اي نسيم سحر با تو خواهم گفت از ضمير دردناك خويش
با تو خواهم گفت از اندوه بي كران دردهاي خفته
روزي دوست داشتن را غزلواره اي مي پنداشتم بس زيبا و دلكش
اما امروز دوست داشتن را چون سرابي ديدم سرگردان در انديشه هاي وهم آلود
و وفاداري را در پشت ميله هاي جفا اسير بي مهري ها يافتم
و صداقت را ديدم كه چون خورشيد در پشت ابرهاي تيره و تار دروغ صورت پوشاند
و چه سنگين است حيات بدون عشق