلنشین دربارة عشقی از دست رفته. با خودم گفتم كه من این ترانه را قبلاً شنیده ام ولی از این بابت مطمئن نبودم. شاید فقط شبیه به یكی از ترانه.هایی بود كه من قبلاً شنیده بودم. می.توانستم نور خورشید را بر روی بازوی برهنة خود حس كنم. تابستان در اینجا بود.

نمی.دانم چرا یك خاله ی بیچاره در یك بعد از ظهر یكشنبه باید قلب مرا تسخیر كند. در آن حول و حوالی هیچ خاله ی بیچاره ای دیده نمی.شد، هیچ چیزی نبود كه باعث شود من یك خالة بیچاره را در ذهنم تصور كنم. ولی یك خالة بیچاره به ذهنم وارد شد، و بعد رفت. كاش حتی شده یك صدم ثانیه در ذهنم می.ماند. وقتی رفت یك خلاء عجیب و به شكل انسان پشت سر خود باقی گذاشت. مثل این بود كه كسی به سرعت از كنار پنجره ای رد شده باشد؛ به طرف پنجره دویدم و سرم را از پنجره بیرون كردم ولی كسی آنجا نبود.

یك خالة بیچاره؟

موضوع را با دوستم در میان گذاشتم تا ببینم چه می.گوید: ”می.خواهم چیزی دربارة یك خالة بیچاره بنویسم.“

دوستم با كمی.تعجب گفت: ”یك خالة بیچاره؟ حالا چرا یك خالة بیچاره؟“

خودم هم نمی.دانستم چرا. به دلایلی چیز.هایی كه مرا به خود جذب می.كردند برایم غیر قابل فهم بودند. مدتی چیزی نگفتم، فقط انگشتانم را به روی آن خلاء درونم كه به شكل بدن یك انسان بود كشیدم.

دوستم گفت: ”بعید می.دانم كسی دوست داشته باشد داستان یك خالة بیچاره را بخواند.“

گفتم: ”آره، حق با تو است. داستان جالبی برای خواندن نمی.شود.“

”خب، پس برای چه می.خواهی چنین داستانی بنویسی؟“

گفتم: ”با كلمات نمی.توانم خیلی خوب بیانش كنم. برای اینكه توضیح بدهم چرا می.خواهم داستانی دبارة یك خالة بیچاره بنویسم باید خود داستان را بنویسم. وقتی نوشتن داستان تمام شد دیگر لازم نیست توضیح بدهم كه چرا می.خواهم همچین داستانی بنویسم؛ یا اینكه باز هم لازم است كه توضیح بدهم؟“

دوستم پرسید: ”توی فامیل خالة فقیر داری؟“

گفتم: ”حتی یكی هم ندارم.“

”خب، من دارم. دقیقاً هم یكی. حتی چند سال هم با او زندگی كردم.“

چشمان دوستم را نگاه كردم. مثل همیشه آرام بودند.

دوستم ادامه داد: ”ولی دلم نمی.خواهد در موردش بنویسم. دلم نمی.خواهد حتی یك كلمه دربارة آن خاله ام بنویسم.“

در این لحظه یك ترانة دیگر از رادیو پخش شد، این ترانه خیلی شبیه ترانة اولی بود ولی اصلاً آن را به جا نیاوردم.

”تو حتی یك خالة فقیر هم نداری ولی می.خواهی داستانی دربارة یك خالة فقیر بنویسی. در حالی كه من خالة فقیر دارم ولی دوست ندارم در موردش بنویسم.“

سرم را تكان دادم: ”علتش را نمی.دانم.“

دوستم سرش را كمی.تكان داد ولی چیزی نگفت. در حالی كه به من پشت كرده بود انگشتان ظریفش را به جریان آب سپرد. گویی سؤال من از انگشتانش داشت پایین می.رفت و به طرف شهر ویران شده ای كه در زیر آب قرار داشت می.لغزید.

نمی.دانم چرا. نمی.دانم چرا. نمی.دانم چرا.

دوستم گفت: ”حقیقتش را بگویم یك چیز.هایی در مورد خاله ی بیچاره ام هست كه دوست دارم به تو بگویم. ولی اصلاُ نمی.توانم كلمات مناسب را پیدا كنم. نمی.توانم این كار را بكنم چون یك خالة فقیر را می.شناسم.“ لبش را گاز گرفت و ادامه داد: ”سخت است. خیلی سخت تر از آنچه بخواهی فكرش را بكنی.“

یونیكورن.های برنزی را یك بار دیگر نگاه كردم، سم.های جلویی شان بیرون بود، طوری كه انگار داشتند اعتراض می.كردند كه چرا گذشت زمان آنها را جا گذاشته. دوستم انگشتان خیس خود را با لبة پیراهنش خشك كرد و گفت: ”تو می.خواهی دربارة یك خالة فقیر بنویسی. نمی.دانم تو كه خالة فقیر نداری می.توانی از پس این كار بر بیایی یا نه.“

من آه طولانی و عمیقی كشیدم.

دوستم گفت: ”معذرت می.خواهم.“

گفتم: ”نه، اشكالی ندارد. احتمالاً تو راست می.گویی.“

كه راست هم می.گفت.

آه. مثل اشعار یك ترانه.


شاید شما هم در فامیل خالة فقیر نداشته باشید. كه این یعنی یك نقطة اشتراك. ولی حداقل یك خالة بیچاره را در عروسی كسی كه دیده اید. همانطور كه بر روی قفسة هر كتابخانه ای كتابی هست كه كسی نخوانده و در هر كمدی پیراهنی هست كه كسی بر تن نكرده، هر مجلس عروسی ای هم یك خالة فقیر دارد.


هیچ كس دردسر معرفی كردن او را به خود نمی.دهد. هیچ كس با او صحبت نمی.كند. هیچ كس از او برای سخنرانی عروسی دعوت نمی.كند. او فقط پشت میز می.نشیند، مثل یك بطری شیر خالی. در حالی كه غمگین آنجا نشسته سوپ خود را ذره دره هرت می.كشد. سالادش را با چنگال ماهی خوری می.خورد و وقتی بستنی را می.آورند او تنها كسی است كه قاشق ندارد.

هر بار كه آلبوم عروسی را نگاه می.كنند عكس آن خالة بیجاره را هم می.بینند، تصویر او مثل یك جنازة غرق شده شادی بخش است.

”عزیزم، این زنه توی ردیف دوم عینك زده، كی است؟“

شوهر جوان می.گوید: ”بی خیال، هیچ كس نیست. خاله ام است. یك خاله ی بیچاره.“

اسمش را نمی.گوید. فقط می.گوید یك خالة بیچاره.

البته همة نام.ها ناپدید می.شوند. كسانی هستند كه در همان لحظة مرگشان اسم شان محو می.شود. كسانی هستند كه مثل یك تلویزیون كهنه فقط برفك نشان می.دهند تا اینكه كاملاً می.سوزند. و كسانی هستند كه قبل از اینكه بمیرند اسم شان محو می.شود، یعنی خاله.های بیچاره. من خودم نیز گاهی وقت.ها مثل این خالة بیچاره، بی اسم می.شوم. پیش می.آید كه در شلوغی یك ایستگاه قطار یا فرودگاه، مقصدم، اسمم، و نشانی ام را فراموش كنم. ولی این وضع خیلی طول نمی.كشد: حداگثر پنج یا ده ثانیه.

و بعضی وقت.ها نیز ان اتفاق رخ می.دهد: كسی می.گوید: ”اصلاً اسمت یادم نمی.یاد.“

”مساْله ای نیست. خودت را ناراحت نكن. در هر حال اسم من آنقدر.ها هم اسم نیست.“

به دهان خود اشاره می.كند و می.گوید: ”به خدا نوك زبانم است.“

احساس می.كنم زیر خاك چالم كرده اند و نصف پای چپم بیرون زده. مردم از روی پای چپم رد م شوند و بعد هم عذر خواهی می.كنند. ”به خدا نوك زبانم است.“

اسامی.گم شده كجا می.روند؟ احتمالش خیلی كم است كه در هزارتوی یك شهر دوام بیاورند. با این حال ممكن است باشند اسامی.ای كه دوام بیاوند و راه خود را به سوی شهر اسامی.گم شده پیدا كنند و در آنجا جامعة كوچك و آرامی.تشكیل بدهند؛ شهری كوچك كه بر روی تابلوی ورودی آن نوشته شده: ”ورود ممنوع مگر به دلیل كار.“ آنهایی كه بدون داشتن كاری به این شهر می.آیند تنبیه می.شوند، تنبیهی كوچك و مناسب.


شاید به همین دلیل تنبیه كوچكی برای من در نظر گرفتند. یك خالة فقیر و كوچك به پشت من چسبیده بود.

اولین باری كه فهمیدم این خالة بیچاره به پشتم چسبیده اواسط ماه اوت بود. بدون اینكه اتفاق خاصی بیفتد فهمیدم به پشتم چسبیده. همینجوری یك روز احساس كردم به پشتم چسبیده. من خالة فقیری را بر پشتم داشتم. احساس ناخوشایندی نبود. چندان وزنی نداشت. نفسش بوی بد نمی.داد. فقط چسبیده بود به پشتم، مثل یك سایه. مردم حتی برای دیدن او بر پشتم مجبور بودند به خودشان فشار بیاورند. گربه.هایی كه در آپارتمان من بودند چند روز اول او را با شك و تردید نگاه می.كردند ولی همینكه فهمیدند او نقشة قلمروشان را نكشیده با او كنار آمدند.

او بعضی از دوستانم را مضطرب و عصبی می.كرد. مثلاً با دوستان می.نشستیم پشت یك میز و نوشیدنی می.خوردیم و او در این ضمن از فراز شانه ام نگاه مان می.كرد.

یكی از دوستانم گفت: ”اعصابم را خرد می.كند.“

”خودت را ناراحت نكن. او سرش به كار خودش گرم است. كاری به كار كسی ندارد.“

”متوجهم. ولی نمی.دانم... آدم را افسرده می.كند.“

”پس سعی كن نگاه ش نكنی.“

”آره، به نظرم همین كار را باید بكنم.“ بعد هم آهی می.كشد. ”برای اینكه چنین چیزی را بر پشتت داشته باشی كجا باید بروی؟“

”من برای اینكه او روی پشتم باشد هیچ جا نرفتم. فقط دربارة یك سری چیز.ها فكر كردم، همین.“

دوستم سرش را تكان داد و یك بار دیگر آه كشید و گفت: ”فكر كنم متوجه منظورت شده باشم. تو شخصیتت این جوری است. همیشه همینطوری بودی.“

”ا-هوم.“

بدون اینگه اشتیاقی نشان بدهیم نوشیدنی مان را خوردیم.

من گفنم: ”بگو ببینم، چه چیزش افسرده كننده ست؟“

”نمی.دانم. مثل این است كه مادرم من را زیر نظر داشته باشد.“


طبق آنچه دیگران می.گفتند (چون من خودم نمی.توانستم او را ببینم) چیزی كه بر پشتم قرار داشت یك خالة فقیر با یك فرم ثابت نبود: انگار فرم بدن او بسته به شخصی كه او را زیر نظر می.گرفت تغییر می.كرد، انگار كه اثیری باشد.

او برای یكی از دوستانم شبیه به سگش بود كه پاییز پارسال از سرطان مری مرده بود.

”البته دیگر آخر.های عمرش بود. پانزده سال زندگی كرده بود. ولی حیوونكی خیلی بد مرد.“

”سرطان مری؟“

”آره. خیلی درد دارد. فقط زوزه می.كشید، هرچند آخر.ها آخر.ها دیگر صدایش را از دست داده بود. می.خواستم بخوابانمش ولی مادرم نمی.گذاشت.“

”برای چه؟“

”نمی.دانم. تا دو ماه سگه را با لولة تغذبه زنده نگه داشتیم. توی انبار بود. چه بوی گندی برداشته بود.“

برای لحظه ای سكوت كرد.

”آنچنان سگ مالی هم نبود. از سایة خودش هم می.ترسید. هر كس به ش نزدیك می.شد پارس می.كرد. واقعاً حیوان به درد نخوری بود. خیلی سر و صدا می.كرد، گر هم داشت.“

سرم را تكان دادم.

”باید به جای سگ جیرجیرك می.شد؛ اینطوری می.توانست آنقدر سر و صدا كند تا نفسش در بیاد. سرطان مری هم نمی.گرفت.“

ولی او هنوز بر پشتم بود، سگی با یك لولة پلاستیكی آویزان از دهنش.


خالة فقیر من برای یك دلال معاملات ملكی كه آشنای من هم بود به یكی از معلمان دورة ابتدایی اش شباهت داشت.

در حالی كه با یك حولة ضخیم عرق صورتش را پاك می.كرد، گفت: ”احتمالاً سال 1950 بود، اولین سال جنگ كُره و ژاپن. دو سال پشت سر هم معلم ما بود. انگار الان باز هم مثل قدیم.ها دارم می.بینمش. البته نه اینكه دلم برایش تنگ شده باشد. اصلاً كاملاً فراموشش كرده بودم.“

آن طوری كه او به من چای تعارف كرد فهمیدم خیال كرده من فامیل خانم معلم دوران بچگی اش هستم.

”زندگی غم انگیزی داشت. همان سالی كه ازدواج كرد شوهرش را به خدمت فرستادند. شوهره سوار یك كشتی حمل و نقل شده بود كه یكهو بومب! احتمالاً سال 1943 بود. خانم معلم ما هم بعد از آن حادثه فقط تو مدرسه درس داد. تو حملة هوایی سال 44 بد جوری آسیب دید. سمت چپ صورتش تا دستش سوخت.“ بعد هم با دستش نشان داد از كجا تا كجا. بعد فنجان چای خود را سر كشید و دوباره عرق صورتش را پاك كرد و ادامه داد: ”زن بیچاره. قبل از آن حادثه زن زیبایی بود. آن حادثه شخصیتش را هم تغییر داد. اگر الان زنده باشد باید حدود هشتاد سالی داشته باشد.“


دوستانم یكی یكی از من دور شدند، مثل دندانه.های شانه ای كه یكی یكی بیفتند. می.گفتند: ”آدم بدی نیست، ولی من دوست ندارم هر وقت كه او را می.بینم، مادر پیر و افسرده ام (یا سگی كه از سرطان مری مرده بود یا خانم معلمی.كه زخم ناشی از سوختگی بر صورتش بود) بیاید جلو چشمانم.“

كم كم داشتم احساس می.كردم كه به صندلی یك دندانپزشك تبدیل شده ام؛ كسی از صندلی دندانپزشك نفرت ندارد ولی در عین حال نیز همه از آن گریزانند. اگر در خیابان به دوستانم بر می.خوردم آنها بلافاصله به بهانه ای از من فرار می.كردند. یكی از دوستانم با دشواری و صداقت اعتراف كرد: ”نمی.دانم. این روز.ها گشتن با تو كار خیلی سختی شده. به نظرم اگه با یك جا چتری پشتت را بپوشونی وضع خیلی بهتر می.شود.“

یك جا چتری.

در حالی كه دوستانم از من فراری بودند، گزارشگر.ها هیچ وقت دست از سرم بر نمی.داشتند؛ هر دو روز سر و كله شان پیدا می.شد، از من و خاله عكس می.گرفتند، وقتی هم عكس خاله واضح نمی.افتاد شاكی می.شدند. مدام هم از من سؤال.های بی معنی می.پرسیدند. من آن اوایل امید وار بودم كه اگر با آنها همكاری كنم آنها می.توانند من را به كشف یا توضیح تازه ای در مورد خالة بیچاره برسانند، ولی آنها فقط مرا خسته و فرسوده كردند.

یك بار در یك برنامة تلویزیونی صبحگاهی من را نشان دادند. ساعت شش صبح مرا از تختم بیرون كشیدند، من را با ماشین به یك استودیوی تلویزیونی بردند، برایم قهوة وحشتناكی ریختند. آدم.های غیر قابل درك دور تا دورم می.دویدند و كار.های غیر قابل درك انجام می.دادند. به فكر فرار افتادم ولی تا بیایم بجنبم به من گفتند كه وقتش شده. وقتی دوربین.ها به كار افتادند مجری برنامه كه یك عوضی بد اخلاق و از خود راضی بود كه هیچ كاری انجام نمی.داد جز اینكه به همكاران خود بتوپد، ولی همینكه چراغ قرمز شروع شد سراپا لبخند و هوش و درایت شد: همان آدم خوب میانسال مورد علاقة شما.

رو به دوربین گفت: ”و اكنون نوبت می.رسد به برنامة هر روز صبح شما: «تازه چه خبر». مهمان امروز ما آقای ... است. او یك روز به طور ناگهانی متوجه شد كه یك خالة بیچاره بر پشت خود دارد. این یك مشكل عادی نیست و برای كسی تا حالا چنین چیزی پیش نیامده، بنابراین من در اینجا از مهمان مان می.خواهم بپرسم كه چگونه این اتفاق برایش رخ داد و تا كنون با چه مشكلاتی مواجه شده است.“ بعد رو كرد به من و پرسید: ”آیا از اینكه یك خالة بیچاره را بر پشت خودت داری احساس ناراحتی می.كنی؟“

من گفتم: ”نه. اصلاً احساس ناراحتی نمی.كنم. او وزنش زیاد نیست و مجبور نیستم به او غذا بدهم.“

”هیچ احساس كمر درد نداری؟“

”نه، به هیچ وجه.“

”كی فهمیدی به پشتت چسبیده؟“

من ماجرای آن روز بعد از ظهر را كه به كنار آبگیر رفته بودم و یونیكورن.ها را تماشا كردم به طور خلاصه برایش تعریف كردم ولی او ظاهراً متوجهِ حرف.های من نشده بود.

سینه اش را صاف كرد و گفت: ”یعنی به عبارت دیگر. تو كنار آبگیر نشسته بودی و او هم در آبگیر مخفی شده بود و بعد یكهو پرید مالك پشتت شد، درست ئه؟“

سرم را به نشانة جواب منفی تكان دادم و گفتم نه، اینطور نبود.

چگونه اجازه داده بودم كه مرا به چنین جایی بیاورند؟ آنها فقط دنبال شوخی و داستان.های وحشتناك بودند.

سعی كردم توضیح بدهم: ”این خالة بیچاره روح نیست. او در هیچ جا «پاورچین پاورچین» راه نمی.رود، و «مالك» كسی هم نیست. این خالة بیچاره فقط «كلمه» است، فقط كلمه.“

كسی چیزی نگفت. باید بیشتر توضیح می.دادم.

”یك كلمه مثل الكترودی است كه به ذهن متصل باشد. اگر مدام یك محرك را به درون آن بفرستی مطمئناً واكنش و تاْثیری از خود نشان خواهد داد. واكنش هر فردی البته متفاوت خواهد بود؛ واكنش من چیزی مثل وجود مستقل است. چیزی كه من به پشتم چسبانده ام در واقع عبارت «خالة بیچاره» است؛ فقط دو كلمه، نه معنایی دارند و نه فرم فیزیكی ای. اگر قرار بود اسمی.روی آن بگذارم به ش می.گفتم تابلوی تجسمی.یا یك چیزی مثل این.“

مجری به نظر می.رسید گیج شده باشد. گفت: ”تو می.گویی كه هیچ معنا و فرمی.ندارد ولی ما می.توانیم خیلی واضح و مشخص چیزی را بر روی پشتت ببینیم. . . یك تصویر واقعی بر روی پشتت. این تصویر برای همة ما معنی دار است.“

شانه بالا انداختم و گفتم: ”البته خب؛ این كاركرد نشانه.ها است.“

در این هنگام دستیار مجری كه زن جوانی بود به امید اینكه جو را كمی.آرام كند، وارد بحث شد: ”خب پس با این حساب شما هر وقت اراده كنید می.توانید این تصویر یا موجود یا هر چیزی كه هست را از پشتتان بردارید.“

گفتم: ”نه، نمی.توانم. وقتی چیزی به وجود می.آید بدون اینكه من بخواهم یا نه، به وجود خود ادامه می.دهد. درست مثل یك خاطره ست، خاطره ای كه می.خواهی فراموشش كنی ولی نمی.توانی.“

زن همچنان به حرف.های خود ادامه داد؛ ظاهراً مجاب نشده بود: ”این فرایندی كه شما به آن اشاره می.كنید، اینكه یك كلمه را به نمادی تجسمی.تبدیل می.كنید، آیا این كار را من هم می.توانم انجام بدهم؟“

”نمی.دانم اگر شما این كار را بكنید تا چه حد كارایی دارد، ولی از نظر اصول حتی شما هم می.توانستید دست به این كار بزنید.“

در این لحظه مجری اصلی برنامه وارد بحث شد. ”می.خواهید بگویید كه من اگر كلمة «تجسمی» را هر روز مدام تكرار كنم تصویر كلمة «تجسمی» ممكن است بر روی كمرم ظاهر شود؟“

من ماشین وار حرف قبلی ام را تكرار كردم: ”اصولاً این اتفاق حداقل ممكن است رخ بدهد.“ نور لامپ.های رنگ پریده و هوای تهویه نشدة استودیو داشت كم كم باعث سردردم می.شد.

مجری برنامه با جسارت گفت: ”كلمة «تجسمی» چه شكلی است؟“ و با گفتن این حرف بعضی از حاضران در استودیو خندیدند.

گفتم نمی.دانم. دلم نمی.خواست در این مورد فكر كنم. همین خاله ی بیچاره برای هفت پشتم بس بود. هیچ كدام آنها به این مساْله اهمیتی نمی.دادند. تنها چیزی كه برای آنها اهمیت داشت این بود كه موضوع مورد بحث را تا آگهی بازرگانی بعدی داغ نگه دارند.


كل جهان یك نمایش مضحك است. از درخشش یك استودیوی تلوزیونی تا تیرگی پراندوه كلبه ی یك معتكف در جنگل، همه به یك چیز می.انجامند. من با راه رفتن در این دنیای دلقك وار و در حالی كه این خاله ی بیچاره را بر پشتم حمل می.كردم خود بزرگ ترین دلقك عالم بودم. شاید حق با آن دختره بود: اگر یك جا چتری می.گرفتم كارم راحت تر می.شد. می.توانستم هر ماه دو بار رنگ تازه ای به آن بزنم و آن را با خودم به مهمانی ببرم.

مثلاً یك نفر می.گفت: ”خیل خب! جا چتری ات این بار صورتی است!“

من هم جواب می.دادم: ”آره. هفته ی بعد می.خواهم رنگ سبز به آن بزنم.“

ولی متاْسفانه آنچه من بر پشتم داشتم یك جا چتری نبود بلكه خاله ای بیچاره بود. با گذشت زمان مردم دیگر به من و خاله ی بیچاره ای كه بر پشتم بود علاقه ای نشان ندادند. حق با دوستم بود: هیچ كس علاقه ای به یك خاله ی بیچاره ندارد.

دوستم گفت: ”تو را در تلوزیون دیدم.“ باز هم در كنار همان آبگیر نشسته بودیم. سه ماه بود كه او را ندیده بودم. اوایل پاییز بود. زمان با سرعت بسیار زیادی گذشته بود. هرگز پیش نیامده بود این همه مدت بگذرد و همدیگر را ندیده باشیم.

”یك كم خسته به نظر می.رسیدی.“

”آره، خسته بودم.“

”ولی خودت نبودی.“

سرم را تكان دادم. درست می.گفت: من خودم نبودم.

دوستم مدام یك سووت شرت را بر روی زانوانش تا و از هم باز می.كرد.

”پس بالاخره موفق شدی خاله ی بیچاره ات را گیر بیندازی.“

”آره.“

لبخند زد. او داشت سووت شرت را كه روی زانوانش قرار داشت نوازش می.كرد طوری كه انگار دارد گربه ای را نوازش می.كند.

”آیا الان بهتر دركش می.كنی؟“

گفتم: ”به گمانم یك كم.“

”آیا این قضیه كمكت كرده كه چیزی بنویسی؟“

سرم را تكان كوچكی دادم گفتم: ”نچ. اصلاً. مساْله این است كه اصلاً حس و حال نوشتن را ندارم. شاید دیگر هیچ وقت نتوانم بنویسم.“

دوستم برای لحظاتی سكوت كرد.

سرانجام گفت: ”یك فكری دارم. چند تا سؤال از من بپرس. سعی می.كنم كمكت كنم.“

”به عنوان شخصی كه راجع به خاله ی بیچاره اطلاعات دارد؟“

لبخندی زد و گفت: ”آ-ها. پس شروع كن. من همین الان احساس می.كنم كه دوست دارم به سؤالاتی دربارة این خاله ی بیچاره جواب بدم، ممكن است بعدش دیگر هرگز تمایلی به این كار نداشته باشم.“

نمی.دانستم از كجا شروع كنم.

گفتم: ”بعضی وقت.ها از خودم می.پرسم چه جور آدم.هایی به یك خاله ی بیچاره تبدیل می.شوند. آیا به صورت یك خاله ی بیچاره به دنیا می.آیند؟ و یا اینكه برای تبدیل شدن به یك خاله ی بیچاره به شرایط خاصی نیاز است؟ آیا نوعی ویروس خاص هست كه آدم را تبدیل به خاله یبیچاره می.كند؟“

دوستم سر خود را چندین بار تكان داد طوری كه انگار می.خواست بگوید سؤال.های خیلی خوبی پرسیده ام.

گفت: ”جوابش هر دو موردی است كه گفتی. خاله.های بیچاره از یك نوع هستند.“

”از یك نوع؟“

”آ-ها. خب. ببین. یك خاله ی بیچاره شاید در كودكی هم یك خاله ی بیچاره بوده شاید هم نبوده. اصلاً هم مهم نیست. برای هر چیزی در دنیا میلیون.ها دلیل وجود دارد. میلیون.ها دلیل برای مردن و میلیون.ها دلیل برای زندگی كرد. میلیون.ها دلیل برای دلیل آوردن. دلایلی سهل الوصول. ولی دلیلی كه دنبالش هستی یكی از این دلایل نیست، هست؟“

”نه، فكر نمی.كنم.“

”او وجود دارد. همین. خاله ی بیچاره ی تو وجود دارد. تو باید با این واقعیت كنار بیایی. او وجود دارد. یك خاله ی بیچاره همین جوری است. وجود او دلیل او است. درست مثل ما. ما در این لحظه در این مكان وجود و حضور داریم بدون هیچ دلیل یا علت خاصی.“

مدت.ها كنار آبگیر نشستیم، هیچ كدام مان نه حركتی می.كردیم و نه حرفی می.زدیم. نور شفاف آفتاب پاییز بر صورت دوستم سایه می.افكند.

گفت: ”خب، نمی.خواهی از من بپرسی بر پشتت چه می.بینم؟“

«چه می.بینی؟“

لبخند زنان گفت: ”هیچ چیز. فقط تو را می.بینم.“

گفتم: ”متشكرم.“



زمان البته همه را به زیر می.كشد ولی كتكی كه بیشتر ما می.خوریم به طرز دهشتناكی لطیف است. تعداد خیلی كمی.از ما متوجه می.شویم كه داریم كتك می.خوریم. ولی در وجود یك خاله ی بیچاره ما در واقع می.توانیم شاهد ظلم زمان باشیم. زمان، خاله ی بیچاره را مثل گرفتن آب یك پرتقال چلانده است، آنقدر كه دیگر یك قطره آب هم باقی نمانده. چیزی كه باعث می.شود من به این خاله ی بیچاره علاقه نشان بدهم كامل بودن او است، كمال مطلق او.

او مثل جسدی است كه درون یك یخچال طبیعی قرار گرفته باشد؛ یك یخچال طبیعی بسیار بزرگ كه یخ آن مثل فلز است. فقط ده هزار سال تابش آفتاب می.توانست چنین یخچال طبیعی ای را آب كند. ولی هیچ خاله ی بیچاره ای نمی.تواند ده هزار سال زندگی كند؛ او باید با كمال خود زندگی كند، با كمال خود بمیرد، و با كمال خود به خاك سپرده شود.


اواخر پاییز بود كه خاله ی بیچاره از پشتم رفت. یاد چند نوشته ی افتادم كه می.بایست قبل از زمستان كاملشان می.كردم؛ در حالی كه خاله ی بیچاره را بر پشتم داشتم سوار یكی از قطار.های حومه شدم. قطار مثل تمام قطار.های مخصوص حومه خالی از مسافر بود. بعد از مدت.ها این اولین بار بود كه به خارج از شهر داشتم سفر می.كردم و من از تماشای عبور مناظر در برابر چشمانم لذت می.بردم. هوا صاف و تمیز بود، و تپه.ها سبز بودند، و اینجا و آنجا در امتداد ریل درختچه.هایی وجود داشتند با تمشك.های سرخ و براق.

به هنگام بازگشت در آن سوی راهرو قطار، زن لاغر سی و پنج شش ساله ای به همراه دو بچه اش نشسته بود. بچه ی بزرگ تر- دختری با لباس ملوانی و یك كلاه نمدی خاكستری با روبانی قرمز كه یونیفورم مخصوص كودكستان بود - در سمت چپ مادرش نشسته بود. در سمت راست مادر پسركی حدوداً سه ساله نشسته بود. مادر و یا بچه.هایش چیز خاصی كه جالب توجه باشد، در خود نداشتند. قیافه و لباس شان بی نهایت معمولی بود. مادر بسته ی بزرگی در دست داشت. او خسته به نظر می.رسید، ولی بیشتر مادر.ها خسته به نظر می.رسند. من اصلاً متوجه سوار قطار شدن آنها نشده بودم.

مدتی نگذشت كه سر و صدا.های دختر كوچولو از آن سوی راهرو قطار به گوشم رسید. در صدای دخترك اضطراری دال بر التماس وجود داشت.

بعد هم صدای مادر را شنیدم كه به دخترك گفت: ”گفتم توی قطار آرام بنشین!“ او مجله ای را جلو خود باز كرده بود و تمایلی نداشت كه نگاه خود را از ان برگیرد.

دخترك گفت: ”ولی آخر مامان نگاه كن با كلاه من دارد چه كار می.كند.“

”دهنت را ببند!“

دخترك انگار می.خواست چیزی بگوید، ولی كلمات خود را فرو بلعید. پسرك داشت به كلاه چنگ می.انداخت و آن را به قصد پاره كردن می.كشید. دخترك دست دراز كرد تا كلاه خود را از دست برادرش قاپ بزند ولی پسرك خود را عقب كشید تا دست خواهرش به كلاه نرسد.

دخترك كه چیزی نمانده بود بزند زیر گریه، گفت: ”دارد كلاه من را پاره می.كند.“

مادر نگاه خود را از مجله بر گرفت و با نگاهی حاكی از آزردگی دست خود را دراز كرد تا كلاه را از دست پسر بگیرد ولی پسر دو دستی به كلاه چسبیده بود. مادر به دختر گفت: ”بگذار یك خرده با آن بازی كند. خودش خسته می.شود.“ دختر به نظر نمی.رسید كه از این حرف مادر خود راضی شده باشد ولی چیزی هم در جواب مادرش نگفت. لبان خود را غنچه كرد و به كلاه خود كه در دست برادرش بود زل زد. پسر كه بی تفاوتی مادر را دید شروع كرد به كندن روبان قرمز كلاه. معلوم بود می.داند كه با این كار خود خواهرش را به طرز دیوانه واری عصبانی خواهد كرد؛ من هم از دیدن این صحنه به طرز دیوانه واری عصبانی شده بودم. آماده بودم كه به طرف پسرك بروم و آن كلاه را از دستش بگیرم.

دختر بدون اینكه چیزی بگوید به برادر خود زل زد، ولی معلوم بود كه نقشه ای در سر خود دارد. دختر ناگهان از جایش بلند شد و كشیده ای به پسرك زد. بعد هم در میان حیرت زدگی ای كه از این عمل دختر ایجاد شده بود دختر كلاه خود را از دست برادرش گرفت و رفت روی صندلی خود نشست. دختر این كار را انقدر سریع انجام داد كه مادر و پسر بعد از گذشت لحظه ای فهمیدند چه اتفاقی افتاده. در این لحظه پسر گریه سر داد و مادر هم زانوی دخترك را زد و بعد هم سعی كرد پسر را آرام كند ولی پسر همچنان گریه می.كرد.

دخترك گفت: ”ولی آخر مامان او داشت كلاه من را پاره می.كرد.“

مادر گفت: ”با من حرف نزن. تو دیگر دختر من نیستی.“

دخترك نگاه خود را پایین انداخت و به كلاه زل زد.

مادر گفت: ”از جلو چشمهایم دور شو. برو آنجا.“ و اشاره كرد به صندلی خالی كنار من.

دختر نگاه خود را برگرداند و سعی كرد به انگشت اشاره ی مادر خود توجهی نكند ولی انگشت مادرش همچنان داشت به صندلی سمت چپ من اشاره می.كرد طوری كه انگار انگشتش در هوا یخ بسته بود.

مادر همچنان پافشاری می.كرد: ”برو تو دیگر عضوی از این خانواده نیستی.“

دختر كه تسلیم شده بود كلاه و كیف مدرسه اش را برداشت و بلند شد و با قدم.های سنگین از وسط راهرو گذشت و آمد كنار من نشست، سرش را هم پایین انداخته بود. كلاهش را روی پای خود گذاشت و سعی كرد با انگشتان كوچك خود لبه ی آن را صاف كند. معلوم بود با خود داشت می.گفت كه تقصیر برادرش بوده؛ او داشت روبان كلاه من را پاره می.كرد. اشك بر گونه.های دخترك سرازیر شد.

تقریباً غروب شده بود. نور زرد ماتی مثل گردی كه از بال.های یك شب پره ی غمگین پخش می.شود از سقف كوپه به پایین سرازیر بود. كتابم را بستم. دستانم را بر روی زانوانم گذاشتم و مدت طولانی به كف دستانم خیره شدم. آخرین بار كی به دستانم اینگونه خیره شده بودم؟ در زیر ان نور مات دستانم دوده گرفته و حتی كثیف به نظر می.رسیدند؛ اصلاً به دستان خودم شباهتی نداشتند. وقتی می.دیدم شان دچار غم می.شدم: اینها دستانی بودند كه هرگز كسی را شاد نمی.كردند و هرگز كسی را نجات نمی.دادند. دلم می.خواست دستی اطمینان بخش و دلگرم كننده بر شانه ی دخترك قرار دهم و به او بگویم كه حق با او بود و كار خیلی درستی كرد كه كلاه خود را به آن شكل پس گرفت. ولی البته من دستم را روی شانه ی دخترك قرار ندادم و با او حرفی هم نزدم. با این كارم فقط گیجی و ترس او را بیشتر می.كردم. و تازه از اینها گذشته دستان من كثیف بودند.

وقتی از قطار پیاده شدم باد زمستانی سردی در حال وزیدن بود. به زودی دوره ی عرق كردن تمام می.شد و نوبت می.رسید به پوشیدن پالتو.های ضخیم زمستانی. چند لحظه ای به پالتو فكر كردم، می.خواستم تصمیم بگیرم آیا یك پالتو نو برای خودم بخرم یا نه. از پله.ها پایین رفته و از در بزرگ خارج شدم كه ناگهان متوجه شدم خاله ی بیچاره دیگر بر پشتم سوار نیست و ناپدید شده.

نمی.دانستم این اتفاق كی افتاد. همانطور كه آمده بود همانطور هم رفنه بود. او به همان جایی برگشته بود كه قبلاً به لآن تعلق داشت، و من دوباره به خویشتن اصلی خودم برگشته بودم.

ولی خویشتن واقعی من چه بود؟ دیگر نمی.توانستم از این بابت مطمئن باشم. نمی.توانستم فكر نكنم كه خویشتن حال حاضر من یك خویشتن دیگر بود كه بسیار به خویشتن اصلی من شباهت داشت. پس حالا چه كار باید می.كردم؟ جهت.ها را گم كرده بودم. دستم را در جیبم فرو بردم و هر چه پول خرد داشتم در تلفن عمومی.ریختم. بعد از نهمین زنگ گوشی را برداشت.

با دهن دره ای گفت: ”خواب بودم.“

”ساعت شش غروب خواب بودی؟“

”دیشب یكسره بیدار بودم و كار می.كردم. تازه دو ساعت پیش كارم تمام شد.“

”پس ببخشید. نمی.خواستم بیدارت كنم. البته ممكن است عجیب به نظر برسد ولی زنگ زدم ببینم زنده ای یا نه. فقط همین. جدی می.گویم.“

می.توانستم حس كنم كه دارد توی گوشی تلفن لبخند می.زند.

گفت: ”خیل خب. ممنون كه به فكرم هستی. ناراحت هم نباش چون من زنده ام. و دارم مثل سگ كار می.كنم تا زنده بمانم. و دلیل اینكه از خستگی دارم می.میرم همین مساْله ست. خب، خیالت راحت شد؟“

”خیلم راحت شد.“

بعد هم با لحنی كه انگار می.خواهد رازی را با من در میان بگذارد گفت: ”می.دانی، زندگی واقعاً سخت است.“

گفتم: ”می.دانم.“ و راست هم می.گفت. ”دوست داری با هم بیرون شام بخوریم؟“

با سكوتی كه كرده بود می.توانستم حس كنم كه لبان خود را گاز گرفته و انگشت كوچك خود را بر ابرو یش می.كشد.

سر آخر گفت: ”الان نه. بعد در موردش صحبت می.كنیم. فعلاً اجازه بده بخوابم. اگر یك كم بخوابم همه چیز رو به راه می.شود. وقتی بیدار شدم به تو زنگ می.زنم. باشد؟“

”باشد. شب به خیر.“

”شب به خیر.“

این را گفت و لحظه ای مكث كرد. ”كار ضروری ای پیش آمده بود كه زنگ زدی؟“

”نه ضروری نبود. بعد می.توانیم در موردش صحبت كنیم.“

و بعد دوباره گفت: ”شب به خیر“ و گوشی را گذاشت. لحظاتی به گوشی كه توی دستم بود نگاه كردم و بعد آن را سر جایش قرار دادم. لحظه ای كه گوشی را سر جایش گذاشتم گشنگی عجیبی در خودم احساس كردم. اگر چیزی نمی.خوردم حتماً دیوانه می.شدم. مهم نبود چه چیزی، هر چیزی كه قابل خوردن بود. اگر كسی غذایی را می.خواست در دهانم بگذارد چهار دست و پا به طرفش می.رفتم. شاید حتی انگشتانش را هم می.لیسیدم. آره، این كار را می.كردم، انگشتانت را می.لیسیدم. و بعد هم مثل یك تراورس رنگ و رو رفته به خواب می.رفتم. حتی بد ترین لگد هم نمی.توانست من را از خواب بیدار كند. تا ده هزار سال خواب عمیقی می.كردم.

به تلفن تكیه دادم، ذهنم را از هر فكری خالی كردم، و چشمانم را بستم. بعد صدای پا شنیدم، صدای هزاران پا. صدای پا.ها مثل موج من را می.شستند. همچنان صدای پا.ها به گوش می.رسید. خاله ی بیچاره الان كجا بود؟ او به كجا برگشته بود؟ و من به كجا برگشته بودم؟

اگر ده هزار سال بعد از این شهری به وجود می.آمد كه اعضایش را منحصراً خاله.های بیچاره تشكیل می.دادند (مثلاً شهرداری شهر توسط خاله.های بیچاره ای اداره می.شد كه خود توسط خاله.های بیچاره ی دیگر انتخاب شده بودند، اتوبوس.هایی كه برای خاله.های بیچاره بود و خاله.های بیچاره راننده شان بودند، رمان.هایی كه برای خاله.های بیچاره بود و نویسنده شان خاله بیچاره بودند)، آیا من را به این شهر راه می.دادند؟

شاید هم به هیچ كدام از این چیز.ها (شهرداری و اتوبوس و رمان) نیازی پیدا نمی.كردند. شاید ترجیح می.دادند كه با آرامش در بطری.های بسیار بزرگ سركه كه ساخت خودشان بود زندگی كنند. از آسمان می.توانستی ده.ها و صد.ها هزار بطری سركه را ببینی كه زمین را پوشانده بودند. صحنه ی چنان زیبایی بود كه با دیدنش نفس در سینه ات حبس می.شد.

بله، همین طور است. و اگر دنیای مزبور بر حسب اتفاق جایی برای ارسال شعر داشت من با كمال میل این كار را می.كردم: اولین ملك الشعرای دنیای خاله.های بیچاره. در ستایش خورشید بر بطری.های سبز و دریای گسترده ی چمن.های پایین، آواز می.خواندم.

ولی این حرف مال آینده ای دور است، سال 12001، و ده هزار سال برای من زمان خیلی طولانی است. تا آن موقع زمستان.های زیادی را باید پشت سر بگذارم.