بی وقفه گفت:می دانید من راجع به شما چی فکر می کنم اقای شایسته؟من فکر می کنم شما من را توی آب نمک خوابانده اید ؛تا اگر سینه چاک دیگری پیدا نشد،اوقات فراغتتان خالی نماند...من که نوچه ی شما نبودم،پس لابد دوستتان داشتم که دنبالتان راه افتاده بودم.ولی شما،حتی به خودتان زحمت ندادید راجع به احساستان در مورد من،جدی فکر کنید و پیش از سررسیدن سوگلی تان،تصمیم تان را بگیرید...قسم می خورم اگر بت عزیزتان از راه نرسیده بود،هنوز داشتید با من موش و گربه بازی می کردید...آقای شایسته،بیخود ادای مردهای شریف را در نیاورید...من گرگ باران خورده ام...شما من را به خاطر مهراوه،دور زدید...این همه مدت،در برابر ابراز محبت و ایثار من سکوت کردید و بعد ناگهان،به معجزه ی قدم های مهراوه ی عزیزتان،مزدم را یک جا دادید...یک شب خوابیدید و صبح فردا من را از شرکتتان بیرون انداختید...بعد هم مادرتان را کشاندید توی پارتی تولد من،تا مثلا تیر آخرتان را درست به هدف زده باشید...اشتباه کردید اقای شایسته...اشتباه کردید...قلب ها همان اندازه که مملو از عشق می شوند،از نفرت هم پر می شوند.عشق من به شما بازی نبود،اما شما وادارم کردید که با شما بازی کنم...و حالا...حالا که مجبورم بازی کنم،از هیچ ترفندی نمی ترسم،شما قلب من را شکسته اید و غرورم را پایمال کرده اید و من،بدون قلبم و بدون غرورم،نمی ترسم که همه جا بنشینم و بگویم که شما،حیثیت ام را هم پایمال کرده اید.دهانم از حیرت باز مانده بود...چه می توانستم بگویم،حرف های رویا جوابی نداشت،فقط به سختی گفتم:رویا،با مهراوه کاری نداشته باش...به خدا در این نمایشنامه ای که به راه افتاده،مهراوه هیچ نقشی ندارد.تو می خواهی انتقام بگیری بگیر،اما از من،نه از مهراوه...به زندگی او،کاری نداشته باش...صدای غریو خنده ی رویا،جمله ام را نیمه کاره گذاشت.با خنده گفت:بیچاره من،که عاشق تو بودم...بیچاره مهراوه که تو عاشقش هستی و بیچاره اقتصاد کشوری که تو تاجرش هستی.
حالا خنده اش قطع شده بود،ادامه داد:تو خودت را از من گرفتی و دل من را شکستی،من هم مهراوه را از تو می گیرم و دلت را می شکنم...معامله پایاپای است.هیچ غشی در معامله نیست...این کمال انصاف است.
و ار جایش بلند شد و به سمت در به راه افتاد...به سمتش دویدم و در حالی که جلوی در می ایستادم گفتم:رویا جان...رویا خانم...من و تو،به درد هم نمی خوریم،لقمه ی دهان هم نبودیم...نمی توانستیم با هم زندگی کنیم.اصلا عشق که زورکی نمی شود...من دوستت نداشتم،نمی توانستم که خودم را دار بزنم،می توانستم؟اما مهراوه فرق دارد...دوستش دارم...انقدر دوستش دارم،که زندگی بدون او برایم ممکن نیست.من التماست می کنم رویا...برو پیش مهراوه و حقیقت را برایش بگو...حرفهایت ذهنش را مسموم کرده،جوانه ی نورسته ی محبتی که از من در دلش پا گرفته بود،زیر قدم های سنگین نفرت تو از من،نابود شده و از بین رفته!رویا...من و مهراوه به اندازه ی کافی مشکلات داریم،بگذار لااقل اعتمادمان را به هم از دست ندهیم...اعتماد،تنها چیزی است که بینمان باقی مانده...رویا جان،مطمئن باش که اگر امروز با بزرگواری از کنار ندانم کاری من بگذری،فردا خدا کسی را سر راهت قرار می دهد که به مراتب بیشتر از من دوستش خواهی داشت...