332 تا 337

مجبور مثل یک آدم احمق بنشینم اینجا و با آدم مزخرف و بی سر و پایی مثل تو همکلام بشم بخاطرچی؟بخاطر اینکه سایه ی نکبتت بالای سر نوه ام بمانند و دختر بیشعورم اول جوانی مطلقه و انگشت نمای هر کس و ناکسی نشود.اما اینهایی که گفتم دلیل نمیشود که تو هر غلطی خواستی بکنی و منهم مثل دختر نفهمم خودم را به نفهمیدن بزنم و چشمم را ببندم تا تو گند بزنی به زندگی خودت و ابروی دختر من و آینده ی نوه ام .من در تمام مدت خدمتم صد تا عوضی تر از تو را آدم کرده ام.تو که شپش سرشان هم نمیشوی.
سرهنگ جملات را بی وقفه و پشت سر هم میگفت و من با دهان باز مانده از حیرت نگاهش میکردم...به زحمت گفتم:خلاف به عرضتان رسانده اند سرهنگ ...اوضاع آنقدرها هم که شما میگویید خراب نیست.از روی صندلی اش بلند شد و در حالیکه روی میز من خم میشد با عصبانیت گفت:هی جناب...یکماه به تو مهلت میدهم تا آدم شوی.اگر شدی که هیچ وگرنه چنان زنده به گورت میکنم که خودت هم خودت را پیدا نکنی!
بعد از رفتن سرهنگ تا مدتها همانطور مات زده بودم.ثریا و ثمین برایم مهم نبودند اما خودم را هنوز دوست داشتم.اگر سرهنگ واقعا بلایی به سرم می آورد چه؟سرهنگ آدمی نبود که مزخرف بگوید اگر میفهمید که اوضاع از آنهم که فکر میکند خراب تر است ممکن بود حقیقتا برای اینکه مهر طلاق توی شناسنامه ی دخترش نخورد سر من را از گردنم جدا کند و خیال خودش و خانواده اش را راحت کند!تهدیدهای سرهنگ مجبورم کرد بعد از دو ماه دفتر حساب و کتابهای شرکت را باز کنم و نگاهی به موجودی ام بیندازم اما اعداد و ارقام چنان هوش از سرم پراند که اصل مطلب یادم رفت...باورم نمیشد...چه بر سرم آمده بود؟اینهمه چک برگشتی و چک موعد رسیده اینهمه بدهی و ناهماهنگی بین حسابهای ورودی و خروجی شرکت کی و کجا اتفاق افتاده بود؟اول سعی کردم اوضاع را اصلاح کنم اما خیلی زود فهمیدم که دیگر کار از کار گذشته ودیر شده..نمیدانم شاید هم حوصله اش را نداشتم تا برای اصلاح گند کاری هایم زحمت بکشم...فکر کردم که دیگر جبران مافات ممکن نیست.انگیزه ای هم برایم نمانده بود که بخواهم از نو شروع کنم برای همین حسابهای باقی مانده را جمع زدم همه را به یک حساب جاری ریختم یک کارت از شبکه ی شتاب گرفتم و یک روز صبح قبل از آنکه طلبکارها یکی یکی با پلیس و دستبند بیایند سراغم با یک ساک سفری کوچک زدم به جاده...
حالا فقط من بودم و حساب کارت بانکم و یک ساک کوچک لباس و یک چمدان خاطراتم.اصلا فکر نکردم مقصدم کجاست...مهم نبود هر جایی میتوانست باشد...هر جایی که شترم خسته میشد و مینشست هر جایی که دلم ارام میگرفت و پناه میجست میتوانست خانه ام شود.
رفتم ترمینال شرق جلوی در ورودی ترمینال شاگرد راننده ای فریاد میزد بابلسر یک نفر دنبالش راه افتادم.با خودم فکر کردم این یک نشانه است پس حتما باید بروم و رفتم...
رفتم بابلسر و چپیدم داخل اولین مسافرخانه ای که دیدم...دو سه هفته ای ول گشتم و بعد افتادم دنبال کار...نوعش برایم مهم نبود آنجا کسی یوسف شایسته تاجر ورشکسته ی زعفران را نمیشناخت.من حتی کارگری هم میتوانستم بکنم اگر اعتیاد لعنتی ام میگذاشت...که نگذاشت.
خیلی این در و آن در زدم از این شرکت به آن شرکت از این مغازه به آن مغازه از این کیوسک به آن کیوسک اما بی فایده بود.هیچ آدم عاقلی به کسی با ظاهر من حتی روزنامه اش را هم نمیسپارد آنهم بدون ضامن معتبر.
مجبور شدم دست فروشی کنم...cd مجاز و غیر مجاز کاست فیلم عکس...گاهی بساط پهن میکردم گاهی هم شهرداری کلید میکرد و مجبور میشدم سرپایی کار کنم.هر چه بود اموراتم میگذشت لااقل خرج موادم را در می آوردم و اجاره ی اتاقم را توی مسافرخانه ی حاج کاظم.کسی سراغم را نمیگرفت.منهم از ثریا و ثمین و مادر و شیرین سراغی نمیگرفتم.به همه هم میگفتم که تمام کس و کارم را در زلزله ی بم از دست داده ام.خداییش هم مهراوه برای بستر ارام زندگی من چیزی کم از زلزله ی بم نبود...زلزله ای که بنای تاریخی و قدمت چهل ساله ی مرا شکست و به ویرانی ام کشید...از نظر خودم من دیگر گذشته ای نداشتم.نمیدانم تجربه اش کرده ای یا نه ولی وقتی دل آدم از دست میرود تمام چیزهای با ارزش دیگری که داشته هم برایش بی ارزش میشوند.منهم با دلم همه ی گذشته و منیت و حیثیت و موفقیت آینده ام را به آتش کشیدم...حقیقت گزیر ناپذیر بود...همه ی آنچه داشتم به چه دردم میخورد وقتی مهراوه ای نبود تا به موفقیت هایم بنازد و بخاطر پیشرفتهایم با برق غرور چشمانش سرمستم کند...ثروت به چه دردم میخورد اگر مهراوه از آن تمتعی نمیبرد و خودم به چه دردی میخوردم اگر او نبود تا با همه ی وجودم برای جلب محبتش بکوشم و به امید روزی که بگوید دوستت دارم شبم را صبح کنم!اما دنیا آنقدرها هم بی حساب و کتاب نیست بعضی وقتها درست وقتی که ناامید و بی تفاوت بالای سر صفحه ی جاری زندگیت نشسته ای و داری بی حوصله و بی هیجان طوطی وار با روزمرگی سیاهش میکنی گردبادی میرسد و کتاب زندگیت را ورق میزند و پرتت میکند به یک فصل تازه و یک سرآغاز تازه...به قول خودت:
every day,god gives us,as well as the sen,a moment went it is possible to change anything,that is causing us unhappiness
(هر روز خداوند و افتاب به ما لحظه ای عطا میکنند که در آن بتوانیم هر چیزی را که برایمان بدبختی می آورد تغییر دهیم.)

فصل 21

چند روزی بود که یکی از کارگرهای مسافرخانه یکریز زیر گوشم میخواند که با هم برویم شهر نور و توی تعمیرگاهی که به تازگی عمویش خریده بود کار کنیم...میگفت عمویش وسط شهر آپاراتی زده ودنبال دو تا شاگرد جوان مجرد میگردد که شبانه روز آپاراتی را بچرخانند.خودش بدجوری هوای آپاراتی به سرش زده بود میخواست من را هم دنبال خودش بکشاند...هر چه میگفتم غلام جان من اینکاره نیستم حوصله ی دردسر ندارم بهمین cd فروشی راضی ام دست از سر من بردار بگذار زندگیم را بکنم ول کن معمامله نبود.برایم هزار دلیل و بهانه می آورد که داری اشتباه میکنی اینطوری خرج مسافرخانه نمیدهی...از گوشه ی خیابان جمع میشوی از ترس شهرداری تنت نمیلرزد و پول بیشتری هم در می آوری...غرغر حاج کاظم را هم نمیشنوی اینقدر گفت و گفت و گفت تا بالاخره راضی شدم.با مسافرخانه تصفیه حساب کردم و رفتم شهر نور و توی آپاراتی عموی عباس مشغول شدم.با هم نوبتی