نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 130

موضوع: رمان گندم / م . مودب پور

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    رمان گندم / م . مودب پور

    فصل اول



    اواخر فروردین بود . یه روز جمعه ، تو اتاقم که پنجره اش رو به باغ وا می شد روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم فکر می کردم . صدای جیک جیک گنجیشکا از خواب بیدارم کرده بود . هفت هشت تا گنجشک رو شاخه ها با هم دعواشون شده بود و جیک جیک شون هوا بود ! رو شاخه ها این ور و اون ور می پریدن و با هم دعوا می کردن . منم دراز کشیده بودم و بهشون نگاه می کردم .
    خونه ما ، یه خونه قدیمی آجری دو طبقه بود گوشه یه باغ خیلی خیلی بزرگ ، یه باغ حدود بیست هزار متر !
    یه گوشه اش خونه ما بود و سه گوشه دیگه اش ، خونه عموم و دو تا عمه هام . وسط این باغ بزرگم ، یه خونه قدیمی دیگه بود که از بقیه خونه ها بزرگتر بود که پدربزرگم توش زندگی می کرد . یه پدر بزرگ اخمو با یه قلب پاک و مهربون ! یه پدر بزرگ که همه تو خونه ازش حساب می بردن و تا اسم آقا بزرگ می اومد نفس همه تو سینه حبس می شد .!
    اتاق من طبقه پایین بود که با باغ همسطح بود و یه پنجره چهار لنگه بزرگ داشت .
    تموم این باغ پر بود از درخت و گله و گیاه و سبزه و چمن . هرجا شو که نگاه می کردی ، یا یه بوته نسترن بود یا گل سرخ و یا درخت مو !
    دور تا دور شمشاد ! درختای چنار و کاج و سرو قدیمی و بزرگ ! دیوارهای بلند که بالاشون آجرهای ایستاده مثلثی شکل داشت که قدیم بهشون کلاغ پر میگفتن . از درش که وارد می شدی اول یه هشتی بود که تموم دیواره اش از سنگ بود . اونم سنگ قدیمی . وقتی از هشتی وارد باغ می شدی ، انگار وارد یه دنیای دیگه می شدی ! یه دنیای خیلی قدیمی که با دنیای بیرون صد سال فرق داشت !
    تموم خونه ها و باغ ، به صورت قدیمی حفظ شده بود و پدر بزرگم با اصرار جلوی دست خوردنش رو گرفته بود !
    این باغ و خونه ها ، از پدرش بهش ارث رسیده بود که اونم همونجور حفظش کرده بود .
    تو این باغ ، فقط سه نفر بودن که دل شون می خواست این مجموعه به همین صورت بمونه و دست نخوره ! اولیش پدربزرگم بود و دو تای دیگه هم من و کامیار .
    کامیار پسر عموم بود که از من بزرگتر بود . من پسر تک خونواده بودم اما کامیار دو تا خواهر کوچکتر از خودشم داشت . یکی شون تازه رفته بود دانشگاه و اون یکی هم کلاس اول دبستان بود . اسم یکی شون کتایون بود و اون یکی کاملیا .
    عمه هام از پدر و عموم یکی دو سال کوچکتر بودن و یکی شون یه دختر داشت و اون یکی دو تا . شوهر عمه هام هردوشون کارمند بازنشسته بودن و از صبح که چشم واز می کردن ، راه می افتادن تو باغ و زمین رو متر میک ردن و برای تقسیم کردن و ساختنش ، نقشه می کشیدن و مرتب زیر گوش پدر و عموم می خوندن که باید زودتر این باغ رو تیکه تیکه کرد و ساخت !خلاصه همه با هم متحد شده بودند علیه این باغ بزرگ و قشنگ.
    زنها و دخترهای خانواده هم همینطور ! همه اش غر می زدن که این باغ و خونه های قدیمی به چه درد می خوره و آدم جلوی دوستانش خجالت می کشه و جرات نمی کنه یه نفر رو دعوت کنه اینجا و خلاصه از این حرفا ! البته این صحبت ها فقط بین خودشون بود و تا وقتی که پدر بزرگ تو جمع نبود ! اما تا پدر بزرگ وارد می شد همه ماست ها رو کیسه می کردن و جلوش جیک نمی زدن ! پدر بزرگم خیلی پولدار بود . دو تا کارخونه و یه پاساژ و چند تا خونه قدیمی دیگه تو چند جای شهر و هفت هشت تا باغ بزرگ تو شمال که تو یکیش یه ویلای بزرگ ساخته بود ، داشت .
    این فامیل ، همگی سعی می کردن که هر طوری هس خودشونو تو دل پدر بزرگ جا کنن چون تموم این ملک و املاک و ثروت ، فقط به نام خود پدر بزرگم بود ! همه این در و اون در می زدن که شاید از این نمد یه کلاهی واسه خودشون جور کنن اما پدربزرگم زرنگ تر از این حرفا بود !
    از بین تموم این چند تا خونواده ، فقط عاشق من و کامیار بود . یعنی اول کامیار ، بعدش من . برای هر کدوم از ما هام ، یکی یه ماشین خریده بود که قیمت هر کدوم پنجاه شصت میلیون بود ! خیلی هم اصرار داشت که من و کامیار با دختر عمه هامون عروسی کنیم .
    سه چهار سالی بود که دانشگاه مون رو تموم کرده بودیم و مثلا هر کدوم تو یکی از کارخونه های پدر بزرگم ، پیش پدرامون کار می کردیم . البته اگه بخوام درست بگم ، اگه کار می کردیم ، هفته ای دو سه روز بیشتر نبود ! چون کامیار هر جور که بود از زیر کار در می رفت و منم که دنبالش بودم . تو این فامیل همه فکر می کردن پدربزرگ ، مالش به جونش بسته است اما اینطور نبود . واقعا دست خیر داشت و کمک هایی که می کرد ، همیشه از طریق من و کامیار بود و ما ازش خبر داشتیم ! اما بهمون گفته بود که به هیچکس نگیم ! یه اخلاق بخصوصی داشت ! کمتر از خونه بیرون می اومد و وقتی هم می اومد فقط تو باغ بود و با باغبونا به باغ می رسید . هیچ کسم حق نداشت که همینجوری وارد خونه اش بشه ! تنها من و کامیار بودیم که اجازه داشتیم هر وقت خواستیم بریم خونه اش ! بقیه باید در می زدن . اگه جواب می داد میتونستن وارد بشن اگه نه که باید بر میگشتن و یه وقت دیگه می اومدن ! "
    خلاصه اون روز صبح ، تو رختخواب دراز کشیده بودم و داشتم کنجیشکا رو نگاه میکردم که از پشت پنجره صدای کامیار اومد .
    _سحرم دولت بیدار به بالین آمد گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/