نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 39

موضوع: رمان شب تقدیر/نسرین سیفی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض رمان شب تقدیر/نسرین سیفی

    قسمت اول



    دستهايم را روي ميز كوبيدم همه ساكت شدند و به طرف من برگشتند در حاليكه لبخندي روي لبم نشسته بود گفتم:
    - آتش بس! من حساب مي كنم
    سهيل دستهايش را به هم كوبيد و با شعف گفت
    - دمت گرم خيلي آقايي
    به پيروي از او عرفان و ياشار هم شروع كردند به دست زدن. لبم را به دندان گزيدم و در حاليكه با چشم به اطراف اشاره مي كردم گفتم:
    - نديد بديدا ابرومون رفت
    سهيل همانطور كه دستهايش را به شدت به هم مي كوبيد گفت
    - بدبخت واسه ات كلاس گذاشتيم
    و. به عقب برگشت و به دو دختري كه در ميز كناري نشسته بودند گفت
    - خيلي با معرفت
    استينش را كشيدم . عرفان و ياشار به خنده افتادند. رو به دختر جواني كه با تعجب نگاهمان مي كرد و اماده انفجار بود كردم و گفتم
    -شرمنده ام خانم.
    چشم چرخاند و گفت:
    - خواهش مي كنم
    ياشار صدايش را پايين اورد و ارام گفت
    - كي مي ره اين همه راه رو؟
    سهيل بي توجه به اطراف جواب داد:
    - يكي مثل من خر پيدا مي شه
    با تشر گفتم:
    - سهيل
    - به خدا باربد اين كلاس تو من يه نفر روها مي شنوي من يه نفر رو كشته بابا پياده شو با هم بريم
    نگاهي از روي استيصال به ميز كناري انداختم نگاهم از روي دختري كه از او
    عذرخواهي كرده بودم به صورت كناري اش سرخ ورد لبخند مليحي زد و سر تكان
    داد من هم لبخندي زدم و سر تكان دادم عرفان با شيطنت گفت
    - بچه ها شروع شد
    نگاهش كردم چشمكي زد و گفت:
    - باربد كفش شو در اورده تا رو مخ يارو بدوئه
    بلند شدم و گفتم:
    - نخير مثل اينكه با شما نمي شه كنار اومد
    سهيل بازويم را گرفت و كشيد و گفت:
    - بشين بابا ترش نكن
    با ابرو به ميز كناري اشاره كرد و گفت:
    - اول كاري خوب نيست
    دستم را از بين انگشتانش بيرون كشيدم و گفتم:
    = چرا تهمت مي زنيد
    ياشار با خنده گفت:
    - حرف حق تلخه؟
    روي صندلي نشستم و گفتم:
    - حرف زور تلخه
    سهيل با شعف كودكانه اش گفت
    - تنها خور، چشم عنايتي هم به ما داشته باش
    با پوزخند گفتم:
    - مرده خور، تو كه هميشه روزيتو پيدا مي كني
    - به جون تو اصلا حال نمي ده
    - جون عمه ات
    - خب جون عمه ام خسته ام مي كنن
    - واسه همينه كه داري خودتو خفه مي كني
    دستي به پشت سرش كشيد و گفت:
    - اين دخترا دست از سر من بر نمي دارن
    عرفان ارام به پايم زد نگاهش كردم چشمكي زد و رو به هسيل گفت
    - پس تو چرا هي عشق و ضعف مي كني؟
    صداي خنده امان بلند شد سهيل در حالي كه صورتش از خنده سرخ شده بود گفت:
    - از بس خرم
    ياشار گفت:
    - تو به خاطر اين شجاعتت بايد نشون بگيري
    سهيل يقه اش را صاف كرد و گفت:
    - مي دادن قبول نكردم.
    همانطور كه با ظرف بستني مقابلم ور مي رفتم گفتم:
    - سهيل خر بودن چه احساسي داره؟
    - او...ه ، عاليه!
    عرفان در حالي كه به قهقه مي خنديد بريده بريده گفت:
    - نوش جونت
    سهيل هم با چهره اي بشاش گفت
    - قابل نداره اصلا مال خودت
    صداي زنگ تلفن همراهم بلند شد با گفتن جمله ببخشيد بچه ها ان را برداشتم
    - بله
    صداي سهيل نمي گذاشت خوب بشنوم
    - كلاس اين موبايلت منو كشته


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/