next page

fehrest page

نام كتاب: حقيقت گمشده ((داستان گرايشم به مذهب اهل بيت (عليهم السلام) عليهم السلام)))
تاءليف: شيخ معتصم سيد احمد
ترجمه: سيد محمد رضا مهرى
مقدمه مترجم
بسم الله الرحمن الرحيم
وقتى يك گوهر گران بها ناياب مى شود، انسان تمام همت خود را براى پيدا كردن آن به كار مى گيرد، و هر چه آن گمشده با ارزش تر باشد، سعى براى يافتن آن بيش تر و جدى تر خواهد بود، به خصوص اگر گمشده او عقيده اش ‍ باشد، عقيده اى كه مى تواند او را به نعمت هاى جاودان بهشتى برساند و از خطر عظيم عذاب الهى نجات دهد. اين است نفيس ترين گمشده انسان كه نه تنها از دست او رفته بلكه متاءسفانه از ذهن او نيز محو شده است. انسان براى يافتن يك انگشترى ناچيز چه قدر بى تابى مى كند، ولى افسوس كه به دنبال گمشده حقيقى خود نمى گردد، گمشده اى كه از دست دادنش به معنى از دست دادن زندگى بى پايان آخرت است.
گمشده اى كه در ميان صدها و هزارها دين، مذهب، عقيده و راءى ناپديد گرديده و پيدا كردن آن نياز به همت عالى، كوشش فراوان، مطالعه و برسى، تفكر و تدبر، و بالاخره مهم تر از همه اينها نياز به هدايت الهى دارد، من يهد الله فهو المهتد و من يضلل فلن تجد له وليا مرشدا(1)
كتابى كه در پيش روى شما است، راهى است كه يك مسلمان حقجو براى يافتن حقيقت گمشده اش طى كرده، از گذرگاه هاى انحراف، ضلالت، و فريب گذشته، نقطه اى نورانى در ماوراى امواج تاريكى ديده است. كمر همت بسته، خود را در اين امواج خروشان انداخته، و با تمام به سوى نقطه اميد حركت كرده تا به آن دست يافته است.
او در ابتدا كار، ستون خيمه اى را كه از پدرانش به ارث برده بود بر زمين انداخت، روايت تحريف يافته عليكم بسنتى و سنه الخلفاء الراشدين من بعدى (2) را كنار گذاشته تا مصداق آيه شريفه: انا وجدنا آباءنا على امه و انا على آثارهم مقتدون (3)
نباشد. و به دنبال آن، خيمه اى راستين بر پا كرد كه ستونش روايت معتبر و متفق عليه: انى تارك فيكم الثقلين ما ان تمسكم بهما لن تضلوا بعدى ابدا كتاب الله و عترتى اهل بيت (عليهم السلام) (4) است.
از اين جا بود كه قلب حق بين او درهاى نورانى هدايت را يكى پس از ديگرى گشود تا به گمشده خود نائل گشت. آيه تطهير، حديث كسا، آيه مباهله، آيه ولايت و حديث غدير چنان قلب خسته او را شاداب، پر نور، محكم و مطمئن ساخت كه با بصيرتى تيز بين صفحات تاريك تاريخ را ورق زده و مورخين، محدثين و نويسندگان دروغ پرداز و گمراه كننده را رسوا نمود.
او در دو قسمت پايانى كتاب خود، اصل و فروع دين را از ديدگاه هاى مختلف مسلمانان بررسى كرده، خورشيد تابان حقيقت را از پشت ابرهاى تيره آشكار مى سازد.
نويسنده محترم، جناب آقاى شيخ معتصم سيد احمد سفرى طولانى و پر مشقت را پشت سر گذاشت و هنگامى كه به چشمه پر فيض هدايت اهل بيت (عليهم السلام) عصمت و طهارت عليهم الصلاه و السلام رسيد خستگى راه را از ياد برد، زيرا حقيقت گمشده بر خود را در مذهب اهل بيت (عليهم السلام) پيدا كرد.
اينك اين اثر ارزشمند را به فارسى برگردانده و در دسترس پويندگان حقيقت و علاقمندان اهل بيت (عليهم السلام) قرار مى دهم، اميدوارم مورد توجه حضرت ولى عصر ارواحنا له الفداء قرار گيرد.
محمد رضا مهرى
بسم الله الرحمن الرحيم
الذين يبلغون رسالات الله و يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا(5)
((آنها كه رسالت هاى خدا را تبليغ مى كنند و از او هراس داشته و از هيچ كس ديگرى جز خدا بيم ندارند، و كافى است كه خداوند حساب گر باشد)).
امام جعفر صادق (عليه السلام):
اذا اءراد الله بعبد خيرا نكنت فى قبله بيضاء فجال القلب يطلب الحق ثم هو الى امركم اسرع من الطير الى و كره.
((هر گاه خدا خير بنده اى را بخواهد، نقطه سفيدى در قلب او قرار داده، كه آن قلب همه جا در جستجوى حق است، او براى رسيدن به عقيده شما (تشيع) از پرنده اى كه به سوى لانه اش مى رود سريع تر مى باشد))(6).
اهداء
اهداء به فرزند پايگاه عصمت و تقوى، و جايگاه نزول وحى و هدايت، دخترى كه عظيم ترين فضايل را از خاندان عصمت و طهارت به ارث برده است.
به آن بانوى پاكدامن، مجاهد نستوه، عالمه نصيحت گر، آزاده سربلند، شيرين زن آل ابى طالب، معجزه محمديه، ذخيره حيدريه و وديعه فاطميه.
به آنكه در نهان و آشكار خداى متعال را اطاعت كرد، و با موضع گيرى هاى خود اهل نفاق و فتنه را رسوا ساخت.
به آنكه با صلابت خود ستم گران را به وحشت انداخت، و با قوت قلب خود عقول را به تعجب وا داشت.
هموكه در شجاعت مانند پدرش على بود، و در عظمت و بلاغت مثل مادرش زهرا بود.
به سلاله ياسين كه منسوب به خاندان نبوت و امامت بوده و نشان شرافت، عزت و كرامت را از اجداد گرامش به ارث برده است.
به قهرمان كربلا، عقيله بنى هاشم، سيده و مولاى زنان آزاده، يعنى حضرت زينب (سلام الله عليها).
فصل اول: برگزيده اى از زندگى ام
ايام كودكى:
كودكى بودم در آغاز زندگى، علاقه فراوانى به دين داشتم، فطرتم مرا وادار مى كرد نسبت به دين متعهد باشم، تصورى كه در ذهن خود از آينده ام داشتم، از محدوده تدين خارج نمى شد، در خيال پردازى هايم، خود را يك قهرمان و يك مجاهد اسلامى مى ديدم كه از حريم دين دفاع كرده و عزت و سربلندى را براى اسلام باز گردانده ام، هنوز مراحل اول تحصيل در مدارس ‍ كلاسيك را نگذارنده بودم و لذا فكرم كوتاه و اطاعاتم از تاريخ و تمدن مسلمان محدود بود و تنها چند داستان از زندگى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و جنگ هاى ايشان با كفار و قدرى نيز از رشادت ها و شجاعت هاى امام على (عليه السلام) مى دانستم... بعد از مطالعه تاريخ دولت مهدى در سودان، تحت، تأثير شخصيت (عثمان دقنه) يكى از سرداران ارتش مهدى در سودان قرار گرفتم، هنگامى كه دبير تاريخ ما از بى باكى او در جهاد و عظمت شخصيتش در جنگ ميان كوهها و دره ها سخن مى گفت شگفت زده مى شدم... و بدين ترتيب دل به او بستم و تمام آرزويم اين بود كه مانند او شوم، با عقل كوچك خود مى انديشيدم كه چگونه به اين هدف برسم و تنها راهى كه به ذهنم مى رسيد اين بود كه در آينده فارغ التحصيل دانشكده افسرى باشم تا بتوانم انواع آموزش هاى جنگى را ديده و با اسلحه آشنا شوم و با همين اميد سال هايى از عمرم را گذراندم... تا آنكه به دبيرستان رفتم، در آنجا به ديبرستان رفتم، در آنجا افكارم بازتر و اطلاعاتم بيشتر شد و با فرماندهان آزديخواهى در جهان اسلام همچون عبد الرحمن كواكبى، سنوسى، عمر مختار و همچنين جمال الدين افغانى آشنا شدم. آن انديشمند انقلابى كه از افغانستان بپاخاست و به پايتخت هاى كشورهاى اسلامى و غير اسلامى سفر كرد تا انديشه هاى حياتبخش را در تمام زمينه هاى عقب ماندگى در جهان اسلام و راههاى اصلاح آن منتشر كند.
آنچه توجه مرا جلب كرد، روشى كه بر اساس حكمت بنا شده و بدون حمل اسلحه فرهنگ را منتشر و به امت اسلامى رشد فكرى مى داد.
من معتقد بودم هر كه بخواهد جهاد كند و از مسلمين دفاع نمايد بايد شمشير به دست بگيرد و وارد جنگ مسلحانه شود، ولى روش او كاملا با تصوارت من مغايرت داشت، روش سخن و فرهنگ آگاهانه در تفكر مذهبى من تازگى داشت، ولى باز هم نمى توانستم به آسانى از آنچه افكار و آرزوهاى خود را بر آن بنا نهاده بودم دست بكشم، هر چند كشف كرده بودم كه مشكل امت، مشكل نداشتن يك فرهنگ و آگاه است، زيرا اين فرهنگ است كه مى تواند مسئوليت هر فردى را براى او مشخص كند و جمال الدين جهان را دور زد، نور و بركت خود را منتشر و انديشه و فرهنگ را پخش كرد و مسلمانان افكار او را با جان و دل پذيرفته، زيرا انديشه هاى او مشكلات آنها را حل كرده و با واقعيت هاى زندگى ايشان در تماس بود. بدين جهت نيروهاى استعمارگر و كينه تو به وحشت افتادند و ((عروه الوثقى))(7)
توانست به تنهايى در مقابل بايستد تا آنجا كه مجبور شدند آن را محاصره كرده و از صدور آن جلوگيرى نمايند.
اين سؤال هميشه در ذهنم خطور مى كرد:
چگونه يك شخص به تنهايى توانسته است تمام محاسبات را به هم زند، و تمام اين قدرت هاى استكبارى را به وحشت اندازد.
براى جواب دادن به اين سؤال، دريچه اى از سؤالها بر رويم باز شد، بعضى از آنها آسان بود و بعضى ها اصلا در محيط آزاد ساخته و تمام زنجيرها را پاره كنم، زنجيرهايى كه موجب تسليم و خضوع من در مقابل اين محيط مذهبى بوده و زندگى مرا همانند زندگى پدران و نياكانم ترسيم مى كرد، ولى احساس مسئوليت در من علاقه ام به جمال الدين مانند ناقوسى بود كه فطرت مرا به صدا در مى آورد. هميشه از خود مى پرسيدم چگونه مى توانم مانند جمال الدين باشم؟! آيا اين دين موروثى من مى تواند مرا به آن درجه برساند؟! پس از آن مى گفتم: چرا نه؟!، مگر جمال الدين دينى غير از دين ما داشت، و اسلامى غير از اسلام ما؟
براى جواب اين سئوال، چندين سال متحير بودم، و تنها چيزى كه بدان رسيدم اين بود كه مفهموم دين بطور كلى در ذهنم تغيير كرد و جمال الدين را به جاى عثمان دقنه رهبر و الگوى خويش مى ديدم و بدنبال اين تحول وسيله كار نيز براى من تغيير كرد و دانشكده افسرى جاى خود را به يك برنامه فرهنگى داد، برنامه اى كه مى تواند مرا با تفكر و فرهنگ اصيل اسلامى كه نهضت اسلامى را بدنبال خواهد داشت آشنا سازد.
چگونه شروع كردم:
تحقيق درباره يك تفكر سالم و فرهنگ صيحيح بسيار مشكل بود؛ مرحله دشوارى را گذراندم هر چند تحقيق من بطور تصادفى و فطرى بود؛ در طول زندگى معمولى ام هميشه مى پرسيدم و گفتگوى مى كردم ولى فرصتى براى بحث و بررسى نداشتم.
پس از حمله شديد وهابى ها بر سودان و شدت گرفتن بحث ها و مناظره ها، و زياد شدن فعاليت هاى مذهبى بسيارى از حقائق آشكار و بسيارى از اختلاف ها و تضادهاى تاريخى، عقيدتى و فقهى پديدار گرديد؛ بعضى از فرقه هاى اسلامى تكفير شده و آنها را از حريم اسلام خارج كردند، چيزى كه منتهى به تعدد مذاهب و تفرق خطوط فكرى شد.
على رغم دردناك بودن اين وضعيت، من توانستم گمشده خود را بيابم، تحقيقات خود را افزون و احساس كردم تا تمام پرسش هاى نامنظمى كه به ذهنم خطور مى كرد واقعيت دارد.
توجهم به وهابيت بيشتر شد، مناظرات و گفتگوهاى آنانرا دنبال مى كردم و مهم ترين مساءله اى كه در آن ايام از آنها ياد گرفتم جراءت و سرسختى آنها و مقاومتشان در برابر واقعيت هاى موجود بود، زيرا معتقد بودم وضعيت موجود امرى است مقدس كه نمى تواند بر آن تعرض و تجاوز كرد، هر چند اشكال هاى زيادى بر آن داشتم كه ناشى از وجدان درونى و فطرتم بود و از اين رو بسيار از برخوردها و فعاليتهاى جامعه مذهبى را زير سؤال مى بردم.
راه را با وهابى دنبال كردم، و بحث هاى زيادى بين من و آنها بر قرار شد، اين بحث ها در واقع همان پرسش هايى بود كه در ذهن ما سرگردان مانده و اكنون جواب هايى براى آنها يافته بودم كه مرا در اين برهه راضى مى كرد، البته سؤال هايى نيز بودند كه جوابشان نزد آنها يافت نمى شد؛ اين وضعيت سبب شد كه به آنها متمايل گشته، و دست آنها را بفشارم، ولى نكته هاى باقيمانده، مانع از اين بود كه كاملا پيرو وهابيت شوم؛ اولين و مهم ترين نكته اين بود كه نزد ايشان چيزى نيافتم كه مرا ارضاء كند و آرزوهاى بلند مرا جوابگو باشد،... بعضى وقت ها وسوسه مى شدم و با خود مى گفتم: آنچه درباره اش فكر مى كنى و بدنبال آن مى گردى چيزى ايده آل و غير واقعى است و وهابيت بهترين الگوى اسلام است و جايگزينى ندارد.
از اين رو بخاطر عدم آگاهى از انديشه ها و مذاهب ديگر بدنبال اين وسوسه رفته، آنرا باور مى كردم ولى سريعا متوجه مى شدم كه جمال الدين ساخته اين تفكر وهابى نيست، لذا اعلام مى كرد: وهابيت بسبب دلايل و متونى كه بر درستى مذهب خود بيان مى كردند، نزديك ترين راه به اسلام است - چيزى كه در گروه هاى ديگر در سودان يافت نمى شد - ولى مشكل آنها اين است كه مذهبشان بيشتر به قوانين رياضى شبيه است؛ مذهب وهابى مجموعه از قوانين و قاعده هاى خشك است كه بدون آنكه تأثير آشكارى در تمدن زمينه هاى فردى اجتماعى، اقتصادى و سياسى... و حتى در چگونگى رابطه اش با خداوند داشته باشد پياده ميشود، وهابيت كاملا به عكس است، چه بسا كه انسان را بسبب تكفيرهايى پى در پى نسبت به همه امور زندگى متوحش و از جامعه جدا مى سازد، يك وهابى نمى تواند خود را با جامعه وفق دهد، زيرا او در لباسش، رفتارش و تمام جزئيات زندگى اش ‍ جداى از ديگران است؛ با كسى ماءنوس نمى شود مگر با هم فكران خود، لذا من متوجه غرور، تكبر و خود بزرگ بينى در آنها مى شدم، زيرا آنها از بالا به مردم نگاه مى كنند، با آنها نمى جوشند و در زندگى شان مشاركت نمى كنند و چگونه در زندگى با مردم مشاركت كنند؟! در حالى كه تمام فعاليت هاى جامعه را بدعت و گمراهى مى دانند...
من درست به خاطر دارم هنگامى كه وهابيت وارد روستاى ما شد، در مدت كوتاهى و بدون هيچگونه مطالعه و آگاهى، جمع زيادى از جوانان تابع وهابيت بود انتظار من، زيرا اين مذهب جديد، ايشان را از همكارى با جامعه منع كرده و بسيارى از سنت هايى كه به آنها عادت كرده بودند را حرام مى دانست در صورتى كه هيچ مخالفتى با دين نداشت.
جالب اينكه از جمله گرفتارى هاى جوانان ملحق شده به وهابيت اين بود كه در روستاى ما معمولا جوانهاد شبهاى مهتابى روى خاك نشسته، با گفتگوى وقت فراغت را مى گذراندند و اين تنها ساعت ديدار براى جوانهاى روستا بود كه در طول روز مشغول كشاورزى با كارهاى ديگر بودند، ولى شيخ و هابى ها آنان را از اين كار منع كرده و آن را بر آنها حرام مى شمرد به بهانه اينكه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) نشستن بر سر راهها را حرام فرموده است، هر چند محل نشستن آنها راه به شمار نمى رفت. مساءله ديگر كه مشكل تمام و هابيون است، اينكه يك وهابى در مدت زمان كوتاهى پس ‍ از متدين شدنش و با داشتن كمترين دانش، خود را مجتهد دانسته و مجاز مى داند در هر مساءله اى فتوى دهد، به ياد دارم روزى با يكى از آنها نشسته مشغول بحث در مسائل مختلف بودم، كه در اثناء بحث يكباره از جاى برخاست زيرا اذان مغرب را از مسجدشان شنيد، بدو گفتم صبر كن سخنمان تمام شود، گفت: سخن تمام، وقت نماز است، برويم به مسجد نماز بخوانيم، گفتم، من در منزل نماز مى خوانم، هر چند ملتزم بودم با آنها نماز بخوانم، او فرياد كشيد: نمازت باطل است، بشدت حيرت زده شدم و قبل از اينكه دليل را بپرسم او را برگرداند تا برود، گفتم: بايست، به چه دليل نمازم در منزل باطل است؟
با افتخار و تكبر گفت: رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) فرموده است: لا صلاة لجار المسجد الا فى المسجد، (همسايه مسجد نماز ندارد مگر در مسجد)، گفتم: اختلافى در اين نيست كه نماز جماعت در مسجد افضل است، ولى اين بمعنى درست نبودن نماز در غير مسجد نيست و منظور از حديث تأكيد بر همين افضليت است نه براى بيان حكم نماز در منزل، به اين دليل كه ما در فقه نديده ايم كه يكى از مبطلات نماز، خواندن نماز در منزل است، و هيچ يك از فقهاء چنين فتوائى نداده اند، از طرفى ديگر تو به چه اين احكام را صادر مى كنى؟ آيا تو فقيهى؟!... بسيار مشكل است كه انسان فتوى دهد و حكم يك موضوعى را بيان نمايد، زيرا فقيه تمام متون مربوط به اين مساءله را برسى مى كند تا بتواند دلالت امر و نهى را در يك متن بداند... آيا اين امر دلالت بر وجوب مى كند يا بر استحباب، و آيا نهى دلالت بر حرمت دارد يا كراهت... دين ما پر معنى است، پس با احتياط سخن بگو.
آثار شكست در روى او پيدا شد،اخم كرد و گرفته شد، سپس گفت: تو حديث را تأويل مى كنى و تأويل حرام است... و رفت... به خدا پناه بردم از اين احمق كه نمى تواند بفهمد.
اين تفكر عقب مانده و خشك، دومين عامل بود كه مرا از و هابيت دور مى ساخت، هر چند افكار آنها تأثير زيادى بر من گذاشته، آن افكار را قبول نموده و از آن دفاع مى كردم.
مدت زمانى به همين حال باقى ماندم، نه راه به جايى داشتم، نه قرار و آرامشى، يك روز به وهابيت نزديك شده روز ديگر دور مى شدم، تنها راه حل خود را - بجاى دانشكده افسرى - در اين ديدم كه در يك دانشكده يا دانشگاه اسلامى درس بخوانم تا بتوانم تحقيق خود را به طور دقيق تر و عميق تر دنبال كنم، و بعد از امتحان ورودى دانشگاه شش انتخابى در دانشگاه و دانشسراها براى تحصيل در پيش داشتم، ولى من جز دانشگاه ها و دانشكده هاى اسلامى انتخاب نكردم، و در يكى از آن دانشكده هاى اسلامى (دانشكده علوم اسلامى و ادبيات عربى از دانشگاه وادى النيل در سودان) قبول شدم. از خوشحالى خواستم پرواز كنم و خود را آماده اين مرحله جديد از زندگى ساختم، و پس از انجام آموزش نظامى (دفاع ملى) كه براى ورود به دانشگاه الزامى است گروه هاى دانشجويان از سراسر سودان به سوى دانشگاه ها هجوم آوردند و من از اولين افراد بودم؛ در مصاحبه اى كه انجام شد مدير دانشكده درباره شخصيتى كه به او علاقمندم به ايشان را بيان كردم... از سخن من اظهار خشنودى كرد و پس از سؤال هاى فراوان، به طور رسمى در دانشكده قبول شدم. در آنجا به سراغ كتابخانه رفتم، كه مملو از كتابها و دايره المعارف هاى عظيم بود، با آنجا انس گرفتم ولى مشكل من اين بود كه از كجا شروع كنم؟ و چه چيزى را بخوانم؟
به همين حال ماندم، از اين كتاب به آن كتاب منتقل مى شدم... و قبل از اينكه براى خود برنامه اى تعيين كنم، يكى از خويشاوندان راهى بزرگ و بسيار مهم در بحث و تحقيق در پيش رويم گشوده، و آن مطالعه تاريخ جهت بررسى مذاهب اسلامى و يافتن مذهب حق از ميان آنها بود، اين راه توفيقى الهى بود كه خود از آن غافل بودم، آغاز قضيه وقتى بود كه با يكى از افراد فاميل بنام عبدالمنعم در منزل پسر عمويم در شهر عبطره ملاقات كردم، عبدالمنعم فارغ التحصيل دانشكده حقوق است، در آن روز هنوز خورشيد غروب نكرده بود كه وى را در حياط منزل با يكى از (اخوان المسلمين) ديدم كه در آنجا مهمان بود مشغول بحث است، به دقت گوش كردم تا بدانم از چه صحبت مى كنند.
وقتى فهميدم بحث درباره مسائل دينى است جدى تر شده، در كنار آنها نشستم تا گفتگويشان را دنبال كنم. عبدالمنعم با آرامش كامل بحث مى كرد در حاليكه طرف مقابل بسيار خشن و تهاجمى بود، اصل مطلب را نفهميده بودم تا آنكه آن برادر مسلمان گفت: شيعه كافر و از خدا بى خبرند...!!
در اينجا متوجه بحث شدم، بسيار دقيق شدم و در ذهنم اين سؤال با حيرت مطرح بود...
شيعه چه كسانى هستند؟ و چرا آنها كافراند؟
آيا عبدالمنعم شيعى است؟ و اين سخنان عجيب و غريب او آيا همان كلام شيعه است؟
منصفانه بگويم كه عبد المنعم حريف خود را در هر مساءله اى كه مطرح مى شد شكست مى داد، آنهم با منطقى زيبا و استدلالى محكم.
بعد از اين بحث، نماز مغرب خوانده شد، سپس با عبدالمنعم تنها شدم و با احترام كامل از او پرسيدم: آيا تو شيعه اى؟... اصلا شيعه چه كسانى هستند؟ و چگونه آنها را شناختى؟
گفت: صبر كن، سؤالها را يك به يك بپرس.
گفتم: ببخشيد، من از آنچه از شما شنيده ام هنوز به خود نيامده ام.
گفت: اين يك بحث طولانى است، و نتيجه چهار سال زحمت و مشقت است و متاءسفانه نتيجه كار بر خلاف انتظار بود.
سخنش را قطع كرده، پرسيدم: كدام نتيجه؟
گفت: انباشته اى از نادانى و نادان سازى در طول زندگى ما را احاطه كرده است، به دنبال جامعه حركت مى كنيم بدون آنكه از خداوند است، و همان اسلام واقعى است؟ ولى بعد از برسى براى من آشكار شد كه حق در جاى ديگر است كه به نظرم مى رسيد، يعنى نزد شيعه.
گفتم: شايد عجله كرده اى... يا اشتباه كرده اى...! به رويم لبخند زد و گفت: چرا تو با دقت و تاءمل بحث نمى كنى؟ بخصوص آنكه كتابخانه اى در دانشگاه داريد كه مى توانى استفاده زيادى از آن داشته باشى با تعجب گفتم: كتابخانه ما سنى است، چگونه درباره شيعه در آن بگردم؟!
گفت: از دلائل درست بودن تشيع اين است كه براى تاءييد سخن خود به كتابها و روايات علماى اهل سنت مى كند، زيرا حق آنها در اين كتابها به بهترين شكل آشكار مى گردد.
گفتم: پس از ماءخذ شيعه همان ماءخذ اهل سنت است؟!
گفت: خيز، شيعه ماخذ براى آنها سند به شمار نمى آيد، لذا لازم است به آنچه براى آنها مورد تاءييد مى باشد استناد كنند، يعنى اينكه شيعه اهل سنت را به چيزى متعهد مى كنند كه خود به آن متعهد شده اند.
از كلام او خشنود شدم و تصميم بر تحقيق بيشتر شد، به او گفتم: پس ‍ چگونه شروع كنم؟
گفت: آيا در كتابخانه شما صحيح بخارى، صحيح مسلم مسند احمد، ترمزى و نسائى موجود است؟
گفتم: آرى، در آنجا يك قسمت بزرگ مربوط به مصادر حديث است.
گفت: از اينها شروع كن، و بدنبال آن كتابهاى تفسير و تاريخ، كه در اين كتابها احاديثى است كه بر وجوب پيروى از مكتب اهل بيت (عليهم السلام) دلالت مى كند.
مثالهايى در اين زمينه با ذكر ماءخذ شماره جزء و صفحه مطرح كرد كه بكلى متحير شدم، احاديثى را مى شنيدم كه تا كنون به گوشم نخورده بود تا جايى كه شك كردم آيا واقعا چنين مطالبى در كتابهاى اهل سنت موجود است... ولى او به سرعت اين شك را از دلم بر طرف كرده گفت: اين احاديث را ياد داشت كن، و در كتابخانه به دنبال آنها بگرد، ان شاء الله روز پنجشنبه آينده يكديگر را مى بينيم.
در دانشگاه:
آن احاديث را در كتاب بخارى، مسلم و ترمذى... در كتابخانه دانشگاهمان يافتم، و مطمئن شدم كه راست مى گويد؛ احاديث ديگرى نيز جلب توجهم كرد، كه آن احاديث بيشتر دلالت بر وجوب پيروى از اهل بيت (عليهم السلام) داشت، در داشت، در آن ايام حالتى از حيرت شديد مرا فرا گرفته بود...
چرا اين احاديث را تا كنون نشنيده ام؟!
موضوع را با دوستانم در دانشكده مطرح كردم، تا آنها نيز در اين بحران با من شريك شوند، بعضى از خود واكنش نشان داده بعضى نيز توجه نكردند، ولى من تصميم گرفتم مطلب را دنبال كنم هر چند تمام عمر مرا بگيرد... روز پنجشنبه كه فرا رسيد به سراغ عبدالمنعم رفتم.... با آرامش و خوش روئى مرا استقبال كرد و گفت: نبايد عجله كنى، اين حديث را بايد با آگاهى كامل دنبال نمائى.
سپس بحثهاى متفرقه ديگرى مطرح شد و تا جمعه شب ادامه يافت. من استفاده زيادى برده و با مسائلى آشنا شدم كه تا كنون و قبل از بازگشت به دانشگاه نمى دانستم، از من خواست درباره چند مساءله تحقيق كنم... اين كار براى مدت زمانى ادامه داشت و موضوع بحث ميان من و او هر چند وقت تغيير مى كرد؛ در بعضى از حالتها ميان صحبت عصبانى مى شدم و يا حقايق روشنى را نمى پذيرفتم؛ مثلا احاديثى را در ماخذ مى يافتم : اين احاديث موجود نيست.
نمى دانم چرا اينگونه بر خورد مى كردم، شايد به خاطر احساس شكست يا ميل به پيروزى بود.
بدين ترتيب، با بحث هاى طولانى حقايق فراوانى برايم آشكار گرديد كه اصلا انتظار آن را نداشتم؛ در طول اين مدت با دوستانم بحث هاى طولانى داشتم، وقتى دوستان از دست من خسته شدند، گفتند با فلان دكتر كه فقه به ما تدريس مى كرد بحث كن ، گفتم: مانعى ندارد، ولى حجب و حيا بين من و او مانع مى شود تا بتوانم آزادانه صحبت كنم، آنها بپذيرفتند و گفتند: استاد بين ما تو است، اگر او را قانع كردى ما با تو هستيم...!
گفتم: مساءله قانع كردن نيست، بلكه مساءله دليل و برهان و تحقيق درباره حق است...
در اولين درس فقه بحث را با ايشان آغاز كردم، آنهم به صورت چندين سؤال... ديدم كه او چندان مخالفتى با من ندارد، بلكه بعكس تأكيد بر محبت اهل بيت (عليهم السلام)، و ضرورت پيروى از آنها و ذكر فضايل ايشان مى كرد... و پس از چند روزى از من خواست تا به دفترش در دانشگاه بروم، وقتى كه نزد او رفتم كتابى در چند جزء به من داد، آن كتاب (اصول كافى) بود كه معتبرترين مرجع حديث نزد شيعه است. از من خواست در نگهدارى اين كتاب كوتاهى نكنم زيرا اين آثار اهل بيت (عليهم السلام) است... از شدت تعجب نتوانستم چيزى بگويم... كتاب را گرفتم و از او تشكر كردم، من درباره اين كتاب شنيده بودم ولى آن را نديده بودم، لذا احتمال دادم تحقيق و پرسش درباره وى، فهميدم كه او صوفى است و به محبت اهل بيت (عليهم السلام) دل بسته است.
وقتى دوستانم متوجه اين همفكرى بين من و استاد شدند، از من خواستند تا با استاد ديگرى كه حديث تدريس مى كرد بحث كنم، او مرد متدين، متواضع و خوش اخلاقى بود و او را بسيار دوست داشتم، لذا در خواست دوستان را پذيرفتم؛ بحثهاى مختلفى بين ما شروع شد، درباره درستى بعضى احاديث از او پرسيدم و او تأكيد بر صحت آنها مى كرد، ولى پس از مدت زمانى متوجه نفرت او و ناخوشايندى اش از ادامه بحث با خود شدم؛ دوستانم نيز متوجه اين مساءله شدند، به نظر رسيد بهترين راه ادامه بحث، نوشتن است لذا مجموعه اى از احاديث و رواياتى كه دلالت واضح بر وجوب پيروى از مذاهب اهل بيت (عليهم السلام) را دارد براى وى نوشتم، و از او خواستم و او از اينكه هنوز دنبال نكرده است معذرت مى خواست، و من آنقدر اين وضع را با وى ادامه دادم تا اينكه از دست من خسته شد. به من گفت: تمام اينها صحيح است.
گفتم: اينها بوضوح دلالت دارند بر لزوم پيروى از اهل بيت (عليهم السلام).
جواب نداد و به سرعت به طرف دفتر رفت.
اين بر خورد مانند ضربه اى بود براى من، به طورى كه احساس كردم كلام شيعه راست است، ولى دوست داشتم باز هم تاءمين كنم و در قضاوت عجله نكنم.
اتفاق عجيبى افتاد، رئيس دانشكده آقاى استاد علوان به ما درس تفسير مى گفت، روزى در تفسير آيه شريفه: (سال سائل بعذاب واقع)(8) گفت: وقتى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) در غدير خم بود، مردم را زد تا اجتماع كردند، سپس دست على (عليه السلام) را گرفت: من كنت مولاه فعلى مولاه هر كس من مولاى او هستم، على نيز مولاى او است، اين خبر در همه جا پخش شد، وقتى حارث بن نعمان فهرى آن را شنيد شتر خود را سوار شده نزد پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) رفت، از مركب پائين آمده و گفت: اى محمد، ما را درباره خدا امر كردى تا شهادت دهيم به اينكه ((لا اله الا الله)) (خدايى جز الله نيست) و اينكه تو فرستاده او هستى، و ما از تو پذيرفتيم، امر كردى پنج بار نماز گذاريم، پذيرفتيم، امر كردى پنج بار نماز گذاريم، پذيرفتيم، امر به زكات كردى و ما قبول كرديم، امر كردى ماه رمضان را روزه بگيريم ما نيز پذيرفتيم. و امر به حج نمودى و ما قبول كرديم، ولى به اينها اكتفا نكردى و دست پسر عمويت را بالا بردى تا او را رهبر ما قرار دهى و گفتى: هر كه من مولاى او هستم على مولاى او است، آيا اين كار از تو بود يا خدا؟
پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) گفت: والله لا الا هو، ان هذا من الله عزوجل، (قسم به خدايى كه جز او خدايى نيست، اين امر از جانب خداوند است).
حارث رو برگرداند و بطرف مركبش حركت و گفت: خدايا، اگر آنچه محمد مى گويد حق است پس باران سنگ از آسمان بر ما ببار يا عذابى دردناك بر ما نازل كن، حارث به مركبش نرسيده بود كه، سنگى بر سر او فرود آمد و از پشت او خارج شد، پس از آن اين آيه نازل شد: ساءل سائل بعذاب واقع للكافرين ليس له دافع من الله ذى المعارج (9) - سؤال كننده اى پرسيد از عذابى كه بر كافران فرود خواهد آمد و كسى نتواند از آن جلوگيرى كند.
درس كه تمام شد، يكى از دوستان به دنبال استاد رفت و به وى گفت: آنچه شما گفتى سخن شيعه است. استاد قدرى تاءمل كرد، سپس به اين اعتراض ‍ كننده روى كرد و گفت: بگو (معتصم) بيايد نزد من در دفتر اداره...!.
از اين درخواست تعجب كردم و از ملاقات با رئيس دانشكده وحشت كردم، ولى به خود شجاعت داده و نزد او رفتم، و قبل از اينكه بنشينم گفت: مى گويند تو شيعه اى! گفتم: من فقط بحث مى كنم.
گفت: بحث زيبا، و بايد باشد.
رئيس دانشكده شروع كرد به نقل شبهه هايى كه بارها درباره شيعه گفته شده است، و خداوند مرا يارى تا بتوانم با قوى ترين استدلال ها جواب او را بدهم؛ چنان به سخن آمده بودم كه خودم باورم نمى شد و قبل از تمام شدن گفتگويمان، به من توصيه كرد تا كتاب ((المراجعات)) را بخوانم و گفت: المراجعات از كتابهاى بسيار خوب در اين زمينه است.
پس از خواندن كتابهاى ((المراجعات))، ((معالم المدرستين)) و چند كتاب ديگر، به خاطر دلايل روشن و برهانهاى قوى اين دو كتاب با ارزش كه بر حق بودن مذهب اهل بيت (عليهم السلام) را ثابت مى كرد، حق براى من روشن و باطل مفتضح شد و همچنان قدرت من در بحث و تحقيق بيشتر شد، تا آنكه خداوند نور حق را در دل من روشن كرد و من تشيع خود را اعلام كردم...
بدنبال آن، مرحله جديدى از درگيرى شروع شد، آنهائى كه در بحث به نتبجه اى نرسيدند، راهى جر مسخره كردن، توهين و ناسزاگويى، تهديد و تهمت زدن... و ديگر روشهاى جاهلانه نيافتند و من خود را به خدا واگذار كردم، و بر اين ماجرا صبر كردم هر چند اين ضربات از سوى نزديك ترين دوستانم بر من وارد شد، آنها از خواب و خوراك همراه من زير يك سقف پرهيز مى كردند.
در تنهايى كاملى فرو رفتم، مگر بعضى از برادران كه آگاهى بيشتر و تفكر آزادترى داشتند، و پس از گذشت زمانى توانستم رابطه اى را با ديگران برقرار نمايم كه بسيار بهتر از قبل شد، زيرا ميان آنها مورد احترام و تقدير واقع شدم، تا جائى كه بعضى ها در ريز و درشت زندگيشان با من مشورت مى كردند، ولى اين وضعيت براى مدت طولانى ادامه نيافت، آتش اختلاف دوباره شعله ور شد، آنهم پس از اينكه سه دانشجوى ديگر تشيع خود را اعلام كردند، به علاوه جمع زيادى از دانشجويان كه اظهار تمايل و تاءييد نسبت به شيعه نمودند و به دنبال آن برخوردها و درگيرى هاى جديدى شروع شد و ما همگى جانب حكمت و اخلاق فاضله را گرفتيم ، و توانستيم اين موج خشم را در اسرع وقت بگذرانيم.
next page

fehrest page