مهراوه خم شد و شروع کرد به تمیز کردن کف زمین آشپزخانه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چرا شما زن ها اینطوری هستید.کسی دوستتان داشته باشد،خون به جگرش می کنید،اما آزارتان که بدهد،به مرده اش هم وفادار می مانید...
مهراوه دستمالش را داخل ظرفشویی شست،دستهایش را هم...و دو تا تخم مرغ دیگر برداشت،بی فایده بود،گند زده بودم...حالا هر چه می گفتم مثل دست و پا زدن داخل یک چاه پر از نخاله بود...بنابراین ساکت شدم...
بالاخره مهراوه گفت:شامتان را الان میخورید یا بعدا؟
برای اینکه شک نکند گفتم:نه همین الان می خورم،دارم از گرسنگی هلاک می شوم،نمی بینید خون به مغزم نمی رسد؟
به روی خودش نیاورد،ظرف نیمرو را توی سینی گذاشت و با یک لیوان آب و چند برش نان،روی میز،مقابل من گذاشت.
از ته دل گفتم:دستت درد نکند...یتیم نوازی کردی.شکم یک گرسنه را سیر کردی.
با شرمندگی گفت:چرا به خاله یا دایی یا عمویتان زنگ نمی زنید،تا فکری به حالتان بکنند...بالاخره موضوع یک روز و دو روز که نیست،بحث دو هفته است...بالاخره که چی؟
وقتش بود،باید تیر را درست می زدم به هدف...برای همین با درماندگی گفتم:اولا که من خاله ندارم.دایی و عمویم هم مثل خود من مردند و جیره خور دست پخت زن هایشان.زن عمو زن دایی من،شکم همان عمو و دایی ام را سیر کنند،جای شکرش باقی است چه برسد به من...ثانیا توی این دوره و زمانه،خواهر در حق برادرش،خواهری نمی کند،چه برسد به هفت پشت غریبه!
متعجب گفت:فکر نمی کنید اگر مادرتان بعدا بفهمد ،ناراحت شود که به کسی نگفته اید؟
قاطعانه گفتم:خیر...مطمئنا برایم کف هم می زند،چون جنس همجنسان خودش را بهتر از من می شناسد!
مهراوه کیفش را برداشت و در حالی که پا به پا می کرد گفت:می خواهید ظرف غذایتان را بشویم بعد بروم؟
در حالی که ملتمسانه نگاهش می کردم گفتم:نه...ممنون!نگه اش می دارم،فردا که آمدید یتیم نوازی،برایم بشوییدشان!
(دوباره جا خورد)،به سرعت قبل از انکه فرصت کند جوابی بدهد گفتم:شما که نمی خواهید من را با پای شکسته و شکم گرسنه،تنها و بی کس گوشه ی این خانه به حال خودم رها کنید؟انصاف نیست...خدا را هم خوش نمی اید.
(جوابی نداد) کارتابل را از روی میز برداشت و در حالی که به سمت در می رفت،گفت:خداحافظ...
به جای جواب،فقط نگاهش کردم،عاشقانه و با حسرت!


***



روز پنجم و ششم،خبری از مهراوه نشد.اما روز هفتم دوباره ساعت 6 بعد از ظهر زنگ در به صدا در امد.بی انکه آیفون را بردارم دکمه ی ان را فشار دادم.بعد در ورودی را باز کردم و برگشتم سر جای اولم.
چند دقیقه بعد،مهراوه وارد ساختمان شد...این بار کمتر از دفعه ی قبل طول کشید.در هال را که بست،همان طور که درون راحتی فرو رفته بودم،گفتم:دیر آمدید...کرم گذاشتند!
مهراوه هراسان گفت:سلام...چی کرم گذاشته؟
بی انکه نگاهش کنم،گفتم:ظرف ها...ظرف هایی که قرار بود بشویید.کرم گذاشتند،دل من هم همین طور.روی مبل،رو به روی من نشست و با لحن مهربانی گفت:متاسفم...نشد که بیایم...
سرم را بالا کردم و نگاهش کردم.حال تشنه ای را داشتم که دو روز به یک سراب خیره شده باشد و حالا یک جرعه آب گوارا پیش رویش ببیند.
مهراوه نگاهش را از من دزدید و گفت:شما که شرایط من را می دانید...دست از پا خطا کنم...روزگارم سیاه است.در حالی که عصا را از کنار راحتی بر می داشتم گفتم:شما چی؟شرایط من را می دانید؟مهراوه با همدردی نگاهم کرد...به عمد کاری کردم که عصا از زیر بغلم لیز بخورد...عصا لغزید و روی زمین افتاد...وزنم را روی پای گچ گرفته ام انداختم و با ناله ای از ته دل گفتم:آخ...و خودم را به سمت زمین خم کردم.مهراوه هول شد.دوید و در حالی که زیر بغلم را می گرفت،کمک کرد تا روی صندلی بنشینم...گرمای وجودش که تکیه گاه وجود من شده بود،چنان قلبم را لرزاند که انگار کسی با ولتاژ بالا به آن شوک الکتریکی می داد.حتم دارم که مهراوه نفهمید که چه کرد و گرنه محال بود که چنین کاری کند...بی هیچ عکس العملی،مثل یک موش زیرک روی صندلی ولو شدم و در حالی که سعی می کردم از شدت درد به خودم بپیچم،از ته دل برای خودم کف زدم.بالاخره توانسته بودم حس دلسوزی و همدردی وجود مهراوه را بیدار کنم،پس می توانستم قلبش را هم گرفتار کنم...مهراوه سرش را نزدیک صورتم اورد و پرسید:خوبید اقای شایسته؟
با ناله گفتم:می شود اینقدر اقای شایسته...اقای شایسته نکنید؟وقتی با این مانتوی مشکی و این مقنعه ی سرمه ای بالای سر پای شکسته ی من آقای شایسته،آقای شایسته می کنید،احساس می کنم توی بیمارستانم و سوپروایزر بخش دارد امر و نهی ام می کند.
مرده شور این زندگی را ببرد که همیشه سنگش مال پای لنگ است...